من در زمان نشست طعمه در مقری بنام موزرمی بودم. مسئول مقر ما زهره قائمی معدوم و معاونش فرزانه میدان شاهی بود . مثل برده از ما در مقر کار می کشیدند. طی روز غذای بخور نمیری به ما می دادند و شب در نشست های انتقادی از حلقوم ما بیرون می کشیدند. زندگی تکرای همراه با کار بسیار و بدون هیچ تفریحی . خسته و فرسوده شده بودیم. روحیه افراد پایین بود. چند نفر به صورت نوبه ای اقدام به فرار کردند و متاسفانه توسط نیروهای عراقی دستگیر و به سران فرقه رجوی تحویل داده شدند.
سال 1380 تشکیلات رجوی در مقرها بهم ریخته بود و گزارش روی میز رجوی رفته بود. در مقر به ما ابلاغ شد که وسایل خود را جمع کنید، به ماموریت می رویم . وسایل خود را جمع کردیم و شبانه با اتوبوس حرکت کردیم. مسئولین به ما نگفتند که کجا می خواهیم برویم . چند ساعتی در مسیر بودیم و در اتوبوس پشت سر راننده پرده کشیده بودند که مسیر را شناسایی نکنیم. همینطور داخل اتوبوس تماما پرده کشیده بودند که بیرون را نگاه نکنیم. بعد از چند ساعتی اتوبوس توقف کرد. حدودا نیم ساعتی در اتوبوس نشسته بودیم درب اتوبوس باز شد و گفتند پیاده شوید. وقتی پیاده شدم خودم را در مقر مخوف باقرزاده دیدم. با خودم گفتم خدا می داند چه خوابی برای ما دیده اند . کوله ام را برداشتم و در صف بازرسی ایستادم.
این بار بر خلاف گذشته در بازرسی سفت و سخت می گرفتند. نزدیک به دو ساعتی در صف بازرسی بودم. حوصله ام سر رفته بود. به یکی از کادرها که مسئول نظم صف بود گفتم خبری شده؟ این دیگر چه وضع است؟! که در جواب گفت چند روز دیگر حساب حرفی که زدی را می دهی . بعد از بازرسی ما را در یک سوله برای استراحت بُردند. سوله به آن بزرگی فقط چند چراغ داشت و یک سری موکت های از دور خارج شده کف سوله پهن کرده بودند و کبوترها که در سوله مانور می دادند و بوی فضله کبوترها سوله را گرفته بود. آن شب استراحت کردیم، ولی چه استراحتی.
صبح ما را با داد و بیداد بیدار کردند. از سوله در آمدیم. با سرویس های صحرایی و غیر بهداشتی مواجه شدیم. با رو شویی های درب و داغون . با دوستان هم محفلی که داشتم گفتم واقعا اینها ما را آدم حساب می کنند؟! رفتیم برای صبحانه یک تکه نان و مقداری پنیر به ما دادند. بعد ازخوردن صبحانه به ما گفتند می رویم انبار و یک چادر تحویل می گیریم و در محوطه چادر را بنا می کنیم. با خودم گفتم چادر برای چی؟ چادر را تحویل گرفتیم و در محوطه بنا کردیم.
ظهر ناهار به ما دادند و بعد از ناهار رفتیم کمی در سوله استراحت کنیم. اما زمانی نگذشت که دو تا از کادرها آمدند و گفتند بلند شوید بروید در چادر خواهر فرزانه با شما نشست دارد. الان وقت خواب نیست. وارد چادر که شدیم فرزانه آنجا بود. خواهر فرزانه شروع کرد به سخنرانی و گفت: قرار است خواهر و برادر با کل ارتش نشست بگذارد و با همه نفرات صفر صفر کند ( منظورش تصفیه حساب بود) و در ادامه گفت معلوم نیست نشست چقدر طول بکشد؟ برای همین در موزرمی به شما گفتیم تا می توانید وسایل فردی خودتان را بیاورید.
و اما این چادر و چادرهای دیگری که در محوطه بنا شده اند. نام این چادرها ( دیگچه است ) اول شما در این چادرها خیس می خورید و بعد در نشست خواهر و برادر شرکت می کنید حالا من سوژه را انتخاب می کنم وقتی سوژه را انتخاب کردم جمع موظف است به او تیغ بکشد. دستتان باز است. هر چه می خواهید به سوژه بگویید. از شانس بد اولین نفر مرا سوژه کرد. فرزانه به من گفت فواد بلند شو بایست و یک گزارش از وضعیت خودت بده که طی این سالها که نان سازمان را خوردی، در سازمان چکار کردی؟
من هم در جواب گفتم: چکار کردم؟ کار می کردم. مگر غیر از کار، کار دیگری هم می توانم کنم . این را که گفتم فرزانه از روی صندلی مثل فنر بلند شد و گفت فلان فلان شده تو فقط کار می کردی؟! گزارش هایی از تو به من می دادند که دشمنان ما دست به چنین کارهایی در سازمان نمی زدند. تو سالهاست مناسبات ما را شخم زدی، خراب کاری کردی، امکانات سازمان را از دور خارج کردی. تو ضد انقلاب خواهر مریم هستی. به خواهران شورای رهبری دهن کجی می کردی. بعد می گویی کارت را انجام می دادی؟!
در نشست یکی یکی بلند می شدند و به من بد و بیراه می گفتند. مزخرف می گفتند، مواردی که به من می گفتند ربطی به من نداشت. از بس سرم داد می کشیدند احساس می کردم چادر روی سرم خراب می شود. فرزانه همه را ساکت کرد و به من گفت با چه کسانی محفل داری؟ اسامی آنها را بگو. من هم در جواب گفتم اصلا من نمی دانم محفل یعنی چی؟ این را که گفتم بد و بیراه ها شروع شد. من هم از این گوش می گرفتم و از آن گوش بیرون می کردم. 3 ساعتی زیر ضرب بودم که فرزانه مجددا همه را ساکت کرد و گفت می روی از تمام خراب کاری ها، محفل ها و این که با چه کسانی محفل داری با نام های مشخص گزارش کامل می نویسی و برای جلسه بعدی برای من و جمع می آوری .
ادامه دارد