حنیف عزیزی از جمله کودکانی است که از سوی سازمان مجاهدین خلق از مادرش در قرارگاه «اشرف» جدا و به سوئد فرستاده شد. پدر و مادرش از اعضای سازمان مجاهدین خلق بودند. پدرش در یک عملیات مجاهدین کشته شد. حنیف با برادر کوچکترش به همراه صدها کودک دیگر در قرارگاههای مجاهدین در عراق به مدرسه میرفت.
در آن زمان و از سال ۱۹۸۹ (۱۳۶۸) سازمان مجاهدین خلق درگیر تحولات درونی به نام «انقلاب ایدئولوژیک» بود که بر اساس آن، زنان و مردان متاهل باید همدیگر را طلاق میدادند و ازدواج در این سازمان ممنوع اعلام شد. وجود صدها کودک که پدران و مادرانشان آخرهرهفته آنها را میدیدند، مانع از آن میشد تا مسعود و مریم رجوی هدف خود، یعنی قطع رابطه زنان و مردان متاهل را بطور کامل به اجرا بگذارند. در چنین شرایطی کودکان یک عامل «مزاحم» برای اجرای طرح و برنامه رهبران مجاهدین بوده و باید به شکلی از زندگی والدینشان بیرون کشیده میشدند تا راه برای اجرای کامل طرح رهبری مجاهدین باز شود. در چنین شرایطی ارتش عراق در ماه ژوئیه/ اوت ۱۹۹۰ به کویت حمله کرد. چند ماه بعد از آن نیز ارتش ایالات متحده آمریکا با حمله به عراق پس از مدتی به این قضیه پایان داد.
رهبری مجاهدین این موقعیت را فرصت مناسبی دید تا به بهانه «نجات جان کودکان از بمباران» آنها را از والدین خود جدا کرده و به کشورهای مختلف در اروپا بفرستد. اگرچه به پدران و مادران این کودکان و نیز به خود کودکان گفته شده بود که بعد از پایان حمله ایالات متحده، کودکان به نزد آنها بر خواهند گشت، اما چنین اتفاقی نیفتاد و این کودکان برای همیشه از پدر و مادر خود جدا شدند.
اکنون حنیف عزیزی که در زمان خروج از قرارگاه اشرف ۹ ساله بود، در چهل سالگی به عنوان افسر پلیس در سوئد زندگی میکند. او به تازگی کتابی منتشر کرده و در آن داستان جدایی خود و برادر کوچکترش از مادرشان را توضیح داده است.
مجله دانمارکی «اُول اُو ِیم – Ud Og Hjemme» در گفتگویی با حنیف عزیزی به مناسبت انتشار کتاب وی همراه با عکسهایی به گوشههایی از زندگی وی پرداخته است.
این مجله دانمارکی مینویسد: اگرچه حنیف در دوران کودکی مانند یک تروریست آموزش داده میشد اما امروز او یک پلیس است. حنیف در ۶ سالگی در عراق، در سال ۱۹۸۸ اسلحه سنگین به دست میگرفت. او با همه قدرتش کلاشنیکف را بالای سرش میبرد و این را یک موفقیت میدانست. معلماش میخندید و بچههای دور و برش برای او کف میزدند. چنین روزی با چنین صحنهای، یک روز معمولی مدرسه در «کمپ اشرف» در عراق بود.
حنیف میگوید: مبارزه با خمینی روی همه زندگی ما اثر میگذاشت. این بود که در زندگی ما، مبارزه و جنگیدن، اولین اولویت بود. او با بیان خاطرهای میگوید: روزی نقاشی یک تانک را کشید و ستارهای روی آن گذاشت و بالاترین نمره را از معلماش گرفت. معلمِ نقاشی به او گفت که مادرش به او افتخار خواهد کرد!
بعد از انقلاب ۱۹۷۹ در ایران، رهبر مذهبی آن آیتالله خمینی به قدرت رسید. او حکومت اسلامی را بنیان گذاشت و همه چیز را در این کشور از اساس دگرگون کرد. والدینِ حنیف توافق کردند که به جنبش مخالف رژیم، سازمان مجاهدین خلق که در عراق مستقر شده بود، بپیوندند. پدر حنیف در یکی از عملیات مجاهدین جانش را از دست داد. حنیف میگوید: یک سوال متداول بین کودکان در آنجا این بود: «پدر و مادرت زندهاند؟»! خیلی از ما بچهها جوابمان «نه» بود. این کمبود، چیز مشترکی در همه ما بود که شدت آن دردِ را کمی کمتر میکرد. حنیف اضافه میکند: اگر کودکی حداقل یکی از والدینش را از دست نداده بود، یک «بچهمجاهد واقعی» به حساب نمیآمد! وی میافزاید: «درست است که این خیلی مزخرف بود، ولی اینجوری بود دیگه.»
مجله دانمارکی اضافه میکند: حنیف محوطه وسیعی را با تانکهایی که صدام حسین به مجاهدین داده بود به یاد میآورد. او همچنین به یاد دارد که با وجود شرایط جنگی، اصلا ترسی نداشت. اما موقعی که جنگ شروع شد،[حمله هوایی ایالات متحده به عراق در ژانویه ۱۹۹۱] مادرش تصمیم گرفت که مثل بقیه بچهها، او را هم از عراق به خارج بفرستد. حنیف میگوید، مادرش هم میتوانست با او بیاید، ولی برای او مبارزه مهمتراز ما بود. موقع خروج از عراق، حنیف ۹ساله بود و با یک کیف سیاه چرمی به کشور دیگری رفت.
حنیف به یاد دارد که در آن شرایط جنگی، اتوبوس را با گِل استتار کرده بودند تا خطر اصابت را در بمباران کمتر کنند. او میگوید: «خاطره ای که از زمان ترک عراق و خروج از قرارگاه اشرف از مادرم در ذهنم ثبت شده این است که او با چهرهای خیلی جدی به من گفت: تو الان پسر بزرگی هستی و باید مسئول برادرت باشی. من دست تکان دادم و نمیدانستم که دیگر او را نخواهم دید. به یاد میآورم که محکم دست برادر کوچکم را گرفته بودم».
خبرنگار دانمارکی در ادامه داستان تکان دهندهی زندگی حنیف عزیزی، به دوره بزرگ شدن او در سوئد پرداخته و مینویسد: دو برادر به سوئد رسیدند و سرانجام به شهر Norrekoping رفتند. حنیف خیلی سعی میکرد مواظب خودشان باشد. اما از دست دادن پدر و رفتن به سوئد تاثیر عمیقی در وی گذاشته بود. حنیف میگوید: «تمرکز فکری برای من خیلی سخت بود. شروع کردم به پرسیدن از خودم که این دیگه چه نوع زندگیایه؟! این غم و ناراحتی موجب میشد که مدام دعوا و مشکل درست میکردم. من تبدیل به یک مسئله و مشکل شده بودم و هرجا میرفتم قضیهای درست میکردم. خلاء درونم بزرگ و بزرگتر میشد. من پرنده عجیب و غریبی بودم که هیچ جا برایش مناسب نبود.» حنیف خودش را به شدت تنها احساس میکرد و این حس در دوران بلوغ بدتر شد.
حنیف در ادامه توضیح میدهد: «سعی کردم از این سازمان فاصله بگیرم؛ نمیخواستم گذشته خودم را به یاد بیاورم. سعی کردم یک سوئدی باشم. اما تاثیری نداشت. من عجیبتر میشدم.» حنیف برای مادرش و ریشهی وجودیش و با هم بودنها دلتنگ بود. در شرایط سرگشتگی و گمگشتگی، وقتی مجاهدین به او پیشنهاد دادند تا به عراق برود، او پذیرفت. به این ترتیب رابطهاش با مجاهدین بیشتر شد. حنیف میگوید: «پذیرفتم که به آنجا رفته و به عنوان یک مبارز بجنگم. اگرچه در این مرحله آنها مرا فریب ندادند؛ ولی من رادیکالیزه شده و شستشوی مغزی هم شروع شد. در همان مدت زندگی در انجمن مجاهدین، محیط گرم و با هم بودن با دیگران و احساس تعلق داشتن موجب میشد که این مسیر را ادامه داده و بخشی از جنبش مجاهدین بشوم.»
مجله دانمارکی یادآور میشود که سازمان دیدهبان حقوق بشر در سال ۲۰۰۵ در گزارش خود این سازمان را یک «سِکت» یا فرقه معرفی کرده است. در سال ۲۰۰۹ نام سازمان مجاهدین از لیست گروههای تروریستی اتحادیه اروپا خارج شد.
حنیف عزیزی به مجله دانمارکی میگوید به خاطر بودن با دیگران و احساس تعلق و همچنین تماس با مادرش دوباره جذب مجاهدین [در سوئد] شد. او ادامه میدهد: «من مثل یک بمب ساعتی بودم پرازاحساس که هر لحظه میتوانست منفجر شود».
همه چیز برای سفر حنیف جهت رفتن به عراق آماده شده بود تا او برود و برای مجاهدین بجنگد. اما برخی مسائل، از جمله مشکل در پاسپورت او، نقشه سفر را متوقف کرد. حنیف عزیزی میگوید: «این فرصتی شد که من به گذشتهام نگاهی بیندازم. این توقف یک تنفس و یک شانس بود برای فکر کردن و متوقف کردن تصمیمی که گرفته بودم. در مدتی که فکر میکردم، به این نتیجه رسیدم آنچه من دنبالش بودم پیدا کردن یک هویت بود نه پیدا کردن جایی برای برای مبارزه! خیلی فکر میکردم. از خودم خیلی سؤال میکردم ولی جوابی پیدا نمیکردم. در پاسخ به آن خلاء درونی بود که متوجه این حس در خودم شدم که میخواهم یک سوئدی باشم و خودم را با هویت یک سوئدی ببینم.»
خبرنگار مجله دانمارکی در ادامه مینویسد: به این ترتیب زندگی حنیف چرخشی سرنوشتساز یافت. او درس خواند و از دانشکده پلیس مدرک گرفت. حنیف عزیز امروز در شهر Rinkeby شاغل است و اغلب با افرادی که در جامعه به حاشیه رانده شدهاند یا امکان رادیکالیزه شدن دارند کار کرده و با آنها تماس دارد. حنیف میگوید: «موعظه برای اینگونه افراد تاثیر ندارد. من در مورد خودم این را تجربه کردهام. روش دیگری برای این جوانها باید پیدا کرد تا تحت تأثیر شستشوی مغزی قرار نگیرند. صحبت کردن به تنهایی فایده ندارد بلکه باید آنها را درک کرد و فهمید.»
مجله دانمارکی در پایان گزارش خود به رابطه حنیف با مادرش اشاره کرده و مینویسد: حنیف دیگر با مادرش تماس ندارد. تلخی اینکه او فرزندی ترکشده از سوی مادر است، تاثیر احساسی شدیدی در وی به جا گذاشته است. او میگوید: «این ضربه چنان اثر عمیقی در من گذاشت که دیگر بخشی از وجودم شده؛ میدانم فرزندی هستم که مادرم مرا ترک کرده! البته مدتهاست که آنچه را در گذشته اتفاق افتاده پشت سر گذاشتهام تا بتوانم ادامه بدهم. اما این در عین حال زخمی عمیق است که به نوعی دیگر به من آرامش داده تا بتوانم جایگاه خودم را پیدا کنم؛ جایگاهی که در اینجاست؛ در سوئد!»
*منبع: مجله دانمارکی UDE OG HJEMME
*ترجمه و تنظیم از ط. ن. و حنیف حیدرنژاد
*یک وبسایت دیگر دانمارکی نیز گزارشی در این زمینه دارد. عکسی از جمع بزرگی از این کودکان در این وبسایت قابل توجه است.