محمد آق آتابای از مکانی مقدس و پاک؛ از استراحتگاه مادری که دیگر نیست با برادرش؛ حمید محمد سخن می گوید:
تو گرفتار سازمانی شدی که سی و چهار سال است حتی نتونستی صدای خانواده را بشنوی! صدای پدر و مادری که چشم به راه تو بودنداما نتوانستند تورا ببینند.
مادر همیشه منتظر بود و می گفت : در را نبندید شاید حمید بیاد و پشت در بمونه…
حمید جان چند لحظه با خودت فکر کن آیا این آزادی و رهایی ست؟! که پدر و مادر و خواهرت در انتظار تو، چشم از جهان فرو ببندند؟!