چند روزی که فارغ از کار و مسئولیت بودم کتاب قمارباز اثر تئودور داستایوسکی را به دست گرفتم و طی چند روز کتاب را خواندم. کتاب قمارباز ترجمه جلال آل احمد و محتوایش دست نوشته ها و خاطرات روزمره داستایوسکی زمانی که در آلمان به عنوان معلم خانگی یک خانواده ثروتمند روس زندگی می کرد و با معشوقش پولینا آلکساندرونا که دختر خانواده بود و تعدادی از دوستان دیگر فرانسوی و انگلیسی و آلمانی، داستانی را که به قمارخانه می رفتند و می بردند و می باختند، نوشته است. داستایوسکی در این زمان 45 سال دارد و مترجم کتاب نیز در سن 25 سالگی اقدام به ترجمه کتاب کرده است. کتاب شاید برای ما که قمار و قماربازی را تا به آخر خط پاکبازی ادامه دادیم، چیز زیادی نداشته باشد مگر صحنه هایی از قمارخانه های قدیمی کشور آلمان و میز سبز رنگ و پول هایی که برد و باخت می شد و راوی داستان که به شانس خود اعتقاد راسخ دارد. داستایوسکی این کتاب را کمتر از یک ماه تحریر کرده است.
قمار اساساً چیز خوبی نیست اگر بود داستایوسکی خاطرات غربت و قماربازی اش را بدین گونه عبرت انگیز تحریر نمی کرد. او اگر امروز زنده بود و شیوه کار قمارخانه های مدرن آلمان که مملو از ترفند و پولشویی و مالیات است را مشاهده می کرد بی شک، کتابش تا این حد خسته کننده و تکراری و قدیمی نمی بود. قمار امروز با صد سال گذشته فرق اساسی کرده است.
در ایام نوجوانی به دلیل فضای جامعه و شغلی که داشتم و نیاز به پول زیاد نداشتم و پس انداز برایم معنا و مفهومی نداشت، معمولاً نصف درآمد ماهانه ام را قمار می کردم و می باختم. این زمانی بود که خیلی محافظه کار بودم. بعداً که انقلاب اتفاق افتاد و به کار سیاسی مشغول شدم قمار را به مفهوم کلاسیک ترک کردم و تنها به قمار سیاسی مشغول شدم. شاید آخرین بار که قمار را با پول دیگران تجربه کردم یک مورد استثناء و اجتناب ناپذیر در کشور آلمان بود.
دوست خوش ذوقی دارم که هر چند وقتی از ایران نزد من می آید. او دندانپزشک است و از وضعیت مالی خوبی برخوردار است. آخرین بار که نزد من آمد، گفت شنیدم قمارخانه شهرتان خیلی باشکوه و مجلل است و دوست دارم یک بار آنجا بروم و قمار کنم. با اکراه پیشنهادش را قبول کردم با این بهانه که من سال هاست قمار و قماربازی را ترک کردم و دنبال این کار نیستم و علاقه ای ندارم. با اصرار دوستم نصفه های شب به قمارخانه رفتیم و پس از چندین عکس از خارج قمارخانه گرفتیم سپس وارد قمارخانه شدیم.
قمارخانه پس از گذشت نصفه شب کمی خلوت بود اما قماربازان قهاری پشت میزهای سبز و صندلی های بلند، نشسته بودند. در هنگام ورود، مسئول قمارخانه به ما پیشنهاد کرد که به علت ویزای دوستم او اجازه ورود دارد اما اجازه بازی روی میز را ندارد. خیالم از این بابت راحت شد که شب را بدون قمار و باختن و بدون شرمندگی سپری کرده و بدون استرس قمارخانه را ترک می کنیم. اما دوستم دست بردار نبود و مجدداً اصرار کرد که من اینجا آمدم تا قمار بکنم و ببرم. تعجب کردم و گفتم که شما اجازه قمار کردن ندارید. ولی او پیشنهاد عجیبی به من کرد و گفت اشکالی ندارد من دست به ژتون ها نمی زنم و تو به جای من پشت میز بنشین و من از پشت سر به تو می گویم که ژتون ها را روی کدام عدد بگذار. با این شرایط که دوستم ارائه داد قمار را ادامه دادیم و هنوز ساعتی نگذشته بود که یک باره دوستم گفت دست نگهدار، من برنده شدم و بهتر است میز قمار را ترک کنیم. مجدداً تعجب کردم و با شرمندگی از دوستم سئوال کردم که حالا چه وقت بلند شدن است، مقدار زیادی ژتون روی دست مان باقی مانده خب سایر قماربازان به ما چه خواهند گفت؟ دوستم که محمد نام داشت ادامه داد، من آمدم ببرم که بردم، حال دیگران به ما چه خواهند گفت مهم نیست، مهم برای من برنده شدن بود. سپس ژتون ها را به گیشه تحویل دادم و مقدار پول برنده شده را تحویل گرفتم و به دوستم دادم و بدون شرمندگی، خیالم راحت شد که دوستم با دست پر به ایران باز می گردد.
این داستان عبرت انگیز مرا به یاد داستان و قمار بزرگ خودم انداخت، قمار سیاسی. قماری که مثل همیشه نرفته بودم تا برنده شوم بلکه تا اندازه ای که در توان داشتم ببازم و برگردم. اما کور خوانده بودم و صاحبان قمارخانه را نشناخته بودم. ظرف مدت کوتاه و چهار سالی که در قمارخانه بازی کردم، همه چیزم را باختم و دیگر چیزی برای باختن نداشتم. درست مانند قماربازان پاکباز لاس وگاس وقتی همه چیز و همه سرمایه زندگی شان را می بازند و قادر به ادامه زندگی و فراموش کردن باخت شان نیستند، به زیر زمین قمار خانه می روند و خودکشی می کنند.
من نیز به همین شکل اما مانند پاکبازان لاس و وگاس، خودکشی نکردم بلکه تنها جسم بی رمقی که برایم باقی مانده بود جهت عبرت خودم، سیگارکشیدن را شروع کردم علیرغم این که علاقه ای به سیگار کشیدن نداشتم تا هرچه سریعتر باقیمانده ام را که جسم بیمارم بود، نابود کنم. این مسیر را یک سال ادامه دادم تا این که از اردوگاه اشرف در عراق به آنکارا در ترکیه رسیدم. آنجا بود که تعدادی از جداشدگان شرمنده ی فرقه مرتب از من می خواستند حال که سران سازمان همه چیز را از تو گرفتند چرا خودکشی نمی کنی؟ با شنیدن چنین پیشنهاداتی و تامل به گذشته و این که فلسفه خودکشی نکردنم از بابت چیست، ناخودآگاه به یاد نصایح مادرم در زمانی دورتر افتادم که او هر از گاه به فرزندان دیگرش توصیه عجیبی می کرد. او فرزندان زیادی داشت و به همه آن ها توصیه و اندرز می کرد که شما سرتان را به سر این یکی برادرتان نگذارید، من از او شناخت دارم او در طی زندگی بارها به زمین خورد و دوباره بلند شد ولی شما هر کدامتان اگر یک بار به زمین بخورید استخوان تان خواهد شکست لذا دنباله روی او نشوید که کم خواهید آورد.
با یادآوری همین توصیه و انگیزه های دیگر بود که دوباره بلند شدم و ابتدا با ترک سیگار که عمداً جهت انتحار باقیمانده تنم انتخاب کرده بودم، سپس با نوشتن و مطالعه، مقاومت و جبران در مقابل باخت بزرگ را آغاز کردم.
شاید امروز اگر داستایوسکی زنده بود و می خواست در کشور آلمان کتاب قمارباز را بنویسد، بی شک با دیدن و تجربه شیوه های جدید قمارخانه های آلمان کتاب خود را به سبک و سیاق دیگری می نوشت. شاید هم اگر او سرنوشت قماربازان سیاسی چون من و صدها دیگر را در همین کشور مطالعه می کرد هرگز قادر نبود کتابی در این باره بنویسد که چگونه در یک فرقه مخرب و تحت حمایت جوامع مدرن، قماربازان را در قمارخانه و روی میزهای قمار به ژتون و پول های کثیف بدل می کنند و سپس حتی این امکان را به آنان نمی دهند تا مانند قماربازان پاکباز لاس وگاس با باقیمانده تن و روح شان که برایشان باقی مانده است به زیرزمین قمارخانه بروند و انتخاب آخرشان را به دست خود رقم بزنند.
با این وجود، قمارخانه ای که با خرمرد رندی و فرافکنی تمام خود را مقدس می پندارد، هنوز دست بردار نیست و فلسفه قمارخانه اش را با لجاجت چنین تعریف می کند، اینجا، باخت همان برد است و برد نیز در واقع عین باخت است.
مهدی خوشحال