اینجانب ابراهیم مرادی متولد 1336 از استان کرمانشاه شهرستان «روانسر» جدایی رسمی خود را سازمان مجاهدین اعلام میکنم.
در سال 1380 ایرانشهر مشغول کار بنایی بودم که با فردی بنام فرید در ایرانشهر از استان سیستان و بلوچستان آشنا شدم. این شخص به من گفت آیا میخواهی به کشورهای اروپایی بروی؟
پیش خود فکر کردم پول بنایی کفایت نمیکند. از اینکه میتوانم به کشورهای اروپایی بروم ( تلاش قبلی هم داشتم که به خارج از ایران برای کار بروم) فرصت را غنیمت شمردم و قبول کردم که دنبال آینده بهتری بروم و قرار گذاشتیم که فردا همدیگر را ببینیم.
صبح من سر قرار رفتم. وی با یک ماشین تویوتا آماده بود. مرا از ایرانشهر به شهر جکیگور بردند و شب آنجا در یک خانه خوابیدیم و ساعت 3 شب به سمت مرز پاکستان (مند و بلو) رفتیم. آنجا فرید من را به یک فرد قاچاقبر معرفی کرد. قاچاقبر من را با اتوبوس به شهر کراچی پاکستان برد.
در کراچی وارد یک آپارتمان شدیم. در آنجا از من عکس گرفته و یک پاسپورت جعلی برایم درست کردند و به من گفتند رفتن مستقیم به کشورهای اروپایی مشکل هست و بایستی ابتدا به کشور عراق بروی و بعد از اقامت کوتاهی شما را به کشور مورد نظرتان میبریم!
من هم قبول کردم. بعد از 3 روز با یک پاسپورت جعلی به کشور عراق رفتم. در فرودگاه بغداد یک ماشین ون با دو نفر لباس شخصی منتظر من بودند. از من استقبال گرمی کردند و فهمیدم اینها ایرانی هستند. با هم به هتلی رفتیم که بعد فهمیدم مال سازمان مجاهدین هست.
بعد از چند روز اقامت در هتل به آنها گفتم من قرار بود به یکی از کشورهای اروپای مثل آلمان یا هلند بروم! آنها به من گفتند ازاین به بعد کار تو را سازمان دنبال میکند و انشاءالله سر فرصت به خواسته خودت میرسی. مرا به مقر اشرف بردند و در آنجا یک شخص بنام آیدین به من لباس نظامی داد و گفت تو رزمنده خلق هستی!از برخورد و گفته های آیدین شوکه شدم و اعتراض کردم و درخواست برگشت و دیپورت به ایران را دادم.
او در جواب به من گفت شما راه به عقب نداری و اگر برگردی خونت به گردن خودت است. من ترسیدم و مجبور شدم به اجبار به مدت کوتاهی هم که شده پیش آنها بمانم… من راهی به برگشت نداشتم و مجبور شدم در تشکیلات که تمایل فردی من نبود بمانم. هر لحظه به فکر فرصتی بودم که از دست آنها آزاد شوم ولی متاسفانه تحت تاثیر مغزشویی در نشستهای مستمر قرار میگرفتم و راهی به بیرون هم نداشتم حتی تماسی با خانواده هم نداشتم.
در تشکیلات که بودم بخاطر اینکه من سنی مذهب بودم مرا وادار به شرکت در مراسم های مذهبی که خلاف عقیده و مذهب ام بود می کردند. برایم بسیار سخت بود ولی جبر حاکم در تشکیلات مجبورم میکرد که هر چه آنها میگویند اجرا و عملی کنم و نمیتوانستم آزادانه حرف خود را بیان بکنم.اینکه مستمر در نشستهای عملیات جاری وغسل هفتگی باشم و اینکه دایما به خانواده که به درب اشرف برای دیدار فرزندان خود می امدند میگفتند اینها خانواده های الدنگ هستند و بقول خودشان میگفتند خانه و خانواده ارتش آزادی بخش هست، خسته شده بودم.
مدت 17 سال از عمرم با وعده ها و دروغهای آنها تلف شد، تا اینکه سازمان در کلیت به کشور آلبانی اعزام شدیم.
من از این فرصت استفاده کردم و در سال 1396 از سازمان جدا شدم، ولی متاسفانه باز هم انگار در تشکیلات بودم و بخاطر اندک پولی که به من میدادند من را مجبور به خبر چینی و جاسوسی میکردند!.
بطور مثال:
امروزچه کسی را دیدی؟ کجا بود و چکار می کرد؟ این فرد با کی رابطه دارد، خانه اش کجاست ؟
من هم بخاطر این پول کم مجبور میشدم که نفرات جدا شده را زیر نظر داشته باشم.
یا مثلا نفراتی که از خارج می امدند و قبلا با هم در سازمان بودیم. عبدالله و فریدون و جواد خراسان از من سوال میکردند، این فرد برای چه آمده؟
برای چه کاری آمده؟
تنهاهستند یا با کسی آمده اند؟
خانه اش الان کجا و …؟
بعد از 4 سال جاسوسی و خبرچینی دیگر نایی نداشتم و خسته شده بودم و دیگر نمی خواستم بیشتر آلوده شوم و تصمیم به جدایی کامل و تام و تمام از فرقه رجوی گرفتم. خودم را به انجمن آسیلا (انجمن حمایت از ایرانیان مقیم آلبانی) آقای حسن حیرانی معرفی کردم. و در اینجا اعلام میکنم من ابراهیم مرادی اعلام جدایی رسمی خودم از این فرقه را اعلام میکنم و هیچ وابستگی به فرقه رجوی نداشته و دنبال زندگی آرامی برای خود می باشم.