سلام حمید رضاجان – پسرم چند نامه دیگر برای تو بنویسم که جواب مرا بدهی؟! خدا را خوش نمی آید این رفتار را با من می کنی. زمانی که پیش من بودی با خودم می گفتم دوران پیری پسرم حمید رضا عصای دستم می شود اما روزگار عکس آن را ثابت کرد و من الان به دنبال عصای دستم می گردم. حمید رضا پسرم من منتظر لحظه ای هستم که با من تماسی بگیری.
نمی دانم در چه وضعیتی هستی و در کجای این دنیا زندگی می کنی که نمی توانی با پدرت تماس بگیری! دلم خیلی برای تو تنگ شده است. چه کنم که نمی توانم به محلی که در آن زندگی می کنی سفر کنم. سنی از من گذشته و آرزو می کنم تا در قید حیات هستم تو را ببینم. خانواده ات منتظر تو هستند و چشم انتظاری تو را می کشند. خودت را نجات بده تا کی می خواهی در کمپی که دور تا دور آن بسته است خودت را زندانی کنی؟! آزاد زندگی کردن نعمت است. به حرفهای پدرت گوش کن و تصمیم درستی برای آینده خودت بگیر. خانواده ات منتظرت هستند. روزی که خودت را نجات دهی و خبرش به من برسد انگار که دنیا را به من دادند.
پدرت شمس الله نوری