سلام حمید رضا ، مدتی قبل برادرت عکست را به من نشان داد، اشکم در آمد. حمید رضایی که پیش من بود کجا و حمید رضای الان کجا! حمید رضا پسرم خیلی شکسته شده ای، به چهره ات که نگاه می کردم نشان می داد که زیر فشاری. من دیگر پیر شدم و دلم می خواهد تو را ببینم. چندین سال است که تو را ندیدم. مادرت در حسرت دیدن تو به رحمت خدا رفت. خیلی دلش می خواست تو را ببیند و آخر عمری همش بیاد تو بود .
حمید رضا این رسم روزگار است؟ چرا با خودت این کار را کردی . یادت می آید وقتی سرباز بودی برای من و مادرت تعریف می کردی و خیلی آرزوها داشتی و می گفتی وقتی سربازیم به اتمام برسد تلاش می کنم که به آرزوهایم برسم . من و مادرت برایت دعا می کردیم که هر چه زود تر به آرزوهایت برسی . پس چی شد ؟ در یک کشور غریب و در محلی مثل زندان زندگی می کنی!
پسرم خیلی دلم می خواهد که تو را از نزدیک ببینم. فکری به حال خودت بکن. مسیری که انتخاب کردی مسیر درستی نیست خانواده ات منتظرت هستند. به آغوش خانواده ات برگرد .
پدرت شمس ا… نوری