در قسمت قبلی خاطراتم یک نکته را از قلم انداختم که در این قسمت به آن اشاره می کنم. وقتی به آسایشگاه آمده بودم مستقیم به اتاق کمدها رفتم تا وسایلم را که از قبل آماده کرده بودم بردارم. در این اثنا به طور اتفاقی یکی از دوستانم را دیدم که به او از پیش نگفته بودم که می خواهم فرار کنم. موقع رفتن نتوانستم او را که صمیمی هم بودیم بی خبر بگذارم و به او گفتم من دارم می روم. او آدرسی از دوستش که در اتریش زندگی می کرد را به من داد تا در صورت لزوم برای پناهندگی از او کمک بگیرم. من هم یک رادیوی دست ساز داشتم که به او دادم تا استفاده کند. همدیگر را بغل کردیم و جدا شدیم. می خواستم به این نکته اشاره کنم که چقدر جو سرکوب در داخل مناسبات بالا بود و در نتیجه چنین فضایی ایجاد شده بود که افراد برای خلاصی از چنگال رجوی به راحتی به همدیگر اعتماد نمی کردند. من هم نمی خواستم شکافی باز کنم که بعدش مایه پشیمانی ام شود. به همین دلیل به کسی درباره فرارم حرفی نزدم .
بعد از خداحافظی با دوستم و گرفتن آدرس به همراه فردی که قرار بود فرار کنیم آرام آرام به سمت ضلع جنوب حرکت کردیم. ضلع جنوب گشت پیاده داشت که ترکیب سه نفره بودند. نگهبانی ضلع جنوب هم با قرارگاه خودمان بود. در ضمن باید اشاره کنم ساعت 10 شب من هم نگهبان همان محلی بودم که قصد خروج از آنجا را داشتم. ساعت 8 و نیم یا 9 شب بود که ما عملیات فرار را استارت زدیم. در طول مسیر با رعایت استتار به نزدیکی سیاج جنوب رسیدیم. در نزدیکی سیاج متوجه آدمی شدیم مثل این بود که روی یک خاکریز نشسته باشد! به دوستم گفتم برو نزدیکتر ببین واقعی است یا مترسک است؟ رفت و نگاه کرد و گفت مترسک است و خیالمان راحت شد و به راه خود ادامه دادیم.
حرکت ما در مسیر همواره دولا دولا بود. یک سر نردبان دست من بود و سر دیگر دست دوستم. وسایل فردی که شامل یک ساک بزرگ بود را هم روی کول گرفته و با خود حمل می کردیم و وسایل دیگر تخته ای بود که جهت عبور از بالای سیاج با خود آورده بودیم. بهر حال با این وضعیت خودمان را نزدیک سیاج رساندیم. از قبل آگاهی داشتیم گشت پیاده هم در کنار سیاج هستند تا اعضای در بند از داخل قرارگاه فرار نکنند. در همان هنگام متوجه گشت پیاده شدیم روی زمین پشت بوته ها دراز کشیدیم تا دیده نشویم. در گوشی به دوستم گفتم صبرکن تا گشت از آن محل فاصله بگیرد. سپس با سرعت تمام حرکت کرده و نردبان را روی سیاج گذاشته و از روی آن عبور می کنیم. لباس فرم خاکی تنمان بود چون می توانستیم با آن استتار بیشتری داشته باشیم.
همین که گشت از دید ما خارج شد با سرعت به سمت سیاج رفته، نردبان را روی سیاج گذاشته، اول دوستم از روی نردبان بالا رفت و از آن بالا وسایلش را به آن ور سیاج پرت کرد و سپس خودش پرید آن سوی سیاج و من هم بلافاصله از روی نردبان بالا آمده و وسایلم را به آن طرف سیاج پرت کرده و سپس خودم هم پریدم بیرون از قرارگاه اشرف. بلافاصله از آن محل حدود 50 تا 60 متر فاصله گرفتیم.
در آنجا نفس تازه ای کشیدیم سپس پشت یک خاکریزی در همان نزدیکی رفتیم. نگهبان عراقی تا این لحظه ما را ندیده بود. من به دوستم گفتم لباس فرم را از تنمان در بیاوریم و لباس شخصی که با خودمان داشتیم را به تن کنیم. سپس به سمت محل پست نگهبانی نیروهای عراقی رفتیم و به نگهبان عراقی گفتم من از داخل قرارگاه به اینجا آمدم. او امان نداد گفت آقا لطفا می توانید برایمان توپ والیبال بیاورید؟ به او گفتم من نمی خواهم به داخل قرارگاه بر گردم. من از آن محل فرار کردم شما لطفا با فوج فرماندهی خودتان تماس بگیرید و بگویید دو نفر به اینجا آمدند و پناهنده شدند ( توی پرانتز بگویم داستان سرباز عراقی و درخواست توپ والیبال به این دلیل است که مسئولین فرقه هر از گاهی نزد سربازها می آمدند. به آنها غذا و سایر امکانات می دادند تا بدین وسیله خودشان را نزدیک کرده و در صورت لزوم از آنها استفاده کنند ) به هر حال سرباز عراقی با مقر فرماندهی تماس گرفت و به آنها گفت دو نفر از اعضای سازمان نزد ما آمدند و پناهنده شدند. در این فاصله من با دوستم داخل قرارگاه اشرف را نگاه می کردیم …
ادامه دارد
گلی