پرچم عاشورا، آغاز روابط تازه با آمریکا و اسرائیل!
چند ماه قبل از این حوادث (23 مرداد 1381)، علیرضا جعفرزاده عضو کمیسیون خارجه مجاهدین، یک کنفرانس مطبوعاتی پیرامون فعالیت های هسته ای ایران در واشنگتن برگزار کرد. یک ماه بعد (24 مهرماه) نیز کنفرانس مطبوعاتی دیگری برگزار شد که مسئولیت آن با سونا صمصامی (عضو شورای رهبری و نماینده مجاهدین در آمریکا) و جعفرزاده بود. در این برنامه، آنها پیرامون سایت اتمی نطنز و آب سنگین اراک مصاحبه کردند و چند عکس هوایی از این مناطق را در معرض دید خبرنگاران قرار دادند که سر و صدای زیادی به همراه داشت. آنها ادعا داشتند عکس ها را از گوگل اِرت گرفته اند. ادعایی که هیچگاه مورد پذیرش جامعه ایرانیان قرار نگرفت اما خودِ کنفرانس آغازی بر ایجاد بحران های پروژه اتمی، و چرخش نگاه ها به سمت ایران شد. چیزی که مسعود رجوی به شدت به آن نیاز داشت تا (پس از اشغال خاک افغانستان) آمریکایی ها را از حمله به عراق بازدارد و به سمت ایران بکشاند. چیزی که جز با اشغال خاک عراق و تکمیل محاصره ایران از چهارسو، هرگز نمی توانست رخ دهد و او متوجه این معادله نبود. البته بازی با پروژه اتمی ایران چیز جدیدی نبود و از سال 1370 آغاز شده بود ولی در تابستان، پاییز و حتی زمستان 1381 با هدف نزدیکی به آمریکا و اسرائیل کلید خورد و نقطه عطف تازه ای را در تغییر راهبرد سازمان مجاهدین نوید می داد.
مسعود پس از اشغال افغانستان می دانست که آمریکا صدام را رها نخواهد کرد، به همین خاطر بدون اینکه بدنه سازمان را در جریان امر قرار دهد، زمینه را برای یک چرخش بزرگ مهیا کرده بود. یعنی هرچند کنفرانس مطبوعاتی پیرامون پروژه اتمی با هدف چرخش نگاه آمریکا از عراق به سمت ایران برگزار می شد، اما پشت پرده دیگری هم داشت که هیچکدام از اعضای مجاهدین در جریان آن قرار نداشتند. در واقع مسعود مشغول جمع آوری امضا از مقامات غربی بود تا برای خود حمایت های سیاسی کسب کند. پیشتر بسیاری از پارلمانترهای اروپایی، کانادایی، استرالیایی و آمریکایی از سازمان مجاهدین حمایت کرده بودند که پیشینه قبلی هم داشت. مجاهدین در این مرحله هم موفق شدند پشتیبانی گروهی از نمایندگان غربی و بویژه کنگره آمریکا را بدست آورند اما اینبار آمار حمایت آمریکایی ها برخلاف گذشته بسیار پایین تر بود. یعنی تنها 50 امضا جمع آوری شد و مسعود برای توجیه گفت: «گرفتن این تعداد امضا هم یک پیروزی بزرگ بود. البته اگر فرصت بیشتری داشتیم، این آمار خیلی بالاتر می رفت ولی همین تعداد هم با توجه به اینکه در خاک عراق هستیم بسیار مهم است و ناشی از مواضع سیاسی مستقلی است که پس از جنگ کویت داشتیم و هرگونه کشورگشایی را محکوم کردیم. این امکان وجود داشت که به خاطر حضورمان در عراق و ملاقات هایی که با صدام داشتیم، هیچکس از ما حمایت نکند». «نقل به مضمون»
در هر صورت، قضیه به آنچه مسعود گفت ختم نمی شد و هرچند به دلیل اعتماد کاملی که داشتیم هرگز به ذهنمان خطور نمی کرد وی با اسرائیل یا آمریکا رابطه نزدیک برقرار کرده باشد، اما واقعیت این بود که انتشار عکس هوایی سایت های نطنز و آب سنگین اراک، کاری نبود که از عهده سازمان برآید. اگر تصاویر «زمینی» بود جای ابهام چندانی باقی نمی گذاشت که سازمان آن را از منابع داخلی خودش تهیه کرده باشد، ولی گرفتن عکس هوایی به آن دقت مسئله را متفاوت می کرد. البته مجاهدین از زبان «حسن داعی الاسلام» در صدای آمریکا مدعی شدند آنرا از طریق «گوگل اِرت» تهیه کرده اند ولی هیچ شخصیت یا تشکل سیاسی با این دروغ ها قانع نمی شد.
(تا زمانی که محل یک نقطه روی نقشه یا روی زمین مشخص نباشد، کسی قادر نیست آنرا از روی گوگل ارت دنبال و پیدا کند. از آن سو، تا زمانی که جایی در گوگل ثبت نشده باشد، با سرچ کردن هم یافت نخواهد شد. در واقع این عکس ها توسط منابعی تهیه شده بود که به ماهواره های مختلف دسترسی داشتند و در پی کشف مناطق نظامی بودند. به همین خاطر تردیدی باقی نمی ماند که مسعود علی رغم شعارهای ضد امپریالیستی-صهیونیستی، زمانی که از صدام حسین قطع امید کرد، به فکر ایجاد رابطه با آمریکا و اسرائیل افتاده بود. این تصمیم در بهار 1380 به نقطه عطف رسیده بود و روابط مسعود با «سیا» و «موساد» عمیق تر شده بود که در ادامه توضیح بیشتری خواهم داد (بهار 80 مصادف بود با انتخاب مجدد خاتمی و پرتاب موشک به قرارگاه های مجاهدین. در این زمان صدام حسین نتوانست به ایران پاسخ دهد و مسعود نیز در همان زمان بشدت ناراحت بود و برای اولین بار با خشم گفت من صاحبخانه را تا نقطه جنگ با رژیم رساندم ولی او نتوانست کاری بکند. به نظر می رسد از همان زمان بکلی از صدام قطع امید کرده باشد).
سرعت گرفتن و بی پایانی نمایش های مطبوعاتی مجاهدین پیرامون پروژه اتمی، نشان می داد که مسعود در تلاش است پیش از «اعلام استاتوی مجاهدین» از سوی آمریکایی ها، سرسپاری مطلق خود را اثبات کند تا در تعیین حکم نهایی موثر باشد. به همین خاطر پس از اعلام وضعیت حقوقی مجاهدین و مبدل شدن به «شهروند حفاظت شده» آن را یک پیروزی بزرگ قلمداد کردند.
نشست «بهمن عظیم» در قرارگاه اشرف
یک هفته از برگزاری دادگاه رقیه عباسی نگذشته بود که گفتند برای نشست برادر مسعود آماده شویم. خوشبختانه این نشست پس از سالیان دراز در خود قرارگاه اشرف برگزارمی شد و نیازی نبود به باقرزاده لشگرکشی کنیم. اما دلهره داشتم که شاید رقیه عباسی درصدد باشد مرا در آن نشست زیر ضرب ببرد و دوباره عده ای را در قرارگاه های مختلف برای محاکمه جمعی برگزیده باشند. ولی قضیه جدی تر از حد تصورم بود، اوضاع جهانی و منطقه ای آن گونه که مسعود می خواست پیش نرفته بود و لذا نمی توانست بیش از این فریبکاری کند و تفسیرهای بی پایه به خورد نیروها بدهد. مسعود پس از توضیحات اولیه گفت: «نمی دانیم اوضاع به چه سمت خواهد چرخید. از آنجا که باید جانب احتیاط را رعایت کنیم، ما هم باید آماده هر احتمالی باشیم. به همین خاطر ارتش آزادیبخش هم خود را برای شرایط جنگی آماده خواهد کرد و کارهایی که لازم است انجام بدهیم را از طریق فرماندهان ابلاغ خواهیم کرد».
مسعود پیرامون احتمال وقوع جنگ توضیحاتی داد و گفت «باید از بهمن ماه آماده رخدادهای جدید شویم که اصطلاحاً آن را «بهمن عظیم» می نامیم». او در ادامه شرح داد که: «به این نتیجه رسیدیم که همه قرارگاه های تاکتیکی تعطیل شوند و همگی در اشرف گرد بیایند و این دست خودمان هست که هرگاه خواستیم جمع شویم و هر زمان هم لازم بود پخش شویم». وی همچنین اشاره کرد که برای غافلگیر نشدن مثل سال 1369، یک مستطیل در نظر گرفته شده تا قرارگاه اشرف تحت پوشش قرار گیرد. منظور او محدوده ای بین شهرهای «خالص، بعقوبه، جلولاء، مقدادیه و منصوریه» بود که قرارگاه های انزلی، اشرف و علوی در این محدوده بودند. شمال قرارگاه اشرف به دلیل وجود رشته کوه های حمرین خطر جدی برای ارتش رجوی نداشت در غرب هم جاده کرکوک-بغداد به شهر خالص منتهی می شد و تحت کنترل بود (مسعود مسیر اشرف به انزلی که به سمت خانقین و مرز خسروی می رفت را یک مسیر راهبردی برای مجاهدین جهت حمله به ایران قلمداد می کرد و روی آن بسیار حساس بود. در ابتدای دهه 70 نیز به نیروهای بارزانی گفته بود اینجا مسیر سنتی ماست و اجازه نمی دهیم خانقین تحت کنترل گروه های کردی قرار گیرد. در جنگ مروارید نیز مهمترین درگیری های مجاهدین در منطقه خانقین و کلار بود تا مرزهای خسروی باز بماند).
نشست پس از مجموعه توضیحات و تعارفات مسعود به پایان رسید و از روز بعد سلسله آمادگی هایی در قرارگاه اشرف آغاز گردید که شامل ادامه آموزش های رایانه ای، کار با سیمیلاتور، آماده سازی جنگ افزارها و سایر کارهای مورد نیاز بود. به جز کارهایی که مجاهدین انجام می دادند، مسئولین عراقی نیز مشغول پیشبرد سه پروژه مهم «ساخت یک رودخانه مصنوعی دراز – کشیدن خط فیبر نوری از بصره به بغداد و کرکوک – تکمیل بزرگراه در مسیر کرکوک تا بغداد» بودند و در کنار آن، پروژه ساخت پل های هوایی در بسیاری از نقاط و تحویل دادن پمپ آب به کشاورزان جهت گسترش کشاورزی نیز انجام می گرفت. در زمینه نظامی هم ارتش عراق که 4 بخش مستقل داشت، به کارهای دیگری مشغول بود. برای نمونه سکوهای موشکی را در نقاط مختلف به شکل سیار مستقر می کردند و کلیه زرهی ها را در درون سنگرهای زیر زمینی به حالت اختفاء قرار می دادند و سربازگیری و آموزش آنها را هم در دستور داشتند. اینها از چشم اعضای مجاهدین پنهان نبود و به همین خاطر همه با هم بر سر این رخدادها گفتگوهای محفلی داشتند.
انتقال فیبر نوری به قرارگاه اشرف
اعلام شد که فیبر نوری به داخل قرارگاه اشرف نیز منتقل می شود و لذا یک پروژه گسترده نیز در داخل قرارگاه آغاز گردید که کابل به تمام مقرها متصل گردد. در این پروژه مسئولیت داشتم بالای سر کارگرانی باشم که کانال زیرزمینی کابل ها را از ضلع غربی اشرف به مقرها می رسانیدند. تقریباً یک هفته در این کار مشغول بودم که بناگاه کار در یک نقطه به صورت نیمه تمام رها شد. علت را نمی دانستم. اتفاقاتی در عراق رخ می داد که از آن مطلع نبودیم. کانال کشی تقریباً تا حد زیادی به پایان رسیده بود ولی کابل فیبر نوری هرگز به اشرف نرسید و ظاهراً در عراق نیز پروژه اش به دلایل جنگی نیمه تمام ماند.
معشوقه یابی و پشت کردن به «تنها دوست»
بهمن ماه رسید و همه منتظر بودیم تا روز سرنوشت سازی که مسعود وعده داده بود برسد و با بهمن عظیم مواجه شویم. اما بجای آن، نوید برگزاری یک نشست در سالن اجتماعات اشرف داده شد. اواخر بهمن برای سخنرانی آماده شدیم. چیزی که تصور نمی کردیم فرارسید. این آخرین دیدار ما با رهبری سازمان در عراق بود. به زبان دیگر، آخرین نشست همگانی مسعود رجوی را تجربه می کردیم.
چیزی که عجیب به نظر می آمد، ابراز شادمانی مسعود بود. انگار به چیزی رسیده باشد که در رویا هم نمی دید. هنگام ورود پوشه ای در دست داشت که محکم به سینه اش چسبانیده بود طوری که ظاهراً می خواست دیگران را متوجه آن کند. صحبت های مسعود پیرامون اوضاع منطقه ای بود و شرح داد که بالاخره چیزی که انتظارش را می کشیدیم در حال وقوع است و جنگ را باید حتمی بگیریم چون صاحبخانه برای آن آماده شده است. وی گفت ارتش آزادیبخش تا جای ممکن از این جنگ فاصله می گیرد اما هیچ چیز دست ما نیست به همین خاطر نباید در قرارگاه اشرف متمرکز باشیم و بایستی در اختفاء بسر بریم تا شرایط تثبیت شود… و برای هر جبهه مناطقی جهت استتار و اختفا در نظر گرفته شده است (جبهه شامل 3 قرارگاه می شد) و فرماندهان شما توجیه هستند و بعد به اطلاع شما خواهند رسانید.
اما مهمترین نکته ای که در آن نشست مطرح شد اینکه مسعود موفق شده با صدام حسین ملاقات کند. صدام با اشاره به احتمال قریب به یقین حمله آمریکا، به وی گفته بود «شما می توانید ناظر باشید». این جمله، بزرگترین علت شادمانی مسعود رجوی بود چرا که اگر صدام از وی درخواست کمک می کرد، مسعود ناچار به قبول آن می شد. اما رئیس جمهور عراق نه تنها مجاهدین را در تنگنا قرار نداد که حتی به وی می گوید: «تا آخرین لحظه از حفاظت شما که میهمان ما هستید کوتاه نخواهم آمد».
مسعود 11 سال پیش از آن با غرور گفته بود: «اگر آمریکا می خواست تنها متحد ما را سرنگون کند، به ارتش آزادیبخش فرمان حمله می دادم»، اما اینک بسیار خوشحال بود که صدام از وی تقاضای کمک نکرده و از او خواسته که شاهد سرنگونی اش باشد!. به زبان دیگر، مسعود ابراز شادمانی می کرد که تنها دوست و متحد اش، در حال مرگ هم از او کمک نخواهد خواست!.
آنگاه با شادی غیر قابل وصفی گفت: «بالاخره به چیزی که سالها منتظر آن بودم رسیدم». آنچه وی را دچار شعف می کرد، یک برگه سند بود که در آن قرارگاه اشرف ملک خصوصی سازمان مجاهدین به حساب آمده بود. یعنی صدام آنجا را مثل یک سفارتخانه در اختیار سازمان گذاشته بودند و بخشی از املاک مجاهدین محسوب می شد. و مسعود می توانست با ارائه آن، ادعا کند تحت سلطه صدام حسین نبوده و قرارگاه اشرف را از دولت عراق خریداری کرده است.
مسعود در این نشست به نکته مهمی اشاره کرد و گفت: «ما کروکی قرارگاه های خود را در اختیار آمریکا قرار داده ایم و به آنها اعلام کردیم در جنگ بی طرف و در این نقاط مستقر هستیم و هدف ما جنگ با رژیم ایران است». ناگفته نماند که جورج دبلیو بوش یک سال پیش از آن (9 بهمن 1380) سه کشور ایران، عراق و کره شمالی را «محور شرارت» خوانده بود و مسعود می دانست که پس از عراق نوبت حمله به ایران خواهد رسید. به همین خاطر به آمریکایی ها گفته بود در جنگ بی طرف هستیم و هدف ما جنگ با جمهوری اسلامی است تا نظر آنها جلب شود و از مجاهدین برای جنگ با ایران بهره ببرند. این نکته بسیار مهمی بود و نشان می داد مسعود به تنها دوست خودش یعنی صدام (که رسماً گفته بود شما میهمان من هستید و اگر ایران به دروازه های بغداد هم برسد از شما دفاع خواهم کرد) خیانت کرده و به احتمال زیاد اطلاعات زیادی از ارتش صدام هم به پنتاگون فروخته است.
مسعود در نشست به دو نکته دیگر هم اشاره داشت: یکم درخواست «مرضیه» برای عضویت در ارتش آزادیبخش و ماندن در عراق و حضور در عملیات سرنگونی، دوم اصرار مریم قجرعضدانلو برای شرکت در عملیات و حضور وی روی یکی از تانک ها بعنوان جانشین فرمانده کل ارتش آزادیبخش!… هدف مسعود از این سخنان چیزی جز برانگیختن احساسات مجاهدین نبود و موفق هم شد بسیاری را هیجان زده نماید تا به این امر اعتراض کنند و نگرانی خود را بیان نمایند. مسعود در برابر اعتراض ها گفت: «چکار می شود کرد، او اصرار دارد که باید حتماً در عملیات سرنگونی حضور داشته باشد و هرچه می گویم به فرانسه برود قبول نمی کند». سخنان وی یک فضای هیجانی ایجاد کرده بود و همه نگران بودند مبادا مریم آسیب ببیند اما خبر نداشتیم که این فقط یک نمایش فریب است تا اگر در دل بمباران ها مریم را به فرانسه فراری داد کسی متناقض نباشد و بگوید خودتان اصرار داشتید!.
استقرار در قره تپه
با اتمام این نشست، پروژه بزرگ دیگری در سازمان کلید خورد که یادآور پاییز 1369 بود که طی آن ارتش آزادیبخش به منطقه کفری منتقل شد تا در دل بمباران های عظیم عراق، در اختفاء و استتار قرار گیرد. چند روز پس از آن، برای حفاظت از تیم مهندسی رزمی که مشغول سنگرسازی در منطقه «قره تپه» بود انتخاب شدم. تیم مهندسی، مرکب از چند لودر و بولدوز، وظیفه داشت در منطقه ای که برای جبهه ما در نظر گرفته شده بود جاده سازی و سنگربندی نماید. شهر کوچک «قره تپه» کردنشین بود و در شمال رشته کوه حمرین قرار داشت. این شهرک در 50 کیلومتری شمال قرارگاه اشرف و در 27 کیلومتری غرب قرارگاه انزلی واقع شده بود و حضور در این منطقه می توانست از محاصره احتمالی این دو قرارگاه و در نتیجه از محاصره قرارگاه علوی جلوگیری نماید.
سنگرسازی ابتدا در شمال شهر آغاز شد ولی خیلی زود به بخش جنوبی شهر منتقل گردید. علت ذکر نشد ولی به نظر می رسید سازمان نگران است در صورت بروز جنگ، اهالی این شهرِ کردنشین، امنیت تردد به اشرف را به خطر اندازند. حضور در بخش جنوبی مسیر تردد به قرارگاه اشرف را باز می گذاشت. راه سازی و سنگر سازی قریب دو هفته به درازا کشید. من و «کامبیز» مسئولیت حفاظت از نفرات مهندسی را برعهده داشتیم. البته یک افسر استخبارات نیز برای حل و فصل مسائل قانونی و یا برخورد با شهروندان و کارمندان دولت، با ما همراه بود. همه روزه صبح زود حرکت می کردیم و قبل از تاریکی هوا بازمی گشتیم. منطقه ای که بنا بود اردوگاه در آن احداث شود، تپه ماهوری بود و به همین خاطر نیاز به جاده کشی داشت تا خودروها بتوانند به آن تردد کنند. اسفند ماه کار اردوگاه به اتمام رسید.
بر اساس آماده باش جدید، برخی از فرماندهان رده بالا تغییر کرده بودند. زنی که به فرماندهی مرکز ما منصوب شده بود چندان آشنایی با امور نظامی در سطوح بالا نداشت ولی آرام و محجوب بود. در سطوح بالاتر، «وجیهه کربلایی» فرمانده قرارگاه هفتم و «فائزه محبتکار» با یک درجه ارتقاء، فرمانده جبهه شده بود و سه قرارگاه «6-7-10» تحت فرماندهی اش قرار گرفته بودند. با آمدن وجیه کربلایی در رأس قرارگاه هفتم، وضعیت نشست های عملیات جاری بهتر شد. شخصیت وی با رقیه متفاوت بود و تا حد زیادی محترمانه با نفرات برخورد می کرد. او را برای اولین بار در بهار 1369 در قرارگاه باقرزاده دیده بودم که از مسئولین بخش حفاظت مقر مسعود رجوی بود و با موتور در محوطه گشت می زد. بار دوم زمستان 1372 با وی مواجه شدم که در ستاد تخصصی فرمانده هوانیروز شده بود. و اینک سومین بار بود که با وی مواجه می شدم و فرمانده قرارگاه مان بود. هرچند وی آموزش های نظامی در سطح تاکتیک های فرماندهی را نگذرانده بود اما در امور ستادی، حفاظتی و امنیتی سررشته داشت. با اینحال آنچه برای ما مهم بود اینکه برخوردهای احترام آمیز با نیروها داشته باشد و در نشست های سرکوب هم به کسی گیر ندهد که خوشبختانه در این زمینه مشکلی نداشتیم و نفرات بیش از قبل احساس آرامش داشتند و این مسئله بویژه برای من که دیگر نمی توانستم مثل گذشته با رقیه عباسی یگانه باشم خیلی بهتر بود.
نوروز داشت نزدیک می شد و تصورمان بر این بود که پس از جشن های نوروزی به مخفیگاه منتقل شویم اما درست در آخرین روزهای اسفند فرمان جابجایی صادر شد و همه برای رفتن به اردوگاه به صف شدند. یگان ما به فرماندهی مجید متشکل از 3 نفربر BMP1 بود و من و عباس نیز تحت مسئولیت وی فرماندهی دو نفربر را برعهده داشتیم. در میانه راه، راننده ام (علی.کا) متوجه سیم های خاردار نشد و انبوهی سیم را درون شنی نفربر کشانید و به همین خاطر اجباراً متوقف شدیم و چون الزامات مورد نیاز را نداشتیم، من به همراه وی به اشرف بازگشتم تا با مینی فرز، خورشیدی را سیم خاردار پاک کنیم. در نتیجه تا غروب عقب افتادیم. شب شده بود که به محل استقرار رسیدیم و به جایی که برایمان در نظر گرفته شده بود و بچه های یگان چادر زده بودند رفتیم. درست همان شب وارد سال جدید می شدیم و می بایست ساعت 4.20 صبح در میان تپه ماهورها جشن نوروز بگیریم. البته چیزی که نشانگر جشن باشد وجود نداشت و هدف از به خط شدن این بود که پیام نوروزی مسعود را بخوانند. کمتر کسی از این برنامه استقبال کرد و افراد به سختی حاضر بودند در آن وضعیت آشفته که هیچ امکانی در دسترس نبود خود را شاد نشان دهند. مشخص بود که فرماندهان نیز از این نمایش متناقض هستند. برخی نفرات سر پست بودند و برخی هم حاضر نبودند از استراحت خود برای شنیدن پیام مسعود بزنند. خوشبختانه به من گفته شد بجای یک نفر دیگر نگهبانی بدهم تا وی برای شنیدن پیام برود.
صبح اولین روز بهاری در دل تپه ماهورهای حمرین بگونه ای آغاز شد که از شور و نشاط اثری نبود. هرچند در سال های پیشین نیز به دلیل جلسه های تکراری و ایدئولوژیک مسعود چندان خوش نمی گذشت و نفرات ترجیح می دادند در مقر خودشان جشن برپا کنند و به مراسم های به شدت محدود کننده امنیتی و حفاظتی نروند، اما این سال شرایط بسیار دشوارتر بود چرا که هیچکس نمی دانست فردا چه خواهد شد و جنگ چه عاقبتی خواهد داشت. مسعود در پیام هم تلاش کرده بود پیروزی را از آن صدام جلوه دهد تا افراد روحیه خود را نبازند، اما حضور در شرایطی دشوار و خطرناک که کمترین امکانات رفاهی و بهداشتی هم فراهم نبود، کمترین تغییری حاصل نمی کرد. در آنجا حتی آب جیره بندی هم به موقع نمی رسید. گفته شد هر یگان برای خود با برزنت و مقداری طناب توالت صحرایی درست کند که عملاً در آن باد و باران استفاده مناسبی نداشت. برای استحمام نیز هیچ امکانی وجود نداشت و فقط برای چند تن از زنان شورای رهبری که محل استقرارشان در وسط اردوگاه تپه ماهوری قرار داشت یک دلیجان را تبدیل به توالت و حمام کرده بودند تا مورد استفاده قرار دهند. به همین خاطر یک حمام برزنتی هم برای یگان ایجاد کردیم تا افراد با گرم کردن مقداری آب توی حلب روغن بتوانند پس از یک هفته مقداری خود را شستشو دهند. داخل وادی یک چاله آب پیدا کردیم که جانوران از آن می نوشیدند و اصلاً بهداشتی نبود. از آن آب برای شستن لباس استفاده کردیم و دکتر صالح هم مقداری پودر کلر برایمان آورد که داخل آن بریزیم و بیمار نشویم.
کار اصلی نیروها در این محل، پست های نگهبانی و برخی کارهای استقراری و نیز کمک به بخش پشتیبانی بود. برای سرگرم کردن افراد، برخی کلاس های آموزشی هم برگزار می شد. پیش از آمدن به اردوگاه، نفرات جدیدالورود (از یگان 220) را به داخل مراکز تزریق کرده بودند. تعدادی از آنان هم به مرکز ما وارد شدند که هیچ آموزش نظامی از سر نگذرانده بودند. قرار شد برای آنها کلاس آموزش ش.م.ر (شیمیایی میکروبی رادیواکتیو) برگزار کنم که دو مرحله تئوریک و پراتیک داشت. بخش اول شیوه نصب ماسک و استفاده از داروها، و بخش دوم چگونگی استفاده از ماسک در شرایط جنگی و تحرک با آن بود. برای اولین بار با این نفرات آشنا شدم و با آنها کار کردم. عمدتاً افرادی ساده و صمیمی بودند که سازمان از سادگی آنان سوء استفاده کرده و آنان را با فریب به عراق کشانیده بود. برگزاری این کلاس باعث شد که همگی با من آشنا و دوست شوند. چیزی که البته مورد طبع تشکیلات نبود چون تلاش کرده بودند نفرات قدیمی را نسبت به من دچار دافعه کنند تا به من نزدیک نشوند.
نشست عملیات جاری نفرات عضو از سوی فرمانده هر یگان برگزار می شد اما برای فرماندهان دسته، افسر عملیات هر مرکز نشست برگزار می کرد. فرماندهان بالاتر هم با شورای رهبری نشست داشتند. نشست غسل هفتگی که از هفته دوم کلید خورد به دست افسران ستاد صورت می گرفت که معمولاً «اسماعیل مرتضایی» آنرا برگزار می کرد. مشخص نبود مسعود از برگزاری این نشست دنبال چه چیزی می گردد چون افراد فرصت سر خارانیدن نداشتند و شب ها نیز در شرایطی سخت در سوز و سرما و باد شدید نگهبانی می دادند. ظاهراً نگرانی وی، فرار نیروها از اردوگاه بود و می خواست با این کار جلوی فرار را بگیرد ولی جز کدورت بیشتر چیزی به همراه نداشت. کار به جایی رسیده بود که نفرات فکت های ساختگی تولید می کردند تا رفع تکلیف نمایند. روزها برنامه های دیگری هم مثل جابجایی مهمات در دستور قرار می گرفت که کار سنگینی بود و گاه باید چند کمرشکن مهمات از این خودرو به خودروی دیگر منتقل می شد که چند روز وقت می گرفت و به لحاظ فیزیکی آنان را فرسوده می کرد. منطقه پراکندگی وسیع بود و عبور و مرور در میان تپه ماهورها برای همه ساده نبود. البته من از طبیعت موجود لذت می بردم و تنها چیزی که مرا آزار می داد ناصادقی مسئولین و اتفاقات گذشته بود که اعتماد مرا سلب می کرد.
روزها به همین شکل می گذشت ولی آنچه برای ما اهمیت داشت وضعیت جنگ بود. چیزی که مشاهده می کردیم با آنچه در جنگ اول خلیج فارس رخ داد بسیار متفاوت بود. خبری از پروازهای مستمر جنگنده ها در آن منطقه نبود و اخبار دقیقی هم از سوی سازمان به ما نمی رسید که بدانیم ارتش عراق در چه موقعیتی است و فقط گاه و بیگاه بیانیه های صدام را می شنیدیم. بولتن های خبری بیشتر از مقاومت نیروهای عراقی و اقدامات بازدارنده آنها خبر می داد تا از پیشروی آمریکایی ها. مسعود نمی خواست نیروها دچار افت روحیه شوند و سوآلاتی بپرسند که خودش در آن موقعیت قادر نبود پاسخی برای اقناع داشته باشد. خودش به خوبی می دانست که چه زد و بندهایی با نیروهای آمریکایی داشته و چگونه خود را برای دوران پس از صدام آماده کرده و یا در آخرین جلسات خود با شورای ملی مقاومت چه جمعبندی هایی داشته است. قرار بود ماه ها بعد به مسائل پشت پرده دست یابیم. بطور کلی می دانستیم که نیروهای آمریکایی در حال پیشروی به سمت بغداد هستند اما جزئیات را نمی دانستیم.
یک روز گفته شد به همراه چند تن دیگر از فرماندهان به قرارگاه بروم و در یک کلاس شرکت کنم. در آنجا موسی فیض یکی از افسران عملیات قرارگاه با برگزاری یک آموزش چند ساعته بر روی یک نقشه نظامی، منطقه عملیاتی ما در مرز خسروی را نشان داد و برای هر یگان مسیری را مشخص کرد که روی آن کار کنیم. این طرح به حدی ساده لوحانه بود که ما را به یاد بازی های رایانه ای انداخت و نشان داد که مسعود رجوی اساساً به دنبال عملیات سرنگونی نیست و صرفاً می خواهد افراد را بازی دهد و در نهایت به «منطقه کشتار» گسیل نماید. البته آن زمان خیلی چیزها را نمی دانستیم و فقط به این طرح کودکانه اعتراض کردیم و گفتیم چطور می شود در یک منطقه تپه ماهوری یا کوهستانی، از روی چند نقطه چین که بیشتر شبیه راه های «مال رو» است، یک ستون زرهی را به سمتی هدایت کرد که یک پادگان نظامی در آنجا مستقر است؟ (بعدها متوجه شدیم مسعود برنامه گسترده ای برای کشتار ما در دست داشته و درصدد بوده با استفاده از خون 90% اعضای ارتش آزادیبخش، مشروعیت سیاسی برای خودش دست و پا کند تا پس از فرار به اروپا، بهانه برای فریب دیگران داشته باشد. این موضوع را چند سال بعد «مهدی سامع» رئیس باند چریک های فدایی پیرو هویت و عضو شورای ملی مقاومت افشا کرد. وی با همسرش زینت میرهاشمی در فرانسه زندگی می کنند).
در هر صورت موسی فیض جواب خاصی نداشت و فقط می گفت شما خودتان باید روی آن کار کنید. مأموریتی که به ما می داد، عبور از یک راه باریک کوهستانی به سمت پادگان نظامی سپاه و تسخیر آن منطقه بود. مسعود در سال های 66 و 67 ده ها عملیات نامنظم بدست مجاهدین در این مناطق به انجام رسانیده بود و انجام آنها برای نیروهای پیاده چندان مشکلی ایجاد نمی کرد، اما عبور با ستون های مکانیزه و زرهی در این کوره راه های ناآشنا، چیزی جز خودکشی جمعی نبود.
پس از این توجیه، به هر نفر یک نقشه تحویل داده شد و به سمت اردوگاه بازگشتیم هرچند همگی از چنین طرح کودکانه متناقض بودیم. وقتی به اردوگاه رسیدم هوا توفانی و بارانی بود، چادر ما در زیر توفان خم شده بود و طناب های آن داشت از جا کنده می شد. تصور کردم کسی در چادر نیست اما متوجه شدم فرمانده یگان با بقیه در داخل آن چمبره زده و در حالتی زار منتظر پایان بارش و توفان هستند. از این وضع آشفته خنده ام گرفته بود و در عین حال ناراحت شدم که چرا هیچکدام تکانی به خود نداده اند. فوراً نفرات خودم را صدا زدم و چادر را تثبیت کردم. آثار وارفتگی و استیصال در اکثر نفرات موج می زد. با کمک عباس تلاش کردیم آنها را از فضای یأس بیرون آوریم. از بچه های جدید که واقعاً تجربه ای نداشتند انتظار نداشتم در این موقعیت کاری کنند اما استیصال فرماندهان نشانگر یک ناامیدی بود که نسبت به شرایط عراق داشتند. عجیب تر اینکه در یکی از روزها فرمانده یگان (مجید) به من و عباس گفت مراقب یکی از نفرات جدید (که تحت مسئولیت عباس قرار داشت) باشیم. وقتی علت را پرسیدیم گفت او خیلی جوان است و ممکن است به «جیم» فکر کند و یک وقت دست به فرار بزند!
منظور وی یکی از بچه های کم سن بلوچ بود که از پاکستان فریفته و به بهانه یافتن کار و پناهندگی به عراق کشانیده بودند. پسری که بسیار ساده دل و مهربان بود و در پاکستان کارگاه خیاطی داشت و فارسی هم بلد نبود و در قرارگاه اشرف مقداری فارسی آموخته بود و به سختی صحبت می کرد. اگر راجع به هرکسی دیگر این حرف را زده بود مشکلی نداشتیم اما اشاره مجید به کسی بود که واقعاً به او ظلم شده بود و کمتر کسی به سادگی و مهربانی او سراغ داشتم. واقعاً در آن شرایط دشوار به تنها چیزی که می توانست فکر کند خانواده و شغل از دست رفته اش بود و حالا در خفا او را مورد اتهام جنسی و یا امنیتی قرار می دادند. تا پیش از آن من رابطه زیادی با وی نداشتم و فقط در قرارگاه اشرف دیده بودم که از وی برای خیاطی استفاده می کنند. با سخنان مجید تلاش کردم به وی بیشتر نزدیک شوم و در این نزدیکی متوجه شدم انسانی بی ریا، صادق و فارغ از رنگ و ریای بسیاری از مسئولین است. البته چند سال پس از سقوط صدام نیز بیشتر با وی کار کردم و با خصوصیات او کاملاً آشنا شدم. به هرحال از چنین نگرشی متعجب شدیم و عباس هم بعداً به من گفت از این حرف ناراحت شده است.
چند روز بعد اعلام شد که یگان های BMP1 باید یک قبضه خمپاره با 3 صندوق مهمات داخل نفربرهای خود قرار دهند!. این مسئله بشدت ما را برآشفت و هرچه بلحاظ نظامی این کار را نفی و آنرا ناقض تحرک خود دانستیم کسی گوشش بدهکار نبود. مشخص نبود چنین طرح نابخردانه ای از سوی چه کسی ارائه شده اما می دانستیم که چنین چیزی مغایر با ویژگی های BMP1 است چون خمپاره بدرد نیروهای پیاده می خورد. تثبیت این سلاح با مهمات آن در داخل نفربر امکانپذیر نبود و بدون تثبیت هم حرکت با آن ممنوع بود و در هنگام برخورد با یک مانع مثل خاکریز، کل لوازم تثبیت نشده به داخل برجک پرتاب می شد و همه چیز را قفل می کرد. اما هیچ گوش شنوایی وجود نداشت و مدام احساس می کردیم آن شیرازه پیشین دیگر از هم گسسته و نه فرماندهی قاطعی وجود دارد و نه آن جدیّت که ده سال قبل وجود داشت. نهایتاً همه مجبور شدیم یک خمپاره به همراه سه صندوق مهمات تحویل بگیریم و داخل نفربر جا بزنیم که عملاً کف آنجا را کامل اشغال می کرد. قضیه به همین ختم نشد، از طرف تعمیر و نگهداری هم دستور جدیدی صادر شد که هر نفربر باید یکسری لوازم یدکی اضافه با خود حمل کند که شامل چند قطعه کفشک شنی می شد. به طور نرمال هر نفربر یک قطعه برای زاپاس با خود داشت که روی بدنه نصب می شد، و حالا باید چند قطعه دیگر هم داخل نفربر می انداختیم که قوز بالا قوز بود. اصرار ما هم به جایی نرسید و آنرا هم داخل جا کردیم. تنها چیزی که می توانست ما را از زمین گیر شدن به خاطر اینهمه خرت و پرت غیر استاندارد حفظ کند یک معجزه بود و اینکه اصلاً وارد عملیات نشویم.
اما از همه عجیب تر و نفرت انگیز تر اینکه ذره ای جیره جنگی (جیره غذایی) که نیاز حیاتی خود نفرات در شرایط خاص محسوب می شد تحویل افراد نگردید، یعنی هرچه لوازم غیرضرور و مزاحم بود داخل نفربرها ریختند اما حتی یک قوطی کنسرو به کسی ندادند. مشکل در کمبود این مواد نبود چون یک کمرشکن مواد غذایی در آنجا نگه داشته بودند و می گفتند هرگاه نیاز باشد می دهیم. در نهایت تنها چیزی که به هر دسته رسید، یک قوطی شیرخشک بود که نه کسی را سیر می کرد و نه امکان استفاده از آن در هرکجا فراهم بود.
در چنین شرایطی، ارتش آمریکا به دروازه های بغداد رسیده بود و فرودگاه را تحت کنترل داشت ولی کماکان مسعود رجوی این خبرها را بطور دقیق به ما منتقل نمی کرد. حتی یکبار از کانال تشکیلاتی به ما گفته شد آمریکایی ها در فرودگاه بغداد محاصره و بیش از 5000 از آنان تار و مار شده اند!. خبری کاملاً ساختگی که عمداً به ما منتقل کرده بودند تا اندکی نفرات را از افسردگی بیرون آورد. روزهای پایانی حکومت صدام رسیده بود ولی سازمان همه را در بی خبری نگه می داشت. نکته این بود که فیلق 2 (سپاه دوم عراق که ما در منطقه آنها قرار داشتیم) هیچ واکنشی نداشت و اساساً هنوز درگیر هیچ جنگی نشده بود، به همین خاطر به ما این آسودگی را می داد که اتفاقی نیفتاده و اگر حادثه ای باشد اول آنها را درگیر خواهد کرد و ما متوجه خواهیم شد.
سقوط صدام و تسلیم فیلق 2
بیش از 4 هفته از اختفای ارتش آزادیبخش نگذشته بود که به ناگاه در نیمه شب 24 یا 25 فروردین سر و صدای زیادی در جاده منتهی به قره تپه بلند شد. صدای حرکت یک ستون زرهی و خودروهای نظامی بود. آنقدر شلوغ بود که تصور کردیم برخی یگان های خودی جابجایی دارند. هیچکدام از فرماندهان مجاهدین نمی دانست چه خبر شده است. لحظاتی بعد دستور رسید که فوراً برای حرکت آماده شویم. گیج و سرگردان از اوضاع، نفربرهای خود را آماده کردیم و تجهیزات خود را بستیم و برای گرفتن فرمان نهایی منتظر ماندیم.
(چندی پیش از آن مسعود رجوی پیام داده بود که: «اگر به یکی از قرارگاه های ارتش آزادیبخش –سهواً یا عمداً- حمله هوایی شد، همه قرارگاه ها باید بدون دریافت دستور به سمت مرز حرکت کنند و هر فرمانده موظف است نیروها و تسلیحات خود را سالم به مرز برساند و اگر لازم بود به صورت انتحاری و مستقل به پاسداران حمله کند و به رژیم ضربه بزند». هرچند مجاهدین تلاش می کردند این پیام را از موضع قدرت تفسیر کنند اما این ایده را به ذهن می زد که انگار قرار است ارتش آزادیبخش در این میان مورد حمله قرار گیرد و از هم پاشیده شود. برای همین با وجود یک احساس اقتدار ظاهری، یک دلنگرانی نیز در وجود بسیاری از ما یافت می شد که بالاخره سرانجام ارتش آزادیبخش چه خواهد شد؟)
عطف به همان پیام، در آن شب پر هیاهو منتظر دستور بودیم تا ببینیم چکار باید بکنیم. از فرماندهان ارشد هیچ اثری نبود و تنها فرمانده یگان ها مقداری توجیه شده بودند. آنهم نه توجیه عملیاتی بلکه توجیه برای مسیری که باید اتخاذ نمایند. مدتی گذشت و بالاخره سر و کله مجید پیدا شد و گفت: «بچه ها بغداد سقوط کرده و فیلق 2 هم بدون اینکه جنگ کند از هم پاشیده و همه سربازان فرار کرده اند و سر و صدایی هم که از داخل جاده می آمد، ارتش عراق بود که داشتند فرار می کردند. الان هم گفته شد هرکس هرطور می تواند خود را به مرز برساند. توی مسیر هم راهنما گذاشته اند که گم نشوید». بعد هم به من گفت قرار شد تو جلودار ستون باشی. حرکت کن تا بقیه هم دنبال تو بیایند.
در کنار این توضیحات، یک توجیه بسیار مهم هم داشتیم و آن اینکه: «با آمریکایی ها درگیر نشویم و حتی اگر به سمت ما شلیک کنند و شهید هم بشویم نباید واکنش نشان دهیم و اگر خواستند ما را خلع سلاح کنند، باز هم مقاومت نکنیم و سلاح را تحویل دهیم. اما اگر با کردها مواجه شدیم، تا زمانی که به سمت ما شلیک نکنند، با آنها کاری نداریم ولی مرز سرخ ما سلاح است و بهیچوجه نباید سلاح خودمان را به آنها تحویل دهیم». این مدل توجیه برای ما بسیار عجیب بود و اصلاً با آنچه قبلاً می شنیدیم همخوانی نداشت. یعنی آمریکایی ها اگر اعضای مجاهدین را هم می کشتند کسی حق نداشت به سمت آنان شلیک کند. پیش از آن هم مسعود رجوی در یک پیام صراحتاً گفته بود: «اگر هرکدام از قرارگاه های مجاهدین سهواً و عمداً مورد اصابت موشک آمریکایی ها قرار گیرد، ما به سمت مرز حرکت می کنیم». این سخن برای خیلی از مجاهدین غیرقابل قبول بود. از برخی شنیدم که می گفتند اگر آمریکایی ها شلیک کنند ما هم شلیک می کنیم، و نشان می داد که بسیار متناقض هستند.
به سمت جاده حرکت کردیم و مسیر رفتن به مرز خسروی را در پیش گرفتیم اما برخلاف آنچه وعده داده شده بود هیچ راهنما یا حتی علامتی در آن شب تاریک وجود نداشت. در طول مسیر، لحظاتی بیادم آمد که در عملیات فروغ جاویدان هم جلودار تیپ 91 ارتش آزادیبخش بودم. 15 سال از آن تاریخ می گذشت و تفاوت های زیادی می دیدم. آن زمان با وجود کبود شدید آموزش، با فرماندهانی مواجه بودم که هیچکدام بخاطر «انقلاب ایدئولوژیک مریم» ترفیع مقام و رده نگرفته بودند و موضع مسئولیت آنها بر اساس شایستگی هایی بود که از دید سازمان در عمل کسب کرده بودند. فرماندهانی که نه تنها امکانات ویژه شخصی نداشتند، بلکه دیرتر از بقیه می خوابیدند و زودتر بیدار می شدند، دیر از بقیه غذا می خوردند تا مطمئن شوند به همه غذای کافی می رسد، حین شرکت در مأموریت ها بیشترین فداکاری از خود نشان می دادند و هیچ انتظاری هم نداشتند، در برابر مسئولین خود فروتن و نسبت به افراد زیر دست خود بسیار شوخ و مهربان بودند… اما پس از اینهمه سال عبور از انقلاب ایدئولوژیک مریم، با فرماندهانی مواجه بودم که با وجود گذراندن انبوه آموزش نظامی، بشدت سرگشته و حیران بودند و نمی توانستند یک تصمیمگیری اصولی داشته باشند. شورای رهبری مدار اول و دوم از کسانی تشکیل شده بود که هرکدام برای خود امتیازات ویژه قائل بودند. فرمانده قرارگاه برای خود آشپز و آشپزخانه مجزا داشت و غذاهای ویژه سفارش می داد، با آخرین مدل خودروهای ژاپنی تردد می کرد و حتی برای چند ساعت حضور در مناطق بیابانی، در حالی که کل نفرات تنها یک سرویس بهداشتی غیر استاندارد داشتند، یک سرویس بهداشتی ویژه برایش آماده می کردند. کفش های آنها اروپایی بود و برای دیگران تبلیغ کفش عراقی می کردند، و یا زمانی که انبوه نفرات باید چند ماه پشت دریافت یک نیاز شخصی می ماندند، مریم برای شورای رهبری (در قرارگاه بدیع زادگان) فروشگاه ویژه تأسیس کرده بود و از آنجا با پول هایی که در دست داشتند خرید شخصی می کردند.
پس از 15 سال دوباره جلودار ستون شده بودم، اما برخلاف گذشته، اینبار یک حس بی اعتمادی در من جوانه زده بود و به خود می گفتم تا دیروز به من اتهام امنیتی می زدند و حالا مرا جلودار یک ستون برای رفتن به عملیات کرده اند. به نظرم می رسید نیت شان اعتماد به من نیست بلکه می خواهند پیش از دیگران ضربه بخورم و یا کشته شوم. به همین خاطر دیگر آن حس نشاط پیشین را نداشتم. با اینحال تلاش می کردم مسئولیت خودم را به بهترین وجه انجام دهم چون خودم را در قبال نفرات ساده ای که زیر دستم بودند مسئول می دانستم. توپچی نفربر من یک جوان بیست و چند ساله آذربایجانی بود که بتازگی او را فریب داده و به عراق آورده بودند. شخصیتی بی ریا و مهربان داشت. هیچ آموزش بدرد بخوری ندیده بود و در طی مدتی کوتاه، مقداری آموزش برجک به او داده بودم اما می دانستم کار چندانی بلد نیست. دلم برای او می سوخت و کاری از من برنمی آمد جز اینکه مراقب باشم آسیبی نبیند.
ابتدا قرار بود در محلی نزدیک منصوریه مستقر شویم و از آنجا با کمرشکن به خانقین برویم. پس از ساعاتی حرکت به این نقطه «تپه ماهوری» رسیدیم که از همه طرف با دیواره هایی خاکی و یا سنگی پوشیده شده بود و یک دژ بزرگ طبیعی به نظر می آمد. زرهی ها را در نقاط مختلف استتار کردیم. گفته شد تا صبح استراحت کنیم. 2-3 ساعت تا روشنایی روز فرصت بود. تفنگ ها را زیر سر گذاشتیم و از خستگی روی همان خاک بیهوش افتادیم. بناگاه با سر و صدای چند نفر که عربی صحبت می کردند به سختی از خواب بیدار شدم. یکی از آنها داشت مرا تکان می داد. تاریکی به حدی بود که قیافه ها را تشخیص نمی دادم. لباس نظامی داشتند و یک لحظه تصور کردم غافلگیر شده ایم و ما را گرفته اند. در آن نقطه چند نفر بیشتر نبودیم. پرسیدیم شما کی هستید؟ تند تند گفتند ما سرباز هستیم و از طریق کوه ها فرار کرده ایم تا به خانه های خودمان برویم. الان هم شما را دیدیم فکر کردیم کشته شده اید. بعد هم پرسیدند که مشکلی ندارید؟ گفتیم نه و آنها هم رفتند. یک نفس راحت کشیدیم و دوباره از هوش رفتیم.
هوا داشت روشن می شد که بیدار شدیم. رفتم کمی محوطه را ببینم و بفهمم در چه نقطه ای قرار داریم و چه شکلی هست. یک محوطه محصور در میان تپه های دیوار مانند طبیعی بود. صدای بمباران از دور و نزدیک به گوش می رسید. تعدادی از بچه ها در دامنه تپه ای که مثل یک دیوار بلند در امتداد بخش جنوبی قرار داشت نشسته بودند و یکی هم در بالای تپه دراز کشیده و به دشت وسیع جنوبی نگاه می کرد. گاه و بیگاه هواپیماها بر فراز ما پرواز می کردند و ما بی حرکت می ماندیم. خودم را به بالای تپه رسانیدم و از آنچه دیدم بهت زده شدم. توپخانه، کامیون ها و تعدادی از تانک های ما هدف راکت قرار گرفته بودند و در آتش می سوختند. در گوشه گوشه دشت دود به آسمان می رفت و هواپیماها نیز هر از چندی می آمدند و دنبال اهداف جدید می گشتند. نمی دانستم کسی هم کشته شده یا خیر، اما تصورم این بود که حتماً گروهی کشته شده اند. چندتا از فرمانده ها در گوشه ای چمبره زده بودند، و حالت ترس و نگرانی در آنها نمایان بود. آنها از دور به من اخطار می دادند که مخفی شوم و تحرک نداشته باشم. نگران بودند که هواپیماها محل ما را تشخیص دهند و بزنند. از آنها دور شدم که مدام تذکر ندهند، عصبانی بودند و البته می دانستم ناشی از نفرتی است که رقیه عباسی از من به ذهنشان فرو کرده است.
در آن موقعیت دشوار به کدورت های پیشین فکر نمی کردم بلکه ساده انگارانه نگران حال مسعود و مریم بودم. از خدا می خواستم که آنها در این جنگ نامعلوم آسیب نبینند و ترجیح می دادم کشته شوم و آنها زنده بمانند. هنوز احساس من این بود که آنها امانت هایی در دست ما هستند که باید حفظ شوند و بشدت نگران آنها بودم. لحظاتی ساده لوحانه اندیشیدم که همه بی اعتمادی های سازمان نسبت به ما بعد از این حوادث تمام خواهد شد و از این پس نگاه تشکیلات به نیروها متفاوت خواهد بود و دوران اینکه آدم ها را بخاطر بی اعتمادی به صُلّابه بکشند و نگران فرار افراد باشند به پایان رسیده است. با خود می گفتم وقتی مسعود و مریم اینهمه از خودگذشتگی را مشاهده کنند و ببینند در این شرایط دشوار که راه های فرار باز است، هیچکس حاضر نشد آنها را زیر بمباران تنها بگذارد و بگریزد، طبعاً مثل گذشته نیازی به آنهمه بازرسی های بدنی تحقیرکننده در نشست نخواهند داشت و یگانه و راحت با نیروهای خود دیدار خواهند کرد و کنار آنها زندگی می کنند.
این دقیقاً همان نگاه صادقانه ام به ماجرا بود و به آن فکر کردم و تصور می کنم بسیاری دیگر هم مثل من این لحظات را داشتند. غافل از اینکه در پس پرده برنامه هایی در حال اجراست که بزودی کوس رسوایی آن به صدا درخواهد آمد.
ادامه دارد…
حامد صرافپور