من آگاهانه به فرقه رجوی نپیوستم. در دوران جنگ سرباز بودم و به اسارت در آمدم و با فریب و وعده های فریبنده وارد مناسبات فرقه رجوی شدم. دورانی که در فرقه رجوی بودم هیچ یک از سران فرقه و کادرهای آنها که رده پوشالی فرمانده را به آنها داده بودند، قبول نداشتم و اساسا هیچ گزارشی به آنها نمی دادم. برای اینکه در درونم حرفی را نگه ندارم با دوستانم محفل می گذاشتم و خودم را تخلیه می کردم. نشست های جمعی متعددی برای من برگزار می کردند و مرا می کوبیدند. یک روز در مقر مشغول کار بودم فردی به نام مجید مهدویه سراغم آمد و گفت بعد از ظهر با تو کار دارند. لباسهای مرتب بپوش و آمادگی رفتن داشته باش. من هم در جواب گفتم کجا باید برم که در جواب گفت خودم هم نمی دانم.
حدودا ساعت 5 بعد از ظهر بود که سراغم آمدند و به من گفتند سوار ماشین شو و مرا به ستاد باصطلاح ارتش بردند. درب یکی از اتاقها را باز کردند و به من گفتند روی صندلی بشین و منتظر باش . نزدیک به یک ساعتی در اتاق نشسته بودم کم کم داشت حوصله ام سر می رفت . درب اتاق باز شد و مجید عالمیان و سید سادات دربندی با نام مستعار عادل وارد اتاق شدند. سلام کردم جواب مرا درست ندادند و شروع کردند به بد و بیراه گفتن. گفتند ما تحقیق کردیم که تو نفوذی هستی. من درجا خشکم زد! ادامه دادند اگر نفوذی نبودی در مناسبات خراب کاری نمی کردی و مناسبات ما را با محفل هایی که برگزار می کنی شخم نمی زدی . یک مجاهد که این کارها را در مناسبات نمی کند پس تو نفوذی هستی .
به من مهلت نمی دادند حرفم را بزنم یک کاغذ جلوی من گذاشتند و گفتند بنویس که من نفوذی هستم و مرا رژیم فرستاده . تا می خواستم حرف بزنم بد و بیراه شروع می شد و می گفتند حق نداری هیچ حرفی بزنی هر چه ما می گوییم بنویس . من هم هیچی روی کاغذ نمی نوشتم من می دانستم مرا به چه دلیل در اتاق زندانی کردند . چند روز زیر ضرب سران عقب مانده رجوی بودم . به لحاظ صنفی به من رسیدگی نمی شد . یک روز درب اتاق باز شد و زنی بنام مرضیه با چند نفر از سران فرقه وارد اتاق شدند.
مرضیه را می شناختم در روابط پادگان اشرف بود. روی صندلی نشستند و مرضیه شروع کرد به بد و بیراه گفتن! گفت چرا اعتراف نمی کنی که نفوذی هستی چرا وقت ما را می گیری؟ می دانی اگر تو را تحویل دولت عراق بدهیم و به آنها بگوییم تو جاسوس هستی تو را در جا اعدام می کنند. دولت عراق با جاسوس شوخی ندارد! من هم در جواب به مرضیه گفتم شما به من مهلت نمی دهید حرف بزنم در جواب گفت خوب بگو . من هم گفتم شما که می گویید من نفوذی هستم، اما من سرباز بودم و در جبهه جنگ اسیر شدم مگر یک اسیر می تواند نفوذی باشد شما مرا به اسارت در آوردید من که خودم آگاهانه به شما نپیوستم . مرضیه و دار و دسته اش تازه فهمیدن که چه گافی داده اند و بلند شدند و از اتاق رفتند بیرون .
فکر کنم بعد از دو روز مجددا عادل سراغ من آمد و گفت اشکال ندارد روی کاغذ ننویس نفوذی، بنویس که من متعهد می شوم که دیگر با کسی محفل نگذارم و فرد تشکیلاتی شوم . من هم اجبارا روی کاغذ نوشتم. همان لحظه مرضیه وارد اتاق شد و گفت می روی به مقر خودت هر کسی از شما سئوال کرد کجا بودی بگو رفته بودم بغداد در یکی از مقرها کار می کردم وای به حالت اگر غیر از این بگویی! دیگر به تو رحم نمی کنیم. برو برای خواهر مریم دعا کن که در این وضعیت اسفناکی که داری انقلاب خودش را برای تو و امثال تو آورد که شما را پاک کند. از اتاق بیرون رفت. من به عادل گفتم پس داستان نفوذی چی بود که به من چسباندید؟! در جواب گفت حرف اضافه نزن . رفتی مقر فقط روی بحث های انقلاب خواهر مریم متمرکز شو . من به مقر برگشتم و محفل من با دوستانم بیشتر شد و برگشتم پله اول .
فواد بصری