حسن جان سلام
امیدوارم که حال شما خوب باشد. مادرم می گوید حسن چرا تماسی با من نمی گیرد مگر من مادر او نیستم! من به گردن حسن حق دارم چرا حسن مرا فراموش کرده! من مادرم مگر یک مادر جگرگوشه اش را فراموش می کند.
برادرم حسن، خانواده نگران حال شما هستند از جمله من برادرت. در عراق که بودی چندین بار به عراق سفر کردم که شاید دیداری با شما داشته باشم ولی متاسفانه موفق نشدم شما را ملاقات کنم هر موقع از عراق به ایران بر می گشتم اولین کسی که سراغ شما را می گرفت مادرم بود تا مرا می دید به من می گفت حسن را دیدی حالش خوب بود چی گفت؟! من برای اینکه دلش را نشکنم به او می گفتم بله دیدمش سلام شما را هم خیلی خیلی رساند و گفت دلم برای مادرم تنگ شده . چرا حسن بهترین دوران زندگی خودت را تباه کردی به چه دلیل واقعا؟! از خودت راضی هستی … این همه سال خانواده خودت را ول کردی و رفتی چی شد؟! کجا را فتح کردی بهت پیشنهاد می کنم کمی با خودت خلوت کن و گذشته خودت را مرور کن. قبلا چی بودی و الان چی هستی … من و مادرم و تمامی خانواده همیشه چشم انتظار شما هستیم. مادرم می گوید می شود در قید حیات که هستم حسن را ببینم . حسن ما منتظر شما هستیم .
برادرت حسین رضایی