بازگشت به قرارگاه ها، شروعی تازه برای دورانی جدید به حساب می آمد. قرارگاه حبیب نیز همچون سایر مقرها در تب و تاب برقراری نظم نوینی بود که مسعود طی حدود یکسال سرکوب و بازخوانی انقلاب مریم رقم زده بود. اکثراً تلاش می کردند خود را اکتیو جلوه دهند اما در بسیاری چهره ها موجی از اندوه دیده می شد، اندوهی برآمده از غرور شکسته شده، و یا قرار نگرفتن در جایگاهی که شایسته خود می دیدند. پست های نگهبانی برای مدتی دچار تغییرات شد و برای آن نفرات ثابت گذاشتند تا شبانه روز کارشان همان باشد و بقیه نیز به تمرین و آموزش و یا سایر کارهای جاری مقر می پرداختند. من نیز به مدت یک هفته به صورت شبانه روزی در این کار بودم. البته فرصت استراحت کافی نداشتیم چون از 6 ساعت فرصت استراحت که همه برای شب داشتند، نیمی از آن صرف نگهبانی می شد و صبح هم باید سر ساعت بیدار می شدیم و در طی روز نیز بجز پست های نگهبانی، برخی کارهای اجرائی نیز به ما سپرده می شد و هرچند ضعف اینکار را مطرح کردیم و گفتیم اگر مسئولیت اصلی ما حفاظت است، باید استراحت کافی هم داشته باشیم وگرنه سر پست نمی شود هوشیاری کامل داشت، اما برای شورای رهبری آنچه مهم بود اینکه نیروها از خستگی فرصت فکر کردن به هیچ موضوعی نداشته باشند. البته کارهای جاری نیز ضوابط سفت و سخت تری پیدا کرده بودند و برای انجام هر نوع کاری باید ضوابط آن از قبل مطالعه می شد. درب اسلحه خانه ها حتی اگر نفر در آن بود می بایست از پشت چفت می شد. پست های نگهبانی هم دیگر خاص حصارهای قرارگاه نبود، برای آسایشگاه ها نیز شیفت گذاشته بودند که فقط فرماندهان یگان و دسته مسئولیت انجام آنرا برعهده داشتند. آنها موظف بودند قبل از خاموش از حضور نفرات خود آگاه باشند و هر تردد به بیرون را زیر نظر بگیرند.
قرارگاه حبیب در این مدت دچار تغییرات دیگری هم شده بود. یک سالن غذاخوری بزرگ و چندین آسایشگاه کوچک در آن ساخته بودند و به این دلیل هر یگان آسایشگاه جداگانه ای داشت. هدف از آن ساخت و سازها راحتی نفرات نبود بلکه می خواستند نیروها تجمع کمتری داشته باشند و محفل های کمتری شکل بگیرد. ورزش روزانه نیز به شکل جدی تری پیگیری می شد و فرماندهان دسته و یگان می بایست یک لیست از کارهای جاری خود شامل شرکت در «ورزش همگانی، کارجمعی، نماز جماعت، نشست های عملیات جاری و غسل هفتگی» تهیه کنند و آنرا بصورت هفتگی به بالا ارجاع دهند. بدین شکل، شورای رهبری می توانست فرماندهان را مدام کنترل کند و ببیند تا چه حد در خود فرو رفته اند و یا در مدار انقلاب مریم قدم برمی دارند. اما کم کم اتفاقات عجیبی در بحث امنیت و حفاظت رخ داد که برای ما بسیار عجیب بود. اعلام شد از این پس هیچکس حق ندارد به 30 متری سیاج های قرارگاه نزدیک شود و نفرات پست نگهبانی موظف بودند بگونه ای بنشینند که یک نفر از آنها به سمت بیرون و یک نفر به داخل مقر اشراف داشته باشد. در قرارگاه اشرف این محدوده وسیع تر بود یعنی نزدیک شدن به 300 متری سیاج ممنوع و نگهبان ها حق تیر داشتند. این اقدام امنیتی همه را دچار این تناقض کرد که مگر دشمن در داخل قرارگاه است؟
چه چیزی باعث نگرانی مسعود رجوی شده بود که چنین ضوابطی را تحمیل می کرد؟
در فاصله برگزاری بین دو نشست «طعمه و پرچم» اتفاقی در سازمان رخ داد که خیلی ها از آن باخبر نبودند. یکی از اعضای قدیمی در سطح فرمانده یگان به نام «میلاد آریایی» با نام تشکیلاتی «ادهم طیبی»، حین تردد بین اشرف و بغداد، از یک فرصت استثنایی برای اقدام به فرار استفاده کرد و خود را به کردستان رساند تا از سازمان ملل درخواست پناهندگی نماید. وی چندین ماه مجری یک برنامه تلویزیونی محلی در قرارگاه اشرف بود که آنرا «تلویزیون اشرف» می خواندیم و از مقر رادیو مجاهد در بخش شمالی قرارگاه پخش می شد تا همه مقرها بتوانند آنرا در حین توزیع غذا و میان وعده ای در سالن های غذاخوری تماشا کنند (تا پیش از آن، ستاد پرسنلی سازمان روزانه برنامه هایی تولید و در ویدیو کاست ضبط و برای بخش فرهنگی مراکز ارسال می کرد که انرژی زیادی می گرفت. با تأسیس این تلویزیون محلی، عملاً انرژی زیادی آزاد می شد و برنامه ها هم زنده بود و گیرایی بیشتری داشت).
مسعود رجوی بعدها مدعی شد که ادهم حین مأموریت به نفر همراه خود می گوید خسته هستم و تو بجای من رانندگی کن. آنگاه با خودرو به وی می کوبد و بیهوش می کند و فرار می کند!. البته این سناریو ساختگی بود چون هیچکس از فاصله نیم متری با ضربه یک خودروی متوقف شده که می خواهد حرکت کند بیهوش نمی شود و حتی آسیب خاصی هم بیش از یک خراش یا کوبش بدن نمی بیند. هدف از این فریبکاری، احساساتی کردن مجاهدین بود تا نسبت به میلاد ابراز نفرت کنند. در هر صورت، ادهم طیبی موفق شد از زندان رجوی فرار کند و به نقطه امن برسد.
فرار از قرارگاه های مجاهدین چیز تازه ای نبود و پیش از آن هم انجام گرفته بود، برای نمونه یکسال پیش از آن «جواد فیروزمند» در بغداد فرار کرده و توسط استخبارات عراق دستگیر شده بود و به همین خاطر در نشست های طعمه محاکمه شد و او را به صلّابه کشیدند. اما فرار میلاد آنهم پس از نشست های طعمه، آسیب زیادی به حیثیت مسعود رجوی که تصور می کرد با 4 ماه سرکوب نیروها موفق شده آنان را تحت تسلط کامل بگیرد، وارد ساخت.
این ضربه پایان راه نبود و مشت محکم تر در 4 خرداد 1381 به تشکیلات رجوی وارد آمد. اینبار «سیدعباس صادقی نژاد» به همراه دو تن دیگر از «قرارگاه انزلی» فرار کردند و خود را به کمیساریای عالی پناهندگان رسانیدند. این فرارها باعث شد که مسعود رجوی، خشمگین از ضربات پی در پی، ضوابط امنیتی شدیدتری به اجرا درآورد که نمونه آن ایجاد «منطقه محرمه» در داخل قرارگاه ها بود. ضوابط موجود در برخی مقرها و بخصوص در قرارگاه اشرف تضادی ایجاد نمی کرد اما در «قرارگاه حبیب» که سیاج ها در چند متری برخی خیابان ها نصب شده بودند، ایجاد چنین منطقه ای می توانست مانع تردد افراد در خیابان شود که اوضاع را بهم می ریخت، به همین خاطر فرمانده قرارگاه (رقیه عباسی) منطقه ممنوعه را به خاکریزها محدود کرد و گفت هرکس از خاکریز بالا برود هدف گلوله قرار خواهد گرفت. البته «عبدالرضا دلفی» مسئول حفاظت ق.حبیب موافق نبود و می گفت محدوده نباید کمتر از 30 متر باشد.
در همین ایام سازماندهی ها مقداری تغییر کرد و من به یگان BMP1 منتقل شدم. نیازی به آموزش جدید نبود چون به این نوع نفربر هم تسلط داشتم. «مجید» فرمانده یگان را از سال 65 که تازه از اروپا آمده بود می شناختم. من و عباس (از بچه های جنوب) فرماندهان دو نفربر دیگر این یگان شدیم. یکروز مجید با حالت خاصی که واضح بود متناقض است، همه را به داخل آسایشگاه برد و از قول فرماندهی قرارگاه حبیب گفت همه وسایل فردی باید بازرسی شوند. آنگاه ما را جلوی کمد شخصی اش برد و تمام وسایل خود را بیرون ریخت و از عباس خواست به کمک بیاید و تمام لوازم را بازرسی کند. پس از آن نوبت به سایرین رسید تا لوازم شخصی شان در برابر چشم دیگران بازرسی شود. این عجیب ترین رخدادی بود که در آن شرایط می توانست اتفاق بیفتد چرا که تا آن موقع (جز در رژه پاییز 1370 که مسعود در وحشت از ترور شدن خودش دستور بازرسی کامل وسایل شخصی افراد داد) هیچگاه وسایل فردی ما به این شکل بازرسی نشده بود. در واقع مسعود به حداقل حریم شخصی ما هم احترام نگذاشت. البته سال 70 به دروغ گفتند یک قبضه کلت گم شده و می خواهیم آنرا بیابیم، اما اینبار که 11 سال می گذشت هیچ بهانه ای نداشتند.
پیش از بازرسی، مجید گفت هرکس جزوات چاپی، سی دی و یا دیسکت دارد تحویل بدهد. من که چند سال تحت عنوان «مدیر شبکه» مسئولیت فنی شبکه رایانه ای یکی از مراکز را برعهده داشتم، طبعاً مقادیری دیسکت و سی دی حاوی نرم افزارهای آموزشی و تعمیری نگهداری می کردم. همچنین یک نسخه «جزوه تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم» که خودم تایپ و به صورت یک دفترچه درآورده بودم به همراه یک عدد کاست ویدیو که زندگینامه مریم رجوی را از طریق سیمای آزادی در آن ضبط کرده بودم در وسایلم داشتم که همگی را گرفتند. به مجید گفتم اینها را نیاز دارم و قول داد با رقیه عباسی صحبت کند و بازگرداند. البته او موافقت نکرد و بعدها هرچه پیگیری کردم به من تحویل داده نشد. عجیب اینکه حتی کاست ویدیو هم توقیف شد در حالیکه واقعاً به خاطر عشق و علاقه ام به مریم آنرا نگه داشته بودم. به هرصورت بازرسی ها تمام شد اما آنچه در دل همگان ماندگار شد، تحقیر شدن توسط مسعود بود که حتی به نیروهای جان برکف خودش اعتماد نداشت.
پس از اتمام این سلسله اقدامات امنیتی، کلید آموزش های جدید زده شد. تمرین ها اینبار روی آموزش های کلاسیک سوار بود و کلیه افراد، بخصوص فرماندهان می باید یکبار دیگر دوره های تاکتیک فرماندهی را مرور کنند. البته مشابه سال 77 نشد چون برخلاف دور قبل، پرونده های آموزشی افراد ثبت شده و مشخص بود. از آنجا که مربی تاکتیک فرماندهی دسته تانک بودم، مرور دوباره فرماندهان یگان به من سپرده شد. آموزش چند روز بیشتر طول نمی کشید چون تمرین عملی در قرارگاه حبیب ممکن نبود و فقط می شد به صورت پیاده کار کرد. در کنار آن، تمرین های رایانه ای نیز انجام می گرفت…
به خاطر پایین آوردن هزینه ها و صرفه جویی در وقت و همچنین ضعف ارتش عراق در تهیه تجهیزات و قطعات یدکی جنگ افزارها، آموزش به شکل گسترده بر روی رایانه متمرکز شد. تمرینات جنگی که سال های قبل با پانزر 44 انجام می گرفت، در این دوران روی فلش پوینت و بازی کولدوار (جنگ سرد) سوار بود. البته وانمود می شد این بازی رایانه ای برای مردم عادی غیرقابل دسترسی است و از مراکز خاص تهیه شده، تا به اهمیت آن افزوده شود. طبعاً در آنجا هم کسی از بیرون خبر نداشت که بفهمد در کشورهای غربی توی فروشگاه ها به فروش می رسد و کودکان هم از آن استفاده می کنند. در هرحال این بازی مبدل به تمرین اصلی یگان های رزمی گردید و همه بخش های مرتبط روی آن متمرکز شدند و اتاق جنگ ترتیب دادند تا به صورت شبکه ای با آن کار کنند. بعدها در هر مقر، سالن سیمیلاتور هم ایجاد شد و افراد می بایست با آن هم تمرین می کردند. سرگرمی وسیعی بود تا با آن وقت افراد پر شود و کمتر به مسائل سیاسی بیندیشند.
از آنجا که نقشه های موجود در این نرم افزار تماماً بر اساس نبردهای «نرماندی» فرانسه ترسیم شده بود، می بایست آنرا منطبق بر مناطق عملیاتی هر قرارگاه تنظیم می کردند تا صحنه های واقعی تر بوجود آید، لذا برنامه جدیدی برای این کار در نظر گرفته شد که طی آن من و چند نفر دیگر می بایست با نرم افزارهای ذیربط کار می کردیم تا نقشه متناسب با منطقه عملیاتی قرارگاه حبیب شود. کاری بسیار وقت گیر، یکنواخت و خسته کننده بود و نشستن پشت میز کامپیوتر و انجام آن به مدت طولانی مرا که چند عمل جراحی کرده بودم اذیت می کرد، لذا درخواست دادم که پس از ناهار یکساعت از وقت من آزاد باشد تا اندکی استراحت داشته باشم. روز بعد فرمانده قرارگاه (فائزه محبتکار) مرا به اتاق خود صدا زد، وقتی به آنجا رسیدم متوجه حضور فرمانده مرکز خودمان (ربابه حقگو) شدم. ربابه مخالف این استراحت یکساعته بود و جلسه تشکیل داده بود تا با من صحبت شود. برایم خیلی عجیب بود چون درخواست بزرگی نداشتم و در برابر 17 ساعت کار شبانه روزی مدام، داشتن یکساعت وقت آزاد چیزی به حساب نمی آمد. برای فائزه توضیح دادم که بدلیل عمل دیسک کمر، نشستن طولانی مرا اذیت می کند و نیاز به یک استراحت کوتاه دارم. فائزه پس از مدتی حساب و کتاب کردن حرفی زد که شگفت زده شدم. وی به صورت تلویحی گفت: «باشه ظهر یکساعت استراحت کن به این شرط که به مسائل جنسی فکر نکنی!». هرچند این سخن را برازنده او که خود را فرمانده قرارگاه و معاون تشکیلاتی سازمان مجاهدین می خواند نمی دانستم، اما جایی برای اعتراض به این برخورد نبود. در واقع، فائزه ناخواسته زیرآب انقلاب ایدئولوژیک را زد و مشخص شد بالاترین رده های شورای رهبری هم اثرگذاری این انقلاب را باور ندارند و 13 سال ادعاهای مسعود رجوی مبنی بر جهانشمول شدن این انقلاب، حتی در حد اعضای سازمان هم قابل اعتماد نیست.
روزهای داغ تابستانی به این شکل می گذشت. طی یکسال سرکوب تشکیلاتی-ایدئولوژیک، بکلی از اخبار دنیا بی اطلاع مانده بودیم، و مسعود هم پس از 11 سپتامبر تلاش می کرد شرایط را بگونه ای جلوه دهد که گویی توجه آمریکا به افغانستان جلب شده و دیگر خطری برای عراق در پیش نیست، اما خودش اوضاع جهانی و منطقه ای را دنبال می کرد و می دانست خبرهای مهمی در راه است. در چنین شرایطی، بناگاه خبر بازگشت به قرارگاه اشرف، دلهره عجیبی در دل ها انداخت. اینبار سخن از یک سفر نبود، بلکه صحبت از انتقال کل مقر به اشرف بود، خبری که همه را بهت زده و دلسرد کرد. چهار سالِ پر تلاطم، پر رنج و خونین پشت سر گذاشته بودیم تا قرارگاه حبیب اندکی به آرامش برسد و ساختمان های آن تکمیل شود، و حالا باید همه را رها می کردیم و دوباره در اشرف کلید می زدیم!. تا آن زمان میلیون ها دلار صرف سازه های ق.حبیب شده بود تا از یک ویرانه مبدل به یک قرارگاه مدرن گردد و انبوه زرهی و لوازم به آنجا منتقل شود. حال دوباره باید تمام این تجهیزات به جایی منتقل می شد که آماده نبود، نه آسایشگاه ها، نه سالن غذاخوری، نه آشپزخانه و نانوایی و نه حتی تعمیرگاه زرهی و پارکینگ… در عوض مبدل به جولانگاه صدها موش شده بود. می دانستیم که برای بازسازی آن باید چند ماه بیگاری را تحمل کرد.
دگردیسی نوین
پایان قرارگاه های فرعی و تاکتیکی
در هر صورت فرمان باید اجرا می شد، نقل و انتقال چند هفته به درازا انجامید و بازسازی ها نیز به موازات آن انجام گرفت و حداقل های زندگی فراهم گردید. مشکل موش ها هم که جدی بود با پرورش تعدادی گربه، سم پاشی و تله گذاری طی چند ماه حل و فصل شد و کارهای جاری که مهمترین آن آموزش های کلاسیک بود آغاز گردید.
همزمان با تعطیل شدن قرارگاه حبیب، مقرهای «موزرمی و همایون در العماره» و «فائزه در کوت» هم تخلیه و به اشرف منتقل شدند، و فقط «قرارگاه انزلی در جلولاء» و «علوی در نزدیکی السعدیه» پابرجا ماندند چون مسعود نمی خواست مسیرهای منتهی به قصرشیرین را از دست بدهد. استقرار دوباره نیروها در اشرف، تمرین ها را به شکل گسترده ای کلید زد. تمرین عملی تاکتیک از مهمترین بخش آموزش ها بود که می بایست تا مراحل بالاتر انجام گیرد. ویژگی قرارگاه اشرف، دارا بودن زمین های وسیع برای تمرین در سطوح بالا بود. «اشرف بزرگ» به مجموعه زمین هایی اطلاق می شد که از شمال قرارگاه تا رشته کوه های حمرین به طول 30 و مساحتی بیش از هزار کیلومتر گسترش داشت و البته زمین های کشاورزی اهالی را درگیر تمرین های نظامی می کرد. با اینحال اهالی روستاها به دو علت مخالفتی با آن نداشتند: نخست اینکه سازمان تحت حمایت صدام و استخبارات قرار داشت، دوم اینکه مجاهدین تا حد زیادی امنیت منطقه را برای اهالی تأمین می کردند.
برای خروج از قرارگاه اشرف، هماهنگی با «بخش میدان ها» که زیرمجموعه «ستاد تخصصی» محسوب می شد ضروری بود چرا که آنها همه روزه جاده های بیرون قرارگاه را بلحاظ وجود مین چک می کردند (پیش تر یک خودروی مجاهدین بخاطر اصابت با مین هایی که گفته شد «سازمان 9 بدر» کار گذاشته، منهدم و چند نفر کشته و زخمی شده بودند). چند تمرین گسترده در این ایام توسط مراکز مختلف به انجام رسید اما دیگر آن کیفیت سابق را نداشت. اساساً فرمانده مراکز جدید هیچکدام تخصص نظامی در سطح خود نداشتند. این زنان در جریان مباحث انقلاب مریم در مدارهای بالا قرار داده شده بودند و توان فرماندهی بیش از یک تانک نداشتند و حالا می بایست ده ها زرهی را هدایت می کردند که امکان نداشت موفق شوند. در سلسله تمرین های 71 تا 73، زنانی آموزش دیده و مجرب چون «رقیه عباسی، مهری حاجی نژاد، معصومه ملک محمدی» فرمانده مراکز سه گانه بودند ولی دهسال پس از آن، زنانی کم تجربه (در امور ستادی و نظامی) در بخش های ارشد فرماندهی منصوب شدند که معضلات جدی با خود به همراه داشت.
پس از تمرین عملی تاکتیک دسته زرهی، تمرین ها در سطح گروهان و گردان (به عربی: «مجموعه قتال و جحفل معرکه») آغاز گردید. در برنامه های گسترده امکان تردد مداوم به قرارگاه اشرف نبود و می بایست چندین شبانه روز در بیابان بمانیم و اردو بزنیم و به همین خاطر شب ها در یک نقطه متمرکز می شدیم تا امکان حفاظت بیشتر شود. با توجه به چند مورد فرار که بدان اشاره داشتم، اقدامات امنیتی عجیب و سختی جاری شد که برای بسیاری از ما تحقیر کننده بود.
معاون اجرائی قرارگاه در آن زمان حسین ابر (برادرِ مهدی ابریشمچی) نام داشت و از طرف فرمانده قرارگاه موظف بود نیروها را کنترل نماید تا کسی فرار نکند!. وی هرگونه جابجایی چند متری را هم ممنوع کرد و گفت هرجا خواستید بروید با هم می رویم. بعد هم به شیوه عجیب و غریبی هرکجا می رفت ابتدا کل نفرات را به ستون می کرد، خودش در جلو و فرمانده یگان ها را هم پشت صف قرار می داد و حرکت می کرد و پس از تمام شدن کارش دوباره همه را به محل بازمی گرداند. در محل استقرار هم هرگاه می دید یک نفر راه می رود، زود می دوید ببیند چکار می کند. حسین آنچنان از فرار نفرات واهمه داشت که وقتی پشت به دیگران می کرد، خیلی ها پوزخند می زدند و یا آرام به حرکات او می خندیدند. اوضاع آنقدر افتضاح بود که فرمانده یگان ها نیز متناقض شدند. برای حل و فصل این اعمال تحقیرآمیز، روز بعد دستور ایجاد یک «اردوگاه نظامی» داده شد (چنین اردوگاهی متناسب با کمیت نیروها و جنگ افزارها، بطور معمول دایره ای به قطر 100 متر در شب و 300 متر در روز می باشد. این تفاوت مساحت بخاطر امنیت در برابر حملات هوایی در روز و حمله غافلگیرانه پیاده در شب است. در این اردوگاه، تمام خودروهای زرهی و غیرزرهی رو به سمت بیرون یک دایره ایجاد می کنند و خودروهای فرمانده و معاون در وسط دایره قرار می گیرند. آنگاه در محیط دایره نگهبانها کشیک می دهند و کسی نمی تواند بدون مجوز تردد داشته باشد اما در دل این دایره نیروها آزادانه تردد می کنند). با ایجاد اردوگاه مشکل تردد حل شد و از حالت تمسخرآمیز خارج گردید.
پس از آن تمرین سه گانه گروهان ها آغاز شد ولی به دلیل کمبود زرهی و نیرو در حد کلاسیک، همه مراکز در آن شرکت می کردند. هر دور باید یکی از زنان فرمانده مرکز دستور پیشروی می داد اما بجای یکی از آنها، «نادر دادگر» ستون را فرماندهی کرد. گفته شد این خانم، بطور کامل آموزش خود را به پایان نبرده و نمی تواند در تمرین عملی شرکت کند. با اینحال دو زن دیگر هم از عهده کار برنیامدند و وضعیت خوبی نبود. برای نمونه فرمانده مرکز خودمان «ربابه حقگو» به حدی در دادن فرامین سست و ضعیف بود که می توان گفت در یک جنگ واقعی یکساعت هم دوام نمی آورد. من در این تمرین فرمانده تانک شناسایی بودم و مکالمات بیسیمی را می شنیدم. دستورات وی شبیه صحبت معمولی با یک دوست بود، و انگار با دوستان خود در تماس باشد. ربابه حتی نمی توانست برآورد وضعیت کند. از همان ابتدا آشکار بود که تمرین در سطح گردان نیز وضعیت بدتری پیدا خواهد کرد، هرچند فرمانده قرارگاه تا حدی بر امور نظامی اشراف داشت ولی مشکل اینجا بود که بقیه فرماندهان زیر دست وی قادر به فرماندهی ستون های خود نبودند، لذا او هم نمی توانست به تنهایی کار را پیش ببرد. آنچه دیده می شد، نابسامانی و از هم پاشیدگی ارتش کوچک رجوی پس از عبور از مراحل مختلف انقلاب ایدئولوژیک، و جایگزین کردن فرماندهان بی تجربه (ولی حل شده در انقلاب ایدئولوژیک مریم) با فرماندهان مجرب و کارآزموده بود. ناکارآمدی دستگاه جدیدی که مسعود برپایه تئوری انقلاب مریم بنا نموده بود، هر روز در گوشه و کنار ارتش آزادیبخش سر بر می آورد.
در حین تمرین، گفته شد با کالیبر 50 (برونینگ) تانک کاسکاول مقداری شلیک کنم. در دومین شلیک، یکی از گلوله ها داخل لوله منفجر شد که موج انفجار آن، مرا برای لحظاتی گیج و منگ کرد و به گوش راستم آسیب رسید و مقداری هم باروت به سر و صورتم پاشید. با اینکه مربی تانک کاسکاول بودم و کمتر کسی تسلط و تجربه مرا در این زمینه داشت و می دانستم کالیبر 50 آن باید پیش از استفاده تنظیم شود، ولی به دلایلی واضح که در بخش های بعدی شرح می دهم، کار را به یک مربی کم تجربه (نادر.س) سپرده بودند و متأسفانه مهمترین کار که «تنظیم آتش و فاصله پیشانی جنگی» بود را انجام نداده و جدی نگرفته بود. وقتی از حالت منگی در آمدم و متوجه شدم هنوز نفهمیده اند چه اتفاقی افتاده، پرسیدم آیا تنظیمات آنرا انجام داده بودید که پاسخ منفی بود. برای اینکه نقض کار بیرون نزند آنرا گزارش نکردند و پس از تنظیم اعمال مورد نیاز، به تمرین خود ادامه دادند در حالیکه شنوایی گوش راست من افت کرده بود و مدتی بعد مجبور شدم به دکتر صالح (پزشک قرارگاه) مراجعه کنم و او هم با یک وسیله بسیار قدیمی و ابتدایی تست شنوایی انجام داد و برایم یک سمعک تهیه نمود که برای مدتی استفاده کردم اما چندان بدرد نخورد و چندی بعد آنرا پس دادم و دیگر استفاده نکردم. البته چند ماه بعد مقداری از شنوایی من برگشت.
پاییز رسیده بود و تغییر و تحولات جدیدی در اطراف قرارگاه دیده می شد که از حوادث آینده حکایت می کرد. اگرچه مسعود تلاش کرده بود واقعیت هایی را از ما مخفی نگه دارد ولی آنچه پیرامون ما می گذشت قابل انکار نبود. ارتش صدام داشت برای حمله احتمالی آمریکا آماده می شد. فیلق های چندگانه صدام هر کدام مستقل مشغول سازماندهی و آماده سازی بودند (فیلق = سپاه). پدافند و زرهی های ارتش صدام بطور کامل استتار و زیر زمینی می شدند. مسعود می خواست حمله احتمالی آمریکا را بپوشاند و صورت مسئله را طور دیگری جلوه دهد. هرچند سرکوب سال قبل از یاد نرفته بود، اما گذر زمان دردهای خفته را بیدار می کرد و او از همین مسئله می هراسید، بخصوص که حمله آمریکا می توانست او را در ضعف قرار دهد و سرکوب شدگان را جری تر کند.
از مدتی قبل، رقیه عباسی فرمانده قرارگاه هفتم شده بود و فائزه محبتکار نیز با یک مدار ارتقاء، فرماندهی سه قرارگاه 6-7-10 را بدست گرفته بود و فرمانده محور خوانده می شد. رقیه عباسی که شخصاً نشست عملیات جاری فرماندهان یگان و دسته را برگزار می کرد، برای مشغول کردن اذهان در یکی از نشست ها گفت: «مجدداً می خواهیم نشست غسل هفتگی را بگونه ای برگزار کنیم که افراد به سوژه انتقاد کنند، چون به این شکل شما تناقضات جنسی خود را رها نمی کنید»!. این موضوع با مقداری اعتراض همراه شد چرا که سوژه می بایست هم فکت جنسی و عاطفی خود را برای جمع بخواند و هم ناسزا بشنود، اما هدف اصلی آنان از این تغییر، درگیر کردن نفرات با همدیگر بود تا مسعود راحت تر بتواند مسائل سیاسی و منطقه ای را مخفی کند. در یکی از نشست ها رقیه عباسی مرا خطاب قرار داد و گفت چرا به مسئولین انتقاد می کنی؟ البته منظور وی انتقاد من به شورای رهبری بود، همان چیزی که پیش تر هم بخاطر آن بدست ژیلا دیهیم محاکمه شده بودم و حالا رقیه هم می خواست مرا از آن منع کند.
اصلاً برایم قابل هضم نبود که چرا مدام مرا به دلیل انتقاد کردن به مسئولین زیر ضرب می برند چون از روزی که وارد سازمان مجاهدین شده بودم، تشکیلات به من یاد داده بود که یک انقلابی باید مدام در معرض «انتقاد و انتقاد از خود» قرار داشته باشد، یعنی هم مورد انتقاد قرار گیرد و هم به عملکردهای منفی دیگران انتقاد کند. خود مسعود بارها گفته بود انتقاد کردن و انتقاد شنیدن زمینه را برای کمال و بالندگی یک انقلابی مهیا می کند. اما از سال ها قبل همه چیز تغییر کرده بود و باید یکطرفه و از بالا مورد انتقاد قرار می گرفتیم و در عین حال چشم بر انتقاد مسئولین بالای سازمان می بستیم، و این برای من قابل قبول نبود چون در کار جاری به ایراداتی برمی خوردم که لازم بود برای حل و فصل آن، اقدامی صورت گیرد. انتقادهای من هم عمدتاً مرتبط به کارهای جاری روزانه و مسائلی بود که حل نمی شد و ایجاد مشکل می کرد و مقداری هم نسبت به خصلت های استثماری که در سازمان رو به رشد بود انتقاد می کردم. بیشترین معضل سازمان، انتقاد من به شورای رهبری بود، چون در نشست های طعمه مسعود به روشنی گفته بود «خواهر به خواهر، خواهر به برادر و برادر به برادر» انتقاد کند. ظاهراً درد اصلی این بود که من این حریم را رعایت نمی کردم و به شورای رهبری هم انتقاد می کردم. گویا مسعود پس از عقد کردن شورای رهبری برای خودش، آنان را «ناموس» خود می دید و نمی خواست اجازه دهد کسی به ناموس وی نقد داشته باشد! چون تا کمتر از یک دهه پیش، خودش در یک نشست عمومی صراحتاً انتقاد به شورای رهبری را مشروع دانست و از این کار کاملاً دفاع کرد و در برابر همگان یکی از آنان (زهرا رجبی) را زیر ضرب برد که چرا انتقاد تحت مسئول خود را نپذیرفته است!.
طبعاً همانطور که شرح دادم، هدفم از انتقاد، زیر سوآل بردن هیچ شخص و رده ای نبود بلکه متناسب با مسئولیت هایی که داشتم، وقتی با ایرادی مواجه می شدم که اصول اولیه سازمان را نقض می کرد، نمی توانستم تحمل کنم. از روزی که به تشکیلات مجاهدین پیوسته بودم، آنچه می دیدم اینکه مهمترین اصل برای سازمان مبارزه ضداستثماری است. آنها با شعار «پیش به سوی جامعه بی طبقه توحیدی» ما را جذب خود کرده بودند. شعاری که آنرا نماد حکومت حضرت مهدی ع می خواندند و ما را با آن برمی انگیختند تا هرچه بیشتر به مسعود اعتماد کنیم. آن زمان هیچیک از مسئولین خود را برتر از دیگران نمی دانست و همگی تلاش می کردند فروافتاده تر و متواضع تر از بقیه باشند و در مواجهه با سختی ها و رنج ها جلوتر از زیر دستان خود قرار بگیرند. به ما می گفتند «عنصر موحد مجاهد خلق» دارای یک حریم و حرمت است که نباید زیر پا بگذارد. حال می دیدم برخی مسئولین دچار خصلت برتری طلبی و حتی استثمارگری شده اند، نه برای کارگر ارزش قائل هستند و نه برای «زیر دستان».
تفکر ارباب رعیتی و خوی خودبزرگ بینی برخی مسئولین، همه ارزش هایی که بخاطر آن به سازمان پیوسته بودم را زیر سوآل می برد. می دیدم یک زن شورای رهبری حرمت ده ها عضو پایین سازمان را بخاطر یک عدد موز زیر پا می گذارد و این بی حرمتی، روی فرماندهان پایین دست نیز اثرات نامطلوب گذاشته و برای آنان نیز عادی شده است. می دیدم فلان مرد مسئول در اتاق خود نشسته و برای کاری که خودش باید انجام دهد، زیر دست خود را با وجود مشغله ای که دارد صدا می زند تا آن کار را برایش انجام دهد. می دیدم یک عضو شورای رهبری، زن زیر دست خودش در آشپزخانه را بخاطر اینکه از یگان ها درخواست کرده برای پخت غذا نیروی کمکی بفرستند، بیشعور صدا می زند. می دیدم یک مرد مسئول، به صورت کارگران عراقی که پس از یک هفته کار سنگین خواهان دستمزد هستند سیلی می زند. می دیدم از بالاترین مدار تشکیلاتی فرمان می آید که به کارگران سخت بگیرید و از آنها تا می توانید کار بکشید چون این کار برای «سازمان» است و ایرادی ندارد سختگیری کنید. بعد با همین دستور تشکیلاتی، می دیدم فلان مسئول، کارگران عراقی را فریب می دهد تا یک کار سنگین را زودتر تمام کنند، اما بعد از اتمام کار، با رضایت کامل پیمان می شکند و از اینکه آنان را بخاطر سازمان فریب داده خوشحال است. می دیدم کودکان کار و نوجوانان عراقی را زیر آفتاب داغ تابستان در حد افراد بالغ بکار می گمارند اما از نوشیدن یک آب خنک محروم می کنند و اگر کمترین رسیدگی به آنها داشته باشیم توبیخ مان می کنند.
می دیدم برای مسئولین و اعضای شورای رهبری فروشگاه تأسیس کرده اند و هرچیزی نیاز دارند از جمله کفش و لباس خارجی از آنجا می خرند، ولی برای رده های پایین همه چیز اشل بندی است و اگر کسی نیازمند کفش طبی و پوشاک شهری باشد می گویند اینها دلاری است و نباید از سازمان چنین درخواستی داشته باشید. می دیدم مدار اول شورای رهبری برای خود آشپزخانه شخصی دارد و هرچه دوست داشته باشد می خورد و مابقی را مثل کلفت بکار می گیرد، اما صدها نفر دیگر را وادار می کنند بی کیفیت ترین غذاها را از آشپزخانه عمومی تحویل بگیرند و آنگاه می گویند مردم ایران گرسنه هستند و شما باید شکرگزار باشید که سازمان بهترین غذاها را برایتان تهیه می کند!. می دیدم مسئولین ارشد و اعضای شورای رهبری برای انجام عمل جراحی و درمان بیماری های حاد به اروپا منتقل می شوند اما به بدنه سازمان می گویند پزشکان عراقی بهترین ها در جهان هستند و کسی نباید دنبال پزشک خارجی باشد. می دیدم در انفجار قرارگاه، یک زن که رئیس ستاد است به همراه دو پسر جوانِ رده پایین از ناحیه چشم آسیب می بینند اما آن زن را برای درمان به فرانسه منتقل می کنند و آن دو پسر در عراق می مانند و از یک چشم نابینا می شوند.
مجموع این دوگانگی ها مرا برمی آشفت و نمی توانستم چیزی ننویسم و نقد نکنم. احساس می کردم سکوت من خیانتی است به آنها که مثل خودم صادقانه به سازمان اعتماد کردند و جان خود را به امید رسیدن به چنین جامعه ای فدا نمودند. تصورم این بود که مسعود به این آرمان وفادار است و مسئولین هستند که دارند همه چیز را زیر پا می گذارند. علت نوشتن این انتقادات هم همین بود که هنوز او را پایبند به عهدی می دانستم که با بنیانگذاران داشته است. اگر ذره ای به این موضوع تردید داشتم اینقدر خود را در معرض آسیب قرار نمی دادم. به زبان دیگر، دلسوزانه این نقدها را مطرح می کردم تا شاید به دست کسانی برسد که هنوز به برخی اصول پایبندی دارند. دوست داشتم به دست مریم و مسعود برسد چون تصور می کردم آنها آلوده به تفکر استثماری و ضد توحیدی نیستند. اشتباه من هم همین بود چون فساد به دقیقاً به همان نقطه برمی گشت و ما در یک جامعه آزاد قرار نداشتیم که فرهنگ حاکم بر جامعه چیزی را از پایین به بالا تحمیل کرده باشد، در جایی قرار داشتیم که هیچ تماسی با بیرون نداشت و دستوری از بالا به پایین تحمیل می شد و آنرا «ایدئولوژیک» می خواندند. در چنین وضعیتی، کوچکترین انتقاد تحمل نمی شد و من هم اصلاً درک نمی کردم که چرا همه گفته ها و نوشته هایم را منفی تلقی می کنند و مدام زیر ضرب می برند. در واقع، از ابتدا پذیرفته بودم که بنا به گفته مسعود رجوی «انتقاد یک ارزش» است و برای ارتقای مناسبات باید از آن استفاده کرد.
به هرصورت رقیه عباسی مرا تهدید کرد که بزودی برایم نشستی برگزار می کند و مرا تعیین تکلیف خواهد کرد و در حالی که مرا زیر ضرب برده بود گفت: «تو همیشه اینطور بوده ای و برای سازمان کار نمی کنی!». این سخن خیلی برای من که بیش از دو دهه همه چیز خودم را فدای سازمان کرده بودم سخت و دردآور بود. داشتم به او می نگریستم که یکی از فرمانده دسته ها خطاب به وی گفت: «خواهر رقیه این حرف درست نیست چون من حامد را از سال ها پیش می شناسم. او یکی از کسانی بود که من در کارها از او انگیزه می گرفتم». رقیه عباسی که انتظار نداشت کسی این حرف را بزند جا خورد و گفت «حالا نیازی نیست از او دفاع کنید»… و بعد هم بحث را به سمت دیگری منحرف کرد، چون همانطور که گفته بود برنامه دیگری برایم چیده بود.
طبعاً باز هم من سکوت نکردم و پس از اتمام نشست، در یک نامه چند صفحه ای، به دفاع از خودم پرداختم. یعنی ابتدا تمام گزارشات انتقادی که طی چند سال تایپ کرده بودم را (بدون اینکه کسی متوجه شود) پرینت کردم و تک به تک جملات انتقادی در آن را با شبرنگ علامت زدم و در یک پاکت گذاشتم و نامه را هم به آن پیوست کردم و روی میز وی گذاشتم.
زمانی که به صورت مخفیانه گزارشات پیشین را می خواندم و شبرنگ می زدم، نادر دادگر (از افسران ستادی و اطلاعاتی) مرا دید و برای اینکه ببیند با آنهمه کاغذ در اطراف خودم چکار می کنم، بناگاه بعنوان شوخی به طرف من پرید یک عکس از مسعود رجوی که کنارم بود را برداشت و گفت به به این چیه؟ بده به من… تا به بهانه نگاه کردن به آن، بفهمد مشغول چه کاری هستم. من هم آرام کاغذها را در حالتی قرار دادم که نوشته های آنرا نبیند و خیلی جدی به او گفتم چیزی نیست اگر می خواهی برای خودت باشد. نادر هم مجبور شد از کنارم دور شود. در نامه خطاب به فرمانده قرارگاه نوشته بودم اینها همان انتقاداتی است که من در این مدت به برخی مسئولین داشته ام و همانطور که مشاهده می کنید فقط خطاب به خواهران نیست بلکه شامل دیگران هم می شود و اکثر انتقادات من هم اجرائی است، و از او پرسیده بودم: آیا درست است شما بخاطر اینگونه انتقادات مرا مدام زیر ضرب ببرید و به من اتهام بزنید که هیچوقت کار نکرده ام؟ در انتهای نامه هم یک جمله سنگین برای وی نوشتم که: «آیا شما در آن دنیا هم حاضر هستید مسئولیت این اتهام ها را بپذیرید؟». این جمله برای رقیه عباسی بسیار دردناک بود و خیلی زود پاسخ شدید او را دریافت کردم.
ماه رمضان بود و در یکی از همان شب ها که سازماندهی یگان ها تغییر کرده بود، رقیه عباسی فرماندهان رسته مکانیزه قرارگاه هفتم را به اتاق ستاد فراخواند. وی پس از ابلاغ سازمانکار جدید، بناگاه گفت: «بچه ها من شما را صدا زدم که با همدیگر به وضعیت حامد رسیدگی کنیم، قبلاً چند بار می خواستم یک نشست برگزار کنم و به این موضوع رسیدگی کنم که به دلایلی وقت نشد»… من با شنیدن این سخنان جا خوردم و تازه متوجه شدم که بحث سازمانکار بهانه ای بیش نبوده و هدف اصلی محاکمه من است. برای اینکار، وی معاون خودش را به همراه فرماندهان مراکز سه گانه و فرماندهان رسته مکانیزه و معاونین آنها را به همراه مسئول دفتر خودش صدا زده بود تا یک دادگاه (نمونه کوچکی از آنچه در قرارگاه باقرزاده تشکیل می شد) برگزار کنند و مرا به خاطر انتقاد به مسئولین محاکمه کنند. حدود 20 نفر در آن جلسه حضور داشتند.
آنگاه وی تمامی گزارش های مرا روی میز پرتاب کرد و گفت: «باید بگویی اینها چیست و به چه کسی می خواستی تحویل بدهی؟ آیا اینها را می خواستی به رژیم بدهی؟ باید همینجا اعتراف کنی که هدف تو از نوشتن این گزارشات چه بوده و به چه علت اینها را شبرنگ کشیده بودی؟ باید همینجا اعتراف کنی که نفوذی رژیم، یا طعمه و یا بریده بوده ای و اگر همینجا اعتراف نکنی تو را به نشست 2000 نفره رهبری می برم تا در آنجا مجبور به اعتراف شوی!.» و بعد گفت: «اینکار را باید در همان نشست های طعمه انجام می دادیم و تا آخر با او می رفتیم ولی اشتباه کردیم و اگر همان زمان تعیین تکلیف شده بود امروز به این نقطه نمی رسید»…
من که از این برخورد شوکه شده بودم با حیرت او را می نگریستم تا ببینم دارد شوخی می کند یا می خواهد مرا بترساند (من خلاصه سخنان او را نوشتم چون این محاکمه 3 ساعت طول کشید و طی این مدت رقیه مدام نفرات را تحریک می کرد تا علیه من حرف بزنند. البته برخی از آنها که سال های طولانی مرا می شناختند به خود اجازه نمی دادند چیزی علیه من بگویند و فقط نگاه می کردند و تنها دو نفر چند جمله حرف زدند تا خود را از آسیب های بعدی محافظت کنند).
لحن سخنان رقیه برای من خیلی سنگین بود و برای اولین بار احساس می کردم از درون در حال شکسته شدن هستم. واژه هایی که بکار برده شد بسیار سنگین تر از سرکوب های پیشین بود، چون در باقرزاده با اینکه دویست نفر علیه من تحریک شده بودند ولی لحن و برخوردها بگونه ای نبود که نشان دهد با یک دشمن مواجه هستند. در اینجا وضع متفاوت بود، رقیه عباسی بطور تیز و مشخص مرا نفوذی رژیم خواند و از من خواست تا اعتراف کنم و تهدید می کرد مرا به نشست مسعود رجوی می برد تا در آنجا به نفوذی بودن اعتراف کنم. این سنگین ترین برخوردی بود که تاکنون با من صورت گرفته بود. از این نظر احساس شکستگی، تهی شدن و پوچی می کردم. در یک لحظه احساس کردم 23 سال زندگی ام از نوجوانی تا آن زمان (که همه را خالصانه و صادقانه در کف دست مسعود رجوی گذاشته بودم) دود شد و به هوا رفت. در نظر بگیرید در همه احزاب و سازمان ها، افراد پس از چند سال فعالیت، بعنوان یک فرد قابل اعتماد شناخته می شوند و کافی است یک فرد ده سال در یک تشکیلات باشد تا به دفتر سیاسی راه پیدا کند، بدون اینکه حتی جانفشانی و از خودگذشتگی کرده باشد و یا از همه چیز در زندگی خود گذشته باشد. اما در تشکیلات مجاهدین، کسی که همه عمر و دارایی اش را در اختیار مسعود گذاشته بود، فقط بخاطر اختلاف نظر، متهم می شد که نفوذی «دشمن» است. این ویژگی یک فرقه خطرناک است که به هیچ اصل و ارزشی پایبند نیست. اینجا بود که برای اولین بار احساس کردم با مسعود «همخانه» نیستم و آنها مرا غریبه و بیگانه می بینند.
با آن سخنان برافروخته شدم و جلوی حرف های او ایستادم و طی دوساعت هرچه تلاش کرد مرا تسلیم کند نپذیرفتم. رقیه حتی نامه ای که «به درخواست سازمان» خطاب به خانواده ام در آمریکا نوشته بودم را روی میز پرت کرد و گفت ببینید اینها را برای خانواده اش نوشته است! (این ضداخلاقی ترین حرکتی بود که تا آن زمان مشاهده کرده بودم، چون تشکیلات از همه نفراتی که اقوامشان در خارج کشور بود درخواست کرد یک نامه برای آنها بنویسند و شخصاً تحویل فرمانده قرارگاه بدهند. شورای رهبری ادعا داشت که برخی خانواده ها در خارج برای سازمان مشکل ایجاد کرده اند و می گویند درخواست دیدار با خانواده های خود داریم. به همین دلیل از ما خواستند یک نامه خطاب به آنها بنویسیم تا به قول معروف طلبکار سازمان نباشند. و من بنا به درخواست شورای رهبری آن نامه را نوشتم و امضا کردم. رقیه عباسی همان نامه را علیه خودم بکار گرفته بود تا متهم کند از طریق خانواده ای که 16 سال هیچ اطلاعی از آنان نداشتم، با رژیم در ارتباط هستم).
قضیه به همینجا ختم نشد، وی برای اینکه مرا تحقیر کند گفت: «تو یابو هستی»، و بعد به بقیه هم گفت: «به حامد بگویید یابو!». البته هیچکس حرفی نزد اما بیرون آمدن چنین سخنی از دهان شورای رهبری بسیار تأسفبار و خرد کننده بود. در واقع تنها من تحقیر نمی شدم، بلکه همه کسانی که عمرشان در سازمان صرف اهداف قدرت طلبانه مسعود شده بود مورد اهانت قرار می گرفتند چون من فقط یک نمونه از هزاران میلیشیا بودم که از ابتدای نوجوانی به سازمان اعتماد کردم و صادقانه زندگی ام را به بهانه رسیدن به یک جامعه عاری از تبعیض و نابرابری به دست آنان سپردم… این صداقت و از خود گذشتگی، از نگاه شورای رهبری، مصداق بارز یابو شدن بود و بهتر بگویم این همان نگاهی بود که مسعود رجوی به ما داشت.
نهایتاً رقیه یک آنتراکت نیم ساعته داد تا با سایر زنان آنجا مشورت کند. بچه ها به سالن رفتند و برگشتند اما من در محوطه مقر ایستاده بودم و به هلال ماه و به ابرهایی که در حال گذر بودند می نگریستم و به بیش از 20 سال از زندگی ام که بی چشمداشت نثار مسعود کرده بودم می اندیشیدم و آرام اشک می ریختم. رقیه را دقیقاً دهسال بود می شناختم و همیشه برای وی احترام ویژه قائل بودم و دوستش داشتم، اما او پاسخ مهر و محبت مرا با شنیع ترین واژه ها و برخوردها داده بود. هوا سرد بود اما دیگر سردی آنرا حس نمی کردم، آنچه می دیدیم، تاریکی و یخبندانی بود که تمامیت سازمان مجاهدین را در خود فرو برده بود و تازه اندکی متوجه آن شده بودم.
دوباره ما را صدا زدند، اینبار لحن رقیه فرق می کرد و دیگر تهدید آمیز نبود و نرم سخن می گفت. هدف وی از ابتدا درهم شکستن غرور من بود وگرنه بخوبی از من شناخت داشت. دیگر آن انسان پر شور قبلی نبودم. خیلی چیزها در من تغییر کرده بود. سرکوب های بی پایان، به من نشان داد که سازمان دیگر آن نیست که روزگاری جذب اش شده بودم… رقیه به من گفت برو یک پروژه بنویس و به من بده…
به این ترتیب دادگاه وی به پایان رسید و از جلسه خارج شدیم. شب به نیمه رسیده بود و من در حالی که احساس پوچی می کردم به سمت آسایشگاه رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به گذشته ها اندیشیدم. احساس می کردم همه رنج و تلاش ها و تمام عمرم بیهوده صرف شده است. در حالی که افکار زیادی در سر داشتم اما خیلی زود بخواب رفتم و صبح در حالی بیدار شدم که دیگر مثل گذشته نبودم. انگار همه چیز خودم را از دست داده باشم. اما هنوز تصور می کردم مسعود و مریم جدا از این وضعیت مخرب هستند و تلاش می کردم ناامید نشوم و این رخداد را بخاطر آنها فراموش کنم هرچند براحتی ممکن نبود. مثل همیشه زودتر از همه به سالن غذاخوری رفتم تا بدور از چشم آنها که در دادگاه بودند، صبحانه ام را بخورم و بازگردم.
حین برگشت، با حسن.پ (یکی از فرمانده یگان ها که در جلسه حضور داشت) مواجه شدم. سال ها او را می شناختم و گاه با هم شوخی می کردیم. با لبخند نگاهش کردم اما دیدم سرش را پایین انداخت و رفت. خیلی ناراحت شدم و قلبم بیشتر از گذشته سوخت. رقیه موفق شده بود دیگران را از نزدیک شدن به من بهراساند. اهمیتی ندادم و من هم سرم را به زیر انداختم و از کنار وی رد شدم، هرچند بسیار ناراحت بودم. با اینکه تصور می کردم رقیه به همین جمع بسنده می کند و همه چیز تمام می شود اما چند سال بعد متوجه شدم پس از محاکمه من، برای یک لایه دیگر از اعضای سازمان نشست گذاشته و به آنان گفته: «آیا می دانید حامد چه مشکلی دارد؟ او طعمه است». و به این ترتیب آنها را از من دچار ترس کرده بود تا به من نزدیک نشوند. سال ها بعد که این موضوع را شنیدم، باورم نمی شد مسئولینی که به من لبخند می زدند، تا به این حد ریاکارانه وارد شده باشند. در بخش های بعد نکات دیگری پیرامون آن خواهم نوشت.
ادامه دارد…
حامد صرافپور