پس از درج مقاله معروف خانم لوییزا هومریش در ارتباط با کودکان مجاهدین که در مجله دی سایت آلمان، منتشر و بازتاب زیادی داشت، مجدداً خاطراتم را در باب کودکان مجاهدین خلق، مرور کردم تا به یک موضوع ویژه یا معجزه رسیدم. در باب موضوع کودکان مجاهدین خلق تاکنون چندین مقاله و یک کتاب نوشته بودم اما همیشه یک موضوع را که به نظرم غیر اخلاقی به نظر می رسید ولی در اصل معجزه ای برای نجات یکی از کودکان اسیر، شمرده می شد در همه گفتار و نوشتارم سانسور می کردم و از بیانش شرم داشتم. آن زمان که جوان تر بودم فکر می کردم شاید تصادف و یا زرنگی از جانب من باشد ولی حال که سن ام زیادتر شد و همچنین اعتقادم بالاتر رفت داستان زیر را بی شک یک معجزه می دانم که منجر به نجات یکی از کودکان اسیر در مجاهدین خلق شد.
دعوایم با مجاهدین خلق در اصل از عراق شروع شد و سپس به استانبول و بعد به آنکارا کشید. جایی که اواخر سال 1370 و برای پناهندگی در یو ـ ان، اسم نوشتم. کودکی که دو سال قبل به مجاهدین تحویل داده بودم شش سال داشت و برای نجاتش به هر دری می زدم و باصطلاح خط قرمزم محسوب می شد. یکی از روزها که در آنکارا اقامت داشتم به خود قوت قلب داده و نزد انجمن مجاهدین رفتم وبه مسئول انجمن که علی نام داشت، گفتم من که مجاهد خلق نیستم پس چرا فرزندم را به من پس نمی دهید؟
شاید نتوانم در جایی پناهندگی بگیرم و شاید برای همیشه در ترکیه باقی ماندم. علی مسئول انجمن با خونسردی رو به من کرد و گفت، شما بچه ات را که دست ما داده بودید گم شده است، حالا چون ما درگیر انقلاب در ایران هستیم و وقت پیدا کردنش را نداریم لذا به یو ـ ان و یا حقوق بشر، مراجعه کن و به آن ها بگو فرزندت گم شده شاید بتوانند برایت پیدا کنند. با ناراحتی و دلخوری از نزد علی و انجمن مجاهدین، خارج شدم و دوباره به ادارات مختلف مراجعه کردم. از یو ـ ان آنکارا تا صلیب سرخ و یونیسف و در انتها به سفارت آلمان مراجعه کردم. دکتر حمید یکی از دوستان خوبم نیز به عنوان مترجم با من بود. مسئولین سفارت هر چه در کامپیوتر نگاه کردند چنین اسمی که من داده بودم را پیدا نکردند. بعدها که مدت دو سال از پرس و جویم گذشت و النهایه خود را به آلمان رسانده بودم، معلوم شد که مجاهدین اسم فرزندم را عوض کرده و با نام اصلی در هیچ جایی شناخته نمی شد و لذا مراجعه ام به ادارات و مراجع حقوق بشری و سفارت و غیره، بیهوده بود و باصطلاح مرا دنبال نخود سیاه فرستاده بودند با این وجود اما خسته نمی شدم و از پای در نمی آمدم. تا آن روز من از مجاهدین خلق آزاد نشده و نجات پیدا نکرده بودم بلکه جنگی طولانی و ناجوانمردانه و نابرابر را به من تحمیل کرده بودند که سال ها ادامه داشت و پیروز شدن در این جنگ خود معجزه بود. دکتر حسین یکی از دوستان نزدیکم بود که او نیز مانند دکتر حمید از افراد ناراضی مجاهدین بود که قصد جدایی و رفتن به سوئد را داشت. قصه پر غصه ام را که به دکتر حسین گفتم او نیز که فرزندانش در سوئد و نزد یک خانواده هوادار به سر می بردند، دست به کار شد و با زنگ زدن به چندین نفر سرانجام رد و آدرس فرزندم را در آلمان پیدا کرد و با مخفی کاری تمام به من داد.
حالا یک شماره تلفن و کشور محل اقامت، داشتم که توسط آن ها باید راه پر پیچ و خم و طولانی نجات را طی می کردم. در حینی که در یو ـ ان آنکارا، اسم نوشته بودم و نتیجه اش معلوم نبود، به ایران و خانواده ام نیز زنگ زدم و از آنان درخواست کمک و پول کردم چون احتمال می دادم یو ـ ان نیز سر کارم بگذارد و یا مجاهدین در کار پناهندگی ام اخلال وارد کنند. در همین حین به یک قاچاقچی معروف در آنکارا که علنی کار می کرد و آذری بود، مراجعه کردم و او به صراحت قیمت رسیدن به کشورهای مختلف را برایم شرح داد و گفت، از همه ارزان تر کشور آلمان است که سه هزار دلار تمام می شود. میزان پولی که از یو ـ ان برای نیاز ماهانه دریافت می کردم، حدوداً صد دلار بود و پس انداز کردنش مشکل بود. در همین حین، برادرم از ایران سر رسید و با ذوق به استقبالش رفتم و با تأسف دیدم برادرم هفتصد دلار بیشتر ندارد. با عصبانیت تمام هفتصد دلار را کف دستش گذاشتم و گفتم این پول را بگیر و به ایران برگرد اگر مقدار سه هزار دلار جمع کردی دوباره برگرد. برادرم دلارها را از من گرفت و با خود به ایران برد. مشکلاتم یکی یکی افزون تر می شد و در همین حین که در فکر جمع آوری پول مورد نیاز برای فرار بودم، همچنین خاطراتم را نت برداری می کردم تا اگر زنده ماندم شاید به درد کارم بخورد. در همین حین، از جانب پلیس ترکیه، از آنکارا به شهر مذهبی قونیه، تبعید شدم و کارم از هر جهت سخت تر شد و دستم از دوستان و ادارات و خیلی جاهای دیگر کوتاه شد. از اولین روزهای اقامتم در قونیه که باید مشکل استقرار و برگه هویت و اقامت و مسایل دیگر را حل و فصل می کردم، با دو خبر خوب و بد که به من رسید مواجه شدم.
خبر بد، این بود که از بین شصت تن از هواداران مجاهدین که در یو ـ ان آنکارا اسم نوشته بودند اولین کسی بودم که قبول شده بودم اما متأسفانه باید منتظر هیئت کانادایی و به مدت دو سال باقی می ماندم که با توجه به رفتن به کانادا و از آن جا رفتن به آلمان و جستجوی تازه و پیدا کردن فرزند حداقل چهار سال طول می کشید و لذا از این بابت ناراحت بودم و تنها گزینه پیش رو همان فرار از ترکیه و در حداقل زمان باقیمانده و رسیدن به کشور آلمان، بود که همه این ها را می بایست در اسرع وقت و مخفیانه انجام می دادم وگرنه مجدداً مجاهدین کلاه گشاد دیگری بر سرم می گذاشتند.
خبر خوب، اما که به معجزه شبیه بود چنین بود که برای اولین بار در قونیه که برای دریافت حقوق ماهیانه مراجعه کردم، مسئولی که ترک بود و در ازای دادن پول امضاء می گرفت، مقدار سیصد دلار به من تحویل داد و گفت که شما سه نفر هستید! آن ها با یک اشتباه محاسبه نفرات دیگری که در عراق و آلمان به سر می بردند و من اسم شان را از روز اول به عنوان خانواده ام به یو ـ ان داده بودم را نیز حساب کرده و حقوق شان را به من تحویل می دادند. با این حساب و به مدت چندین ماه که در قونیه سکونت داشتم می توانستم ماهیانه سیصد دلار دریافت و با سختی و مشقت دویست و پنجاه دلار را پس انداز کنم و سه هزار دلاری که نیاز داشتم برای فرار به آلمان و نجات فرزندم را در اصل یک معجزه می شمردم انگار با سماجت و جدیتی که شبانه روز در آن غوطه ور بودم، کم کم داشت الزاماتش از زمین و آسمان، فراهم می شد. مجدداً به برادرم در ایران زنگ زدم و او این بار پول بیشتری تهیه کرده بود و وقتی برایم ارسال کرد و چندین ماه که در قونیه و از بابت ماهیانه سیصد دلار، نصیبم می شد به زحمت توانستم مقدار سه هزار دلار را تهیه و به آنکارا نزد قاچاقچی بروم.
سه هزار دلار را به قاچاقچی سپردم و از این بابت خیالم راحت شد که بالاخره در اسرع وقت ترکیه را به مقصد آلمان، ترک خواهم کرد و به دنبال گمشده ام خواهم گشت. قاچاقچی آذری، آدم منصفی بود. او توسط همکارش که یک جوان آذری دیگر بود برای بار اول و دوم از ازمیر اقدام کردند که در هر دو بار ناکام ماندم و برای سومین بار که نزدش به آنکارا رفتم و چون سر و وضع و لباسم درب و داغان بود، انگار دلش برایم سوخته باشد و یا وضعیتم مناسب مسافرت نبود، حدوداٌ هشتصد دلار برایم البسه و پالتو خریداری کرد و رو به من کرد و گفت، با وجود چندین بار مسافرت به ازمیر و پول هتل و خورد و خوراک چیزی از سه هزار دلارت باقی نمانده است ولی با این وجود مهم رفتن تو از کشور ترکیه و رسیدنت به آلمان است. برای سومین بار که شانسم را امتحان کردم از آن جا که برای ترک خاک ترکیه عزم راسخ داشتم و به دنبال رسیدن به کشور آلمان و جستجوی یک گمشده و یا گروگان، اعتقاد راسخ و ایمان کامل داشتم خوشبختانه برای سومین بار توانستم فرودگاه ازمیر را به سمت کشور آلمان ترک کنم و وارد فاز جدیدی از مسایل و مشکلات ناشناخته شوم که در آلمان نیز پس از گذشت ماه ها تلاش شبانه روزی و از مجرای قانون و مخفیانه، توانستم گروگانی که دست مجاهدین خلق با اسم مستعار و پنهانی نزد یک هوادار در شهر هامبورگ، اسارت می کشید و اگر دیر می رسیدم احتمال اعزامش به عراق داده می شد، را آزاد نمایم.
با این وصف، سازمانی که به زعم خود و اربابش صدام حسین، اعتقاد داشت سیاست یعنی تعادل قوا و تعادل قوا یعنی پول و سلاح و نیرو، نفهمید و نخواهد فهمید که اراده، از هر سلاحی برتر است.
مهدی خوشحال