دو سه ماهی قبل از سقوط صدام آخرین درخواست خودم را برای خروج از پادگان اشرف تحویل دادم. عوامل فرقه مرا با فریب از ترکیه به پادگان اشرف منتقل کرده بودند. در فرقه رجوی زندگی من تکراری بود و روزها خیلی سخت به من می گذشت. دنبال راهی بودم خودم را از حصار بسته پادگان اشرف نجات دهم. هر راهی را در ذهنم چک می کردم به بن بست می خورد. فرار از پادگان اشرف خیلی سخت بود! چندین بار با سران فرقه رجوی مطرح کرده بودم که می خواهم به دنبال زندگی خودم بروم اما هر بار که درخواست می کردم برخورد تندی با من می شد.
بعد از این آخرین درخواست ، نشستی با جمعیت بیشتر از همیشه برای من برگزار کردند و تا توانستند به من بد و بیراه گفتند. همه نوع اتهامی به من زدند : تو مزدوری! خائن هستی! .. من هم در جواب می گفتم: من شما را نمی شناسم. من اهل جنگ نیستم، در ترکیه داشتم کارم را می کردم که شما مرا فریب دادید و به پادگان اشرف آوردید. الان هم نمی توانم بیشتر از این اینجا باشم. می خواهم بروم دنبال زندگی خودم. این را که گفتم جری تر شدند. فردی بنام بابک صفا به من نزدیک شد و شروع کرد به کتک کاری من و در حین کتک زدن می گفت فکر می کنی اینجا خانه خاله هست؟! هر موقع دلت بخواهد این جا را ترک کنی؟ همین جا تو را می کشیم و همین جا دفنت می کنیم. یک بار دیگر بشنویم درخواست کرده ای و می خواهی بروی بلایی بر سرت می آوریم که دیگر جرات نوشتن درخواست به ذهنت نزند.
آن روز بلایی بر سر من آوردند که شب تا صبح کابوس می دیدم. دو سه ماهی گذشت و صدام سرنگون شد. هر روز در مقر شاهد بودم افراد یا فرار می کردند و یا به سران فرقه می گفتند که ما می خواهیم برویم و سران فرقه خیلی راحت و بدون اینکه حرفی به آنها بزنند آنها را تحویل آمریکاییها می دادند. من هم از فرصت استفاده کردم و درخواستم را نوشتم و به سران فرقه دادم. قبل از اینکه سران فرقه مرا نزد آمریکاییها ببرند، بابک صفا را دیدیم و به او گفتم می خواهم بروم نزد آمریکاییها و از شر شما و این پادگانتان راحت شوم. بابک صفا در جواب گفت همه اینجا آزادند هر کسی دلش بخواهد می تواند برود راه باز است. من هم در جواب به او گفتم پس چگونه چند ماه پیش من می خواستم بروم و برای من نشست گذاشتید و مرا کتک زدید؟! جوابی نداشت بدهد. به من ابلاغ کردند که دو روز دیگر تو را نزد آمریکاییها می بریم. من هم رفتم بابک صفا را پیدا کردم و به او گفتم من که دارم می روم، کتکی که در نشست به من زدی هیچ وقت فراموش نمی کنم. چهره ات در ذهنم می ماند یک روزی به هم می رسیم و با تو تسویه حساب می کنم .
سعید فیروزی – جدا شده از فرقه رجوی