چند روز پیش تلویزیون فرقه را مشاهده می کردم، زنی را دیدم که چهره اش برای من آشنا بود البته نسبت به دورانی که در یک یگان بودیم، خیلی شکسته شده بود. داستان جفایی که به او شده بود در خاطرم زنده شد. زمانی که رجوی تصمیم گرفت کودکان را از والدین جدا کند، صحنه های دلخراشی در پادگان اشرف در عراق خلق کرد، که این زن از قربانیان تصمیم و در واقع نقشه شوم رجوی بود.
در همان زمانها بود. یادم می آید در سالن غذا خوری نشسته بودم. زنی بنام ط . ب به سالن غذا خوری آمد. به او سلام کردم جواب سلام مرا نداد! چهره او قرمز شده بود. صنفی مقر بود و مسئولیت سالن غذا خوری را بر عهده داشت. مستقیم به انبار صنفی رفت. من تعجب کردم و با خودم گفتم ما با هم سلام علیک داشتیم چرا جواب سلام مرا نداد؟! شب که برای نشست ارکان دور هم جمع شده بودیم باز هم از آن زن خبری نشد. از مسئول نشست سئوال کردم و به او گفتم چرا خواهر فلانی به نشست نیامده؟ در جواب گفت حالش خوب نیست و استراحت می کند.
چند روزی گذشت اما از آن زن خبری نشد. فکر کنم یک هفته ای گذشت. بعد از چند روز به مقر آمد و مشغول کارش شد. رفتم به او سلام کردم. می خواستم ببینم چه اتفاقی برای او افتاده که این قدر بهم ریخته است! به او گفتم چند روز نبودی و این موضوع را از مسئول نشست پیگیری کردم که در جواب گفت مریض است و نیاز به استراحت دارد.
در جوابم گفت کاش مریض بودم. اینها دردی به جان من انداختند که تا آخر عمرم بایستی این درد را با خودم یدک بکشم. به او گفتم اتفاق خاصی افتاده؟ در جواب گفت مگر تو خبر نداری!! رجوی دستور داده است که تمام کودکان را جمع کنند و به خارج از عراق بفرستند. بچه من هم جزء آنها بود. هر چه التماس کردم و اصرار کردم که بچه من شیرخوار است فعلا او را منتقل نکنید، از بین می رود. به گوششان نرفت. حرف، حرف خودشان است. بچه ام را بُردند و الان نمی دانم کجاست؟! جرات نمی کنم پیگیری کنم و حداقل بدانم که بچه ام را به کدام کشور منتقل می کنند. با یکی از مسئولین صحبت کردم در جواب گفت تو هم مثل ما بقی مادران. قبل از انتقال بچه ام، برای مریم و مسعود نامه نوشتم و از آنها خواهش کردم که بچه مرا منتقل نکنید، او شیرخوار است اما جوابی نگرفتم. چند روز پیش ستاد مرا صدا زد و به جای اینکه از من دل جویی کنند، طلبکار بودندو به من گفتند خوب حواست را جمع کن و اینقدر بچه ام، بچه ام نکن. فکر کردی تو فقط در سازمان بچه داشتی؟ الان هم برو کارت را انجام بده. من به آن مسئول گفتم لااقل به من بگویید او را به کدام کشور منتقل کردید؟ که در جواب به من گفتند به تو ربطی ندارد. می خواهی از سازمان جدا شوی و بدنبال بچه ات بروی؟! از این خبرها نیست. اگر اذیت کنی بایستی روز قیامت بچه ات را ببینی و در ادامه گفت این هم از زندگی و مبارزه من در سازمان. مقصر من نیستم، مقصر همسر من است، چندین بار به او گفتم جای ما اینجا نیست ولی گوش نکرد . فعلا من بایستی این درد را تحمل کنم.
مدتی گذشت و آن زن از مقر ما رفت. دو سالی او را ندیدم. یک بار که به مقر بدیع در بغداد رفته بودم تصادفا او را دیدم. با او احوال پرسی کردم. از درون شکسته شده بود و از بچه اش هیچ اطلاعی نداشت. رجوی و دار و دسته اش بچه او و خیلی افراد را به این ترتیب به گروگان گرفته بودند.
فواد بصری