زندگی تکراری و صبح تا شب کار وضعیت پادگان مخوف اشرف بود و جرات نمی کردیم حرفی بزنیم. هنوز دیکتاتور عراق، صدام سرنگون نشده بود. از مناسبات رجوی خسته شده بودم و راه فراری برای من متصور نبود خودم هم نمی دانستم چکار کنم. هر روز صبح از خواب بیدار می شدم و با خودم می گفتم باز بدبختی شروع شد. یک روز به سیم آخر زدم و گزارشی نوشتم و در گزارشم قید کردم من دیگر خسته شده ام. من به درد شما نمی خورم. می خواهم بروم پیش خانواده ام. گزارشم را به یکی از سران فرقه رجوی دادم . سه چهار روزی کسی با من کاری نداشت، بعد از چند روز یکی از سران فرقه سراغم آمد و گفت فلان ساعت در سالن غذا خوری نشست است، سر ساعت در سالن حاضر باش.
می دانستم که این نشست مختص من است، خودم را آماده کرده بودم. سر ساعت در سالن غذا خوری حاضر شدم. تمام نفرات مقر در سالن بودند و مسئول مقر ما نامش نرگس بود. نرگس وقتی وارد سالن شد رفت بالای سن و پشت میز نشست. از دو سه نفر سئوال کرد روزانه چکار می کنید؟ حرفهای آنها که تمام شد، گفت طاها این جاست؟ من هم بلند شدم. گفت بیا پشت میکروفن ببینم حرف حسابت چیست؟ فکر کردی اینجا کجاست! به او گفتم در گزارشم توضیح دادم که با یک حالت پرخاشگری گفت بریده مزدور این چه گزارشی بود که نوشتی؟! و به تمام افراد حاضر در نشست گفت بچه ها می دانید این مزدور چه گزارشی داده؟! این بریده و می خواهد برود دنبال زندگی خودش . این را که گفت اکثر افراد از روی صندلی خودشان بلند شدند و به طرف من آمدند و به من تف می کردند و بد و بیراه می گفتند. یکی صندلی را برداشت و با صندلی زد به کمرم. نزدیک به دو ساعت من زیر ضرب بودم و در نهایت نرگس همه را ساکت کرد و به من گفت الان چه می گویی باز هم می خواهی بروی؟
گفتم شما چرا زور می گویید؟ من توانش را ندارم در اینجا بمانم. این را که گفتم مجددا بد و بیراه شروع شد و خلاصی نداشتم. دو نفر از سران فرقه در کنارم آمدند یکی از آنها با من برخورد فیزیکی کرد و دیگری گردنم را محکم گرفت و گفت ببین اینجا پایگاه مجاهدین است و ما با تو و امثال تو شوخی نداریم. هر کسی وارد پادگان اشرف شود بایستی همین جا هم بمیرد. برخوردهای جمع را امروز به چشمت دیدی، اگر یک بار دیگه گزارش رفتن را بنویسی و غلط اضافه بکنی دفعه بعد کاری باهات می کنیم که نام پدر و مادرت را فراموش کنی.
رجوی و سرانش خیلی خطرناک هستند و خیلی راحت می توانستند مرا سر به نیست کنند. در آن زمان مجبور بودم بسازم و بسوزم. طولی نکشید که جنگ شد و صدام سرنگون شد و باد رجوی و سرانش خوابید. در مقری که بودم می دیدم که افراد از فرقه رجوی جدا می شوند و لحظه خوشحال کننده ای برای من بود. راه را برای خودم باز دیدم و درخواست کردم که جدا شوم. موقع رفتن به کسی که مرا تهدید کرده بود گفتم: من دارم می روم پیش خانواده ام. آدرست را به من بده تا سلام تو را به خانواده ات برسانم. به چهره اش که نگاه کردم دلش می خواست مرا خفه کند. خودم را نجات دادم و از شر رجوی و سرانش راحت شدم.
طاها حسینی – جدا شده از فرقه رجوی