نبردهای حمرین
در اشرف متوجه شدم که مجید و دو همراه وی به قرارگاه رسیده اند اما بی ام پی آنها در میانه راه هدف راکت های آمریکایی قرار گرفته و منهدم شده بود. ظاهراً هواپیماها دوبار به سمت آنها شلیک می کنند و بعد راکت سوم را زمانی به نفربر می زنند که خدمه آن فرار کرده بودند. چند روز بعد نفربرشان را بیرون قرارگاه دیدم. چیزی جز یک پوسته و مشتی خاکستر از آن نمانده بود. از نفرات قرارگاه ما تنها «مهرداد ابراهیمی فخاری» (مسئول بخش تعمیر و نگهداری زرهی که اختصاراً TN خوانده می شد) کشته شده بود. وی به همراه «براتعلی.م» سوار بر تانک یدک کش در حال بازگشت، با حمله هوایی مواجه شدند و با توجه به حمله راکتی، مهرداد با موج انفجار یا ترکش کشته شد (براتعلی، اهل خراسان بود که در یکی از عملیات های سازمان اسیر شد و به مجاهدین پیوست. وی در ایران مکانیک بود و در این زمینه تسلط خوبی داشت و از همان ابتدا آموزش موتوری تانک را طی کرد و بعداً به بخش تعمیرات منتقل گردید. در مجموع فردی کوشا، مهربان، ساده و فروتن بود و مسعود از این ویژگی ها سوءاستفاده کرد و او را در مناسبات نگه داشت).
عجیب اینکه برخی از خدمه زرهی ها به زحمت موفق شده بودند خودروهای خود را به قرارگاه برسانند ولی به آنها گفته شده بود مجدداً آنرا به چند کیلومتری اشرف ببرند تا قرارگاه بخاطر آن مورد اصابت قرار نگیرد. پرسنلی که بخاطر دستور مسعود رجوی مبنی بر حفظ جنگ افزارها و انتقال آن به اشرف جان خویش را به خطر انداخته بودند، دوباره باید آنها را بازمی گرداندند که مبادا حضور آن باعث به خطر افتادن جان مسعود شود. به هرحال اینکار انجام گرفت ولی بعد متوجه شدیم که تمام لوازم این زرهی ها بدست اهالی روستاهای واقع در بخش شمالی اشرف (مرفوع کبیر و صغیر) غارت شده است.
سری به آسایشگاه زدم تا از وجود وسایل خود مطمئن شوم چون پس از جنگ کویت وقتی به قرارگاه بازگشتم، چیزی از کمد انفرادی ام باقی نمانده بود و بسیاری لوازم گم و گور و یا دزدیده شده بود. اینبار همه چیز سرجای خودش بود. همینکه مقداری آماده شدیم، ما را صدا زدند تا به کنار آسایشگاه زنان که مقر فرماندهی شده بود برویم. اعلام شد یکسری از خواهران در مسیر بازگشت به کمین افتاده اند و باید سریع به کمک آنها بشتابیم (همان ماجراهایی که پیش تر شرح دادم و منجر به کشته و زخمی شدن تعدادی از زنان شده بود). از آنجا که برخی نفرات همچنان در کوه و بیابان سرگردان بودند، هر تعداد از نیروهای رزمی باقی بودند برای اینکار مهیا شدند. از هر مرکز حدود 10-12 نفر گردآمدند و تحت مسئولیت مجید، حمید ادهم و یک فرمانده یگان دیگر قرار گرفتند و «محمدرضا محدث» نیز مسئول بالای اکیپ گردید (وی از افسران ستادی بود که مدتی بعد افسر عملیات قرارگاه هفتم شد). به درب شرقی اشرف که رسیدیم گفتند منتظر بمانید تا مجوز خروج برسد. از آن لحظه به مدت چند ساعت، بی قرار و کلافه دور خودمان می چرخیدیم تا اجازه دهند به کمک زنانی بشتابیم که در 20 کیلومتری قرارگاه در کمین افتاده اند. هرچه می پرسیدیم چی شد چرا دروازه باز نمی شود، هیچکس پاسخگو نبود. متناقض شده بودم و گفتم یعنی برای نجات جان خواهران هم باید مجوز از فرماندهی صادر شود؟ تا بخواهیم به آنجا برسیم دیگر کسی زنده نمانده است. اما به نظر می رسید سیستم فرماندهی قرارگاه اشرف بکلی فلج شده و قادر نیست حتی برای چنین امر فوری هم مجوز صادر کند.
درست 3 ساعت پشت دروازه اشرف منتظر بودیم تا بالاخره نزدیک غروب مجوز صادر شد. در مجموع 3 خودروی جیب لندکروز داشتیم که بین یگان ها تقسیم شده بود. سلاح های ما شامل کلاشینکوف و چند قبضه تیربار و موشک انداز می شد. انتظار داشتم نارنجک هم توزیع کنند اما دیگر نه از سیانور خبری بود و نه از نارنجک. فقط به گردن محمدرضا محدث سیانور آویزان بود. در گذشته به همه نارنجک و سیانور داده می شد اما در این مرحله جز به نفرات بالا به کسی اعتماد نداشتند. وقتی به فرودگاه متروکه منصوریه رسیدیم، هوا رو به تاریکی می رفت. روشنایی روز را از دست داده بودیم و با اینهمه معطلی، واضح بود کار مهاجمین هم تمام شده و از محل رفته اند. کمی بالاتر و در نزدیکی سه راهی قبرستان، خودروهای آسیب دیده را مشاهده کردیم. برخی پر از خون بود و لوازم شخصی زنان مجاهد هم درون آنها مانده بود. کلاهخودها و تجهیزات در پشت جیپ ها به چشم می خورد. مقداری در جاده آسفالته به سمت منصوریه رفتیم و بازگشتیم و در پیچ جاده (سه راهی) مستقر شدیم و کمین گذاری کردیم. تقریباً هیچ خودرویی در آن ساعت تردد نداشت اما هواپیماهای آمریکایی هر از چند دقیقه پرواز داشتند. هر لحظه انتظار داشتیم ما را هدف قرار دهند، اما فقط چند زرهی که در 200 متری ما میان خاکریزها استتار شده بود را زدند و رفتند. به مرور متوجه شدیم تلاش آنها این است که به افراد آسیب نرسد و فقط جنگ افزارهای سنگین را منهدم کنند، و به همین خاطر با اینکه ما را می دیدند شلیک مستقیم نمی کردند. ظاهراً به نفربر مجید هم که در شلیک اول نزده بودند به همین دلیل بود که بترسند و از نفربر پیاده شوند و سپس آنرا منهدم کنند. علت پایین بودن تلفات انسانی هم دقیقاً همین بود.
(یادآوری: مسعود در آخرین نشست عمومی گفت ما کروکی تمام مواضع خود را به آمریکایی ها داده ایم و به آنها گفته ایم با شما جنگ نداریم و بی طرف هستیم. با اینحال، هم قرارگاه های مجاهدین در کنار شهرهای «خالص و منصوریه» بمباران شدند و هم زرهی ها در هرکجا دیده می شدند هدف راکت ها قرار می گرفتند. هرچند مسعود بعدها گفت حمله از سوی انگلیسی ها بوده، ولی از آنجا که منطقه دیالی از همان ابتدا تحت اشغال نیروهای آمریکایی قرار گرفت، امکان ندارد انگلیسی ها بدون هماهنگی با نیروهای آمریکایی در آن منطقه پرواز کرده باشند. بویژه که آمریکایی ها در کردستان نیز حضور نظامی داشتند و انگلیسی ها بعداً در جنوب عراق و منطقه بصره مستقر شدند.)
حدود 2 روز در این نقطه مستقر بودیم اما هیچکس از ما سراغی نگرفت. گرسنه بودیم و طبق معمول از جیره غذایی هم خبری نبود. به خودروهای زنان مجاهد که به کمین افتاده بودند سر زدم که اندکی خوراکی بیابم ولی در وسایل آنها هم اثری از مواد غذایی نبود. گویی به آنها هم برای رفع گرسنگی در شرایط اضطراری چیزی داده نشده بود. در تمام عملیات های پیشین، مواد غذایی و جیره جنگی به اندازه کافی یافت می شد و این اولین بار بود که هیچ چیز در اختیار نیروها در آن شرایط بسیار بحرانی قرار داده نشده بود. در واقع می شود گفت که مسعود هیچ هزینه ای نکرده بود و بعدها متوجه شدیم که او برنامه دیگری برای ما داشته است و به همین خاطر مطلقاً از ذخایر ارزی خود استفاده نکرد. با وجود اینکه به مدت 2 روز هیچ موادی به ما نرسید و احساس می کردیم بکلی فراموش شده ایم، اهالی روستاهای پیرامون، با اینکه خودشان بشدت فقیر و دچار محدودیت بودند، برایمان قابلمه های برنج، ماست، خرما و نان می آوردند. طبعاً چون شناختی از آنها نداشتیم مراقب بودیم غذاها مسموم نباشد. اما آنها خودشان متوجه این مسئله شده بودند و گاه جلوی ما کمی از غذا را می چشیدند تا راحت از آن استفاده کنیم.
از دیدن آن مردم ساده دل و تحت ستم که بیش از مسعود و مریم رجوی به فکر رسانیدن غذا به ما بودند احساس خوبی داشتیم. آنان انسان های زحمتکش و محرومی بودند که فقط یک چیز می خواستند و آن امنیت روستاهایشان بود. حضور ما در آن شرایط پیچیده جنگی که کشورشان هیچ حاکمیتی نداشت، دلگرم کننده بود و حداقل می توانستند احساس امنیت موقت کنند و بدانند تعدادی مسلح از آنها و خانواده شان حفاظت می کنند. با اینکه هدف ما حفاظت از قرارگاه اشرف بود، اما طبعاً حضور ما، این امنیت را برای آنها تأمین می کرد. بالاخره بعد از دو روز سر و کله یحیی نظری (کریم گرگان) با یک کامیون هینو و یک جیپ لندکروز پیدا شد که برایمان مواد غذایی و بهداشتی آورده بود (وی در سازمانکار جدید فرمانده ستاد اداری قرارگاه هفتم بود. پیش از او، برای مدتی «حسن نائب آقا» این مسئولیت را داشت. حسن نائب، ملی پوش سابق فوتبال و از مسئولین سازمان مجاهدین بود که در شورای ملی مقاومت نیز عضویت داشت. اگرچه بعدها برخی از جداشدگان او را از عناصر سرکوبگر معرفی کردند ولی حداقل در دوران حضور در قرارگاه حبیب و مسئولیت بخش اداری قرارگاه، برخوردهای تندی از او مشاهده نکرده بودم و به نظر می آمد در برخی نقاط مسئله دار هم باشد. در هرحال، مریم رجوی تا به امروز از وی استفاده های سیاسی دارد).
در این میان خبر دیگری به ما رسید که حاکی از توافق اولیه با نیروهای آمریکایی بود. در یک پیام شفاهی که از مسعود رجوی نقل شده بود، می بایست حین تردد، یک پرچم سفید به آنتن خودروها نصب کنیم تا هواپیماهای آمریکایی ما را شناسایی کنند و هدف قرار نگیریم. در این پیام توضیحات دیگری هم داده شده بود که نشان می داد سازمان وارد مذاکره با ژنرال های آمریکایی شده است. جزئیات در آن لحظات برای ما مهم نبود، آنچه واضح بود اینکه دیگر خطر حمله هوایی از سوی آمریکایی ها رفع شده و به تبع آن، احتمال درگیری با کردها و سازمان 9 بدر نیز تا حد زیادی کمتر است.
کماکان از آنچه در اشرف رخ می داد بی اطلاع بودیم و البته در آن شرایط دشوار نظامی، در حالی که بیشتر زرهی ها و امکانات نظامی ما از دست رفته بود و در حد یک گروه کماندویی شکست خورده به نظر می رسیدیم، برایمان چندان مهم هم نبود در اشرف چه گذشته باشد. اگر بخواهم وضعیت خودم را در آن شرایط شرح دهم باید بگویم با توجه به آنچه طی چندین سال بر سرم آورده بودند، علارغم همه نگرانی ها و شرایط دشوار موجود، در موقعیتی قرار داشتم که برایم بسیار روحبخش بود. چرا که می دیدم نه تنها شورای رهبری، بلکه همه کسانی که سازمان آنها را مرجّح می شمرد و ایدئولوژیک تر و حتی تشکیلاتی تر از من به حساب می آورد، در شرایطی بحرانی قرار دارند و به زبان دیگر، دچار از هم پاشیدگی شده اند. شورای رهبری که حتی در کنار نیروهای خودشان نماندند و زودتر از بقیه به قرارگاه فرار کردند. بسیاری فرمانده یگان ها نیز آنچنان وارفته بودند که قابل پنهان کردن نبود. نیروهای تحت مسئولیت آنها نیز این وارفتگی را از واکنش ها و حتی از چشمان آنها حس می کردند. واقعیت اینکه خیلی کم افرادی را می دیدم که مثل خودم سرحال باشند، هرچند پس از اینکه مشخص شد حملات هوایی پایان یافته، بسیاری به مرور به آرامش نسبی رسیده بودند.
استقرار در سه راهی قره تپه
روز بعد گفته شد به سه راهی قره تپه برویم و در آنجا مستقر شویم. هوا تاریک بود که به آنجا رسیدیم. پست نگهبانی چیده شد و بجز نگهبان ها بقیه به استراحت مشغول شدیم، اما بخاطر بارانی شدن هوا و نداشتن امکانات کافی، به درون راه آب های زیر جاده که به عربی «قنطره» گفته می شد رفتیم تا امکان استراحت باشد. هوا که روشن شد دیدیم روی انبوهی مدفوع خوابیده ایم. پیرامون محوطه را زمین های کشاورزی گرفته بود که در آن فصل محصولی نداشت. در چند صدمتری جاده یک کلبه کوچک متروکه به چشم می خورد. یک برنامه روزانه ریخته شد که طبق آن هریک از دسته ها به مدت 2 ساعت خودروها را بازرسی می کردند و بقیه به کارهای دیگر و یا استراحت مشغول می شدند. وضعیت روحی 2 تا از فرمانده یگان ها خیلی بد بود و داشت روی نفرات تأثیر منفی می گذاشت. از سر دلسوزی به «محمدرضا محدث» گفتم می دانم که شرایط مناسب نیست ولی این FA ها دچار وارفتگی شده اند و بچه های تحت مسئول آنها نیز مشکل پیدا می کنند، اگر ممکن است با آنها صحبت کنید که حداقل در ظاهر خود را خوشحال نشان دهند. با گفتن این حرف، احساس کردم محمدرضا خوشش نیامد و رفت (اصطلاح FA، به معنای فرمانده عملیاتی بود). اما سخن دلسوزانه من انگار آبی بود که بر روی بنزین آتش گرفته پاشیده شود. چون روز بعد دیدم فرمانده یگان ها و همچنین محمدرضا محدث با حالت بدی به من نگاه می کنند. عجیب تر اینکه مرا در زمان هایی پست می گذارند که بی اهمیت ترین زمان است. در واقع یک نگاه امنیتی به من پیدا کرده بودند و تلاش داشتند شب ها اصلاً مرا پست نگذارند. بطور خاص حمید ادهم و مجید بیش از بقیه با من دافعه پیدا کرده بودند و محمدرضا هم که خودش بانی این وضع بود. با اینحال فرمانده یگان سوم (اگر اشتباه نکنم فریدون) بی خیال بود اما تلاش می کرد زیاد با من روبرو نشود. از قضا او تنها کسی بود که نسبت به بقیه سرحال تر به نظر می رسید. برایم عجیب بود که یک تذکر مسئولانه و دلسوزانه، اینقدر واکنش منفی داشته باشند.
در هر صورت من هم به روی خودم نمی آوردم و بد هم نبود شب ها خودشان پست بدهند. راستش پشیمان شدم که چرا به آنها تذکر دوستانه داده ام و نگذاشتم در همان وضعیت وارفتگی باقی بمانند. به هرحال دیگر نمی شد کاری کرد، تنها کسی که در آن جمع به من علاقه و احترام زیادی داشت، تحت مسئول جوان آذربایجانی ام «مجید» بود که جزء نفرات جدیدالورود به حساب می آمد و چون می دید همیشه برایش ارزش قائل هستم و برخلاف خیلی از فرماندهان، کارهای سخت را روی خودم سوار می کنم و برخورد غیراخلاقی با کسی ندارم، خیلی به من دلبسته شده بود و به یاد دارم چند ماه بعد که تغییر سازماندهی و جابجا شدم، مرا با اندوه زیاد در آغوش گرفت گریه کرد و به زحمت او را دلداری دادم که در کنارش خواهم بود و هر مشکلی داشت به من مراجعه کند. البته خودِ مجید هم شخصیت فروتن و مسئولانه ای داشت و می دانستم هر کاری به وی بسپارم بخوبی و با احساس مسئولیت انجام می دهد.
بدلیل دور بودن قرارگاه، برایمان مقداری مواد اولیه آوردند تا در همان نقطه غذا بپزیم. «جمشید.چ» که از رسته مهندسی بود و دیگر ماشین آلاتی برای کارهای مهندسی نداشتند، به کار آشپزی گمارده شد. به این ترتیب، چند هفته در همان محل مستقر شدیم. حملات هوایی بطور کامل پایان یافته بود و آمریکایی ها به منطقه مسلط شده بودند و مسئولین (فهیمه اروانی، عباس داوری، مژگان پارسایی، مهدی براعی) هم مشغول مذاکره با آنها بودند. در این مدت، اهالی روستاها نیز کم کم به کارهای جاری خود بازگشتند و ما نیز تردد خودروها در سه راهی قره تپه را زیر نظر داشتیم. گهگاه برخی شیوخ روستا برایمان مواد غذایی هم می آوردند. البته برخی تنش ها هم با اهالی بوجود می آمد. مثلاً یکبار یکی از روستائیان دور دست با تراکتور و یک گاری پر از کوله پشتی و کیسه خواب کهنه از آنجا عبور می کرد که سرتیم پست بازرسی (فتح الله.ف) متوجه شد و جلوی او را گرفت و پرسید از کجا آورده ای؟ روستایی گفت اینها را به زحمت گشته ام و پیدا کرده ام و دارم می برم بفروشم مقداری پول بدست بیاورم. اما فتح الله با عصبانیت و تندی به او گفت همه را خالی کن اینها مال مجاهدین است. مرد کشاورز با ابراز ناراحتی و دلخوری گفت اینها که بدرد شما نمی خورد، من خیلی زحمت کشیدم پیدا کردم و اگر پیدا نمی کردم شما آنرا نمی دیدید. با اینحال مسئول بازرسی قبول نکرد و بزور او را وادار کرد همه را تخلیه کند. من خیلی ناراحت شدم به او گفتم بگذار ببرد اینها که بدرد نمی خورد ولی نپذیرفت و به همان لحن تند ادامه داد. فضا به نفع من نبود چون بقیه فرماندهان هم از کار وی حمایت کردند. آن روستایی خیلی ناراحت شد و گفت من همیشه مجاهدین را دوست داشتم، و حالا شما بخاطر مقداری لوازم کهنه اینطور می گویید؟ بعد هم با سرافکندگی از آنجا رفت. مجدداً به این کار اعتراض کردم و گفتم اینها حامیان ما هستند و نقش زیادی در امنیت ما دارند نباید اینطور برخورد کنید. اما بیشتر عصبانی شدند و گفتند ما داریم امنیت اینها را تأمین می کنیم!.
مورد دیگر که اتفاق افتاد تردد یک هایلوکس کهنه از آنجا بود که بجای عبور از پست بازرسی میانبر زد و به سمت قره تپه رفت. هرچه او را صدا زدند نشنید و یا توجه نکرد. محدث دستور تعقیب او را داد و مرا به همراه دو نفر دیگر با یک جیب به دنبال آنها فرستاد. چند کیلومتر آنها را دنبال کردیم تا اینکه با بوق زیاد ما مجبور به توقف شدند. به سمت خودروی آنها رفتم و دیدم سه نفر با لباس کردی در آن نشسته اند. بنظر هر سه کشاورز می آمدند. پرسیدم چرا از داخل جاده خاکی رد شدید؟ سکوت کرده بودند و با دلهره مرا می نگریستند در حالیکه ترس در چشمانشان هویدا بود. با تعجب دیدم راننده یک دختر جوان است و مثل بقیه لباس پوشیده است (در روستاهای کردستان برخی از زنان مثل مردان لباس می پوشند ولی شال به کمر نمی بندند). فهمیدم بخاطر اینکه دختر بوده ترسیده از میان ما که همگی مرد بودیم عبور کند و میانبر زده است. به آنها فهماندم که باید از جاده رد شوند و بعد به آنها گفتم بروید.
هنگامی که به پست بازرسی برگشتیم محمدرضا از راننده مان پرسید چی شد، آنها را گرفتید؟ گفتند نه حامد با آنها صحبت کرد و بعد گفت بروند. محمدرضا عصبانی شد و بدون اینکه به من نگاهی بیندازد با تندی به آنها گفت چرا به اینجا نیاوردیدشان؟ با ناراحتی گفتند حامد بالاتر از ما بود درست نبود حرفی بزنیم. به محدث توضیح کوتاهی دادم و گفتم تشخیص و تصمیم خودم بود. او هم دیگر با من بحث نکرد ولی کلافه از آنجا رفت. می دانستم او نسبت به من مشکل ریشه ای دارد، هرچند از قدیم او را می شناختم و همیشه برای وی احترام قائل بودم. اتفاقاً آن روز هم که به وی مراجعه داشتم تا فرمانده یگان ها را آرامش بدهد به همین خاطر بود که از قدیم او را دوست داشتم، اما متأسفانه برداشت دیگری از نقد دوستانه ام داشت و بعد از آن هم که دیگر از در لجاجت و امنیتی وارد شد… این مسئله گذشت ولی از روز بعد همان زن جوان با خانواده اش بدون ترس از ایست بازرسی (سیطره) رد می شدند و غروب هم بازمی گشتند و دیگر ترسی از ما نداشتند. یقیناً اگر آنروز بازداشتشان می کردیم و چند ساعت گرفتار ترس و نگرانی می شدند، اثر بدی روی خودشان و اهالی می گذاشت.
این مجموعه برخوردهای ناپسند، اثرات بدی در روابط مجاهدین با مردم منطقه داشت. در بخش های قبلی اشاره کردم که اواسط دهه 70 نیز همین برخوردهای ناپسند با مردم در جاده ها (که گزارش آن روی میز صدام رفته بود)، باعث شد که مجاهدین را در انجام برخی ترددات محدود کنند. البته اینبار صدام هم وجود نداشت و برخوردهای نامعقول و تحقیرآمیز می توانست بشدت علیه سازمان عمل کند و بغض خفته مردم روستاها را بیدار نماید.
مذاکره با کردها و رابطه نزدیک با آمریکایی ها
تکلیف صدها خودروی گم شده ارتش آزادیبخش هنوز مشخص نبود. یکروز از سوی کردها پیام آمد که می خواهند مذاکره کنند. محمدرضا محدث با آنها صحبت کرد و گفت پیام آنها را به مسئولین سازمان خواهد رساند. روز بعد یک هیئت از فرماندهان با مسئولیت پرویز کریمیان (جهانگیر) به همراه یک لیست بالابلند از خودروهای سبک و سنگین گم شده به آنجا آمد. از احزاب کردی نیز یک هئیت برای مذاکره آمدند. گفتگو کمتر از یکساعت به درازا کشید و طی آن جهانگیر لیست خودروها را به آنان داد و گفت اینها لیست امکاناتی است که نیروهای شما با خود برده اند و باید همه را بازگردانید. آنها هم گفتند پیام شما را به رهبران خود می رسانیم، در عین حال تأکید داشتند که اطلاعی از این لیست ندارند. هرچه بود دیگر از آنان خبری نشد ولی مشخص شد دیگر با آمریکایی ها و کردها درگیری رخ نخواهد داد و دوران دیگری آغاز شده و وارد مشکلات دیگری خواهیم شد.
یکروز حین بازرسی خودروها با شخصی مواجه شدیم که خود را افسر استخباراتی نامید. وی پس از پیاده شدن از خودرو گفت می خواهم با فرمانده تان صحبت کنم. محدث با وی صحبت کرد و متوجه شدیم قبلاً هم مدتی با سازمان کار کرده است. می پرسید الان که آمریکایی ها عراق را اشغال کرده اند شما می خواهید چکار کنید. محدث گفت ما که نیامده بودیم در عراق مستقر شویم، هدفمان سرنگونی رژیم و رفتن به ایران بود که همچنان با همان هدف اینجا هستیم. افسر که از نیروهای سابق حزب بعث بود، تلویحاً پیشنهاد کرد در ارتباط با سازمان باقی بماند و با مجاهدین کار کند. می گفت افسران زیادی می شناسد که الان مخفی و یا سرگردان هستند. پیشنهادش این بود که بتواند با سازمان کار کند و اخبار و اطلاعات مختلفی را به مجاهدین بدهد. محدث از این قضیه استقبال کرد و گفت باید این موضوع را به اطلاع فرماندهان مافوق خود برساند. افسر که مشخص بود نقطه امیدی برایش پیدا شده خداحافظی کرد و رفت (این نکته بسیار مهم بود چون بعدها سازمان موفق شد گروهی از بعثی ها را به استخدام خود در بیاورد و اطلاعات زیادی از نیروهای مقاومت عراقی و فعالیت های ایران در عراق به دست آورد و با یک تیر دو نشان بزند. یعنی هم با فروش اطلاعات به ارتش آمریکا، کمبودهای مالی خود را جبران کند و هم امنیت خود را تضمین کند و خطر استرداد احتمالی رجوی هم منتفی شود. طبعاً ضربه زدن به نیروهای مقاومت عراقی، باعث تقویت امنیت قوای آمریکایی می شد که نتیجه آن، تشویق دولت آمریکا برای کلید زدن جنگ با ایران بود. به این شکل، مسعود رجوی صاحب منافع چند جانبه می شد).
اردیبهشت رو به پایان بود و هوا به مرور گرم می شد و شرایط یکنواخت ما در ایست و بازرسی هم با وجود بی خبری از اوضاع، خسته کننده تر می شد. در عین حال هیچگونه امکانات بهداشتی هم نداشتیم. مثلاً من خودم با 3 لیتر آب که داخل یک گالن کوچک روغن توی آفتاب می گذاشتم تا کمی گرم شود، استحمام می کردم. خیلی ها حوصله همین کار هم نداشتند و لذا هم لباس ها کثیف بود و هم بدن افراد با گذر زمان دچار مشکل می شد. فقط یکبار با کشاورزان دور دست هماهنگ کردند تا نفرات از تلمبه آب آنها که از زیر زمین آب می کشید استفاده کنند و استحمام نمایند. ولی این امکان همیشه در دسترس نبود و می بایست مسئله به صورت اساسی حل شود.
پس از دو-سه هفته، سر و کله «وجیه کربلایی» در خط دفاعی پیدا شد. آمده بود از وضعیت ما مطلع شود. البته ما تنها پست بازرسی در آنجا نبودیم و در فاصله های دور از یکدیگر، چندین پست بازرسی دیگر از جمله در: «شمال و جنوب پل صدور، سه راه فرودگاه، عین الیله، مرغداری، تقاطع نهر صدام، شمال زاغه مهمات، سه راهی زاغه مهمات در جاده کرکوک» که نقاط استراتژیک برای قرارگاه اشرف به حساب می آمدند، وجود داشت که مسئولیت آنرا سایر قرارگاه ها بدست داشتند. (زاغه های مهمات متعلق به ارتش صدام، در شمال اشرف قرار داشت. پس از بمباران 1371 قرارگاه اشرف، چند سوله آن به مجاهدین واگذار گردید تا مهمات های خود را به آنجا منتقل کنند. ارتش آمریکا پس از اشغال عراق آنها را منهدم نمود.)
وجیهه پس از مقداری گفتگو با فرماندهان، می خواست به پل صدور هم سر بزند. مسئولیت حفاظت از او در مسیر به من سپرده شد. برای اولین بار پس از جنگ پل صدور را از نزدیک می دیدم. به نسبت مواضعی که ما داشتیم یک پیک نیک به حساب می آمد چون در جایی که ما مستقر بودیم نه درختی بود و نه آب و سایه ای که بشود زیر آن استراحت کرد. اما در اینجا هم یک رودخانه پر آب قرار داشت و هم درخت های بلند و مناظری دیدنی. وجیهه پس از بازدید بخش شمالی پل، به بخش جنوبی آن که یک پاسگاه سابق پلیس در آنجا قرار داشت رفت. کنترل کاملی روی جاده منتهی به جلولاء وجود داشت. تردد اهالی هم در آن مناطق زیاد بود و همگی، بویژه زنان روستایی با دیدن وجیهه کربلایی به وی که کاملاً تحت حفاظت قرار داشت می نگریستند و گاه لبخند در چهره آنها دیده می شد.
با توجه به تردد زیادی که وجود داشت، بسیار مراقب بودم به وجیهه آسیبی وارد نشود. البته گفت نیازی به این کار نیست ولی مسئولیت او به من سپرده شده بود و نمی توانستم شکاف امنیتی باقی بگذارم. به همین خاطر مدام در زاویه ای قرار می گرفتم که اگر از سمت جاده و خودروهای توی جاده شلیک شد به او اصابت نکند و من حائل باشم. با اینکه وی همه را وسط بمباران رها کرده و رفته بود و برای جانمان ارزشی قائل نشده بود، او را شورای رهبری و فرمانده ارشد خود می دانستم و برایم ارزش و اهمیت داشت. در واقع هنوز احساس می کردم آنها برای کرامت انسانی و یا جان ما ارزش قائل هستند (عمداً به این نکته را اشاره کردم تا در بخش های بعدی به یک موضوع بپردازم).
بازدید تمام شد و به مبدأ بازگشتیم و کارهای روتین ادامه پیدا کرد. کم کم رمق از نیروها رخت بر می بست و افراد خسته شده بودند. واقعیت این بود که هیچکس نمی دانست فردا چه خواهد شد. نه از اوضاع سیاسی مطلع بودیم و نه از آنچه پشت پرده می گذشت. تنها چیزی که می دانستیم اینکه دولت صدام سقوط کرده و آمریکا که تا آنروز دشمن می دانستیم بر کشور حاکم شده است. همین به تنهایی کافی بود که همه افراد نسبت به سرنوشت خود اندوهگین باشند. همه از روزی که پا در سازمان و ارتش به اصطلاح آزادیبخش گذاشته بودند می دانستند که هیچ آسایش و آرامشی در پیش رو نیست و هر روز ممکن است آخرین روز زندگی شان باشد، بدون اینکه دستمزد و یا خانواده ای داشته باشند و یا بتوانند ازدواج کنند. تنها امید همه این بود که یکروز وعده های رجوی برای سرنگونی محقق شود. در نتیجه کسی نگران جان خود نبود، از سرنوشتی که بشدت در ابهام قرار داشت و نمی توانستند چشم اندازی برای آینده متصور باشند، نگران بودند.
بازگشت به قرارگاه
اردیبهشت از میانه گذشته بود که مرا به قرارگاه فرستادند. برایم قابل فهم نبود که چرا از بین همه مرا انتخاب کرده اند. یقیناً پس از نقدی که همان روزهای اول به فرماندهان یگان داشتم، آنها از دست من عصبانی بودند و گزارشات نادرستی به بالا ردّ می کردند. وقتی صدام بر اوضاع مسلط بود و مسعود می توانست با اتکا به استخبارات فخر بفروشد و سرکوب کند، من تحت فشار شدید و سرکوب های تشکیلاتی قرار می گرفتم، اما همینکه جنگ در چشم انداز قرار گرفت، دوباره برایشان قابل توجه شدم. الان هم دوباره همه چیز داشت عادی می شد و من هم مجدداً به حاشیه رانده می شدم. به زبان دیگر، کسانی که وسط جنگ نیروهای خود را رها کردند و گریختند، حالا می خواستند مرا قربانی کنند. اگر چه هنوز به مسعود و مریم ایمان داشتم، اما این موضوع هم چیزی نبود که متوجه نشوم.
در واقع هنوز در ذهنم هضم نشده بود که چرا شورای رهبری ما را تنها گذاشت و رفت؟ و چرا برخی فرماندهان که باید الگوی امیدبخشی و روحیه دادن به نیروهای خود باشند آنقدر وارفته جلوه می کنند؟ و چرا من که فقط تلاش داشتم برخی مسائل را نقد کنم، مورد غضب قرار می گرفتم؟ و چرا اینقدر بی اخلاقی در برخورد با اهالی صورت گرفت؟ تناقض این بود که تا 12 سال پیش با فرماندهانی از زن و مرد مواجه بودم که در میدان جنگ و شرایط دشوار، الگوی شجاعت و روحیه بخشی و ازخود گذشتگی بودند، و نمی توانستم بپذیرم همه چیز ویران شده باشد و افرادی پرمدعا بر سازمانی که همه چیزم را فدای آن کرده بودم حاکم باشند. این تنها گناه من بود و مدام بخاطر آن مورد غضب قرار می گرفتم.
به هرحال به قرارگاه بازگشتم ولی دو روز بعد دیدم بقیه هم آمدند. ظاهراً آمریکایی ها همه پست ها را از مجاهدین تحویل گرفته بودند و می خواستند خودشان از قرارگاه اشرف حفاظت کنند. این نکته قابل توجه بود و هرچند زمینه آرامش نفرات را مهیا می کرد اما همچنان این تناقض وجود داشت که فردا چه خواهد شد؟
همکاری امنیتی-اطلاعاتی با پنتاگون
پس از استقرار همه نیروها در قرارگاه اشرف، پیام مهمی از سوی مسعود خوانده شد که چشم انداز آینده را ترسیم می کرد. وی در یک پیام چند صفحه ای که فرماندهان هر جبهه برای نیروهایشان می خواندند، ضمن تشریح اوضاع سیاسی و منطقه ای، گفته بود: «از این پس با آمریکایی ها در زمینه اطلاعاتی و امنیتی همکاری خواهیم کرد و با آنها یک قرارداد امضا کرده ایم. ما به آنها اطلاعات می دهیم و آنها هم از ما حفاظت می کنند».
به این ترتیب، همکاری رسمی مسعود رجوی با آمریکا کلید خورده بود. البته وی در پیام چیزی راجع به سایر موضوعات پشت پرده نگفته بود. با اینحال، هنوز جدال های زیادی بین سازمان و فرمانده وقت نیروهای ائتلاف وجود داشت. رجوی تا حد زیادی روی کمک نظامی آمریکایی ها حساب باز کرده بود و تصور داشت که پس از افغانستان و عراق نوبت ایران خواهد رسید و او می تواند همانند «بارزانی یا احمد چلبی» با آمریکایی ها همراه شود و بخشی از نیروی زمینی آنها برای اشغال ایران گردد. به همین خاطر برنامه ریزی داشت که بتواند خود را با کمک پنتاگون مجهز به جنگ افزارهای آمریکایی نماید. قرارداد اولیه مسعود با فرماندهی ارتش آمریکا این بود که آنها تا تعیین تکلیف حقوقی مجاهدین، حفاظت از قرارگاه اشرف را برعهده گیرند و مواد غذایی و بهداشتی مورد نیاز مجاهدین را تأمین نمایند. در عوض مجاهدین هم که دو قرارگاه «علوی و انزلی» را کاملاً تعطیل کرده بودند، اطلاعات مورد نیاز آمریکایی ها پیرامون فعالیت نیروهای مقاومت و جمهوری اسلامی را به آنان بدهند. پیش از این اشاره داشتم که یک افسر استخباراتی صدام به پست بازرسی مراجعه کرد و خواهان همکاری با مجاهدین گردید. الان سازمان می توانست گروه قابل توجهی از آن افسران را استخدام کند تا اطلاعات مورد نیاز را جمع آوری نمایند و به مجاهدین بدهند. سازمان هم آن اطلاعات را جمعبندی می کرد و به نیروهای آمریکایی می فروخت.
گرفتن غنائم جنگی از ارتش صدام
با توقف درگیری ها، رجوی به فکر افتاد تا از فرصت بدست آمده استفاده کند و جنگ افزارهای ول شده ارتش عراق در منطقه را به نفع خود مصادره نماید. برای اینکار، چند تیم مجزا موظف شدند کل منطقه را برای این منظور بازرسی کنند و هر خودروی نظامی متعلق به ارتش عراق مشاهده کردند با خود به قرارگاه بیاورند. در قسمت ما حدود 10-12 نفر به فرماندهی «نصرت» انتخاب شدند که من نیز در بین آنان بودم. 3 جیب لندکروز هم برای تردد داشتیم. واحد نصرت مأموریت داشت در بخش شمالی اشرف (جاده کرکوک-بغداد) کل روستاها را بچرخد و هر نوع خودرو از جمله «زیل، اورال، مینی بوس، اتوبوس، کمرشکن، لودر و بولدوزر، جیپ، تانکر» یافت، به قرارگاه منتقل نماید. اهالی روستاها خودروهای نظامی را رنگ کرده بودند تا از آن استفاده شهری کنند ولی عمدتاً تانکرها را برای ذخیره آب مورد نیازشان در خدمت گرفته بودند. سازمان با فریب اهالی و ترسانیدن آنها از اینکه آمریکایی ها همه را از شما خواهد گرفت، خودروها را به قیمت ارزان از آنان می خرید. تا جایی که به یاد دارم اتوبوس و لودر را حتی زیر یک میلیون دینار (کمتر از 50 دلار) خریداری کرده بودند. البته برخی روستایی ها زیر بار نمی رفتند و می گفتند خودمان نیاز داریم و اگر بخواهند از ما بگیرند، منبع آب تانکر را پیاده می کنیم، لاستیک هایش را هم می فروشیم. بقیه اش هم به درد ما نمی خورد. خودم در یکی از ترددها شاهد بودم که یک خانوار روستایی که تانکر آب داشتند همین نکته را به «نصرت» گفتند و تانکر را نفروختند. بدین ترتیب ده ها کامیون و تانکر و چند دستگاه لودر و اتوبوس گردآوری شد.
رجوی به اینگونه خودروها بسنده نکرده بود و چشم به جنگ افزارهای ارتش صدام هم داشت. واحدهای دیگر، دست به انتقال چند تانک T72 و T62 از پادگان های تخلیه شده عراق زده بودند. گفته شد یکی از واحدها با مسئولیت «هادی لاری» که پرسنل هوانیروز مجاهدین بود، یک بالگرد روسی را به قیمت 2 میلیون دینار خریداری کرده بود اما حین انتقال آن به قرارگاه، چند افسر مخابراتی (امنیتی) فراری عراق متوجه می شوند و آنها را بشدت کتک می زنند و می گویند «تف به شرف رهبرتان، به ما که کمک نکرد هیچ، الان هم اموال ما را غارت می کند…. نقل به مضمون». البته خرید و فروش فقط با دینار انجام نمی گرفت. در پاره ای موارد، مردم روستا در ازای چند صندوق مهمات کلاشینکوف و تیربار BKC و حتی تعدادی نارنجک دستی، حاضر می شدند خودروها را تحویل بدهند. چون شرایط امنیتی بحرانی بود و برای حفاظت از روستاهای خود نیازمند مهمات بودند. عیسی که مسئولیت یکی از واحدهای گشت را برعهده داشت می گفت 4 کامیون اورال را هر کدام در ازای 6 صندوق مهمات کلاشینکوف از روستایی ها تحویل گرفته است.
پس از اتمام این پروژه، در قرارگاه اشرف انبوهی خودرو به چشم می خورد که در واقع به مردم عراق تعلق داشت. به زبان دیگر، مسعود نه تنها متحد پیشین خود را در این جنگ رها کرد و ناظر بر سقوط او بود، که حتی لوازم ارتش او را هم به غنیمت گرفت. چند روز بعد، فائزه محبتکار به قرارگاه ما آمد و گفت «کارهای خیلی زیادی در پیش داریم. یک قلم باید همه این خودروها را رنگ کنیم و اینکار هم نیاز به آماده سازی دارد». همه نفرات از این سخن بهت زده شدند چون می دانستند چیزی جز سرگرم کردن نیروها به یک کار پوشال نیست. روز بعد پروژه آماده سازی خودروها برای نقاشی آغاز شد. باید تمام خودروها را با سمباده می تراشیدیم تا بعد رنگ کاری شود. کاری بشدت عبث که فقط انرژی صدها نفر را گرفت و انبوهی هزینه روی دست سازمان گذاشت و عاقبت هم مشخص نبود آیا امکان استفاده از این خودروها هست یا نیست و آنها را از ما خواهند گرفت.
(در مورد سرنوشت این خودروها فقط اشاره می کنم که پس از یک پروسه طولانی کار و تلاش صدها نفره، مشخص شد که اگر زود نجنبیم، دولت موقت عراق همه را از مجاهدین خواهد گرفت چون متعلق به دولت ساقط شده عراق بود و مجاهدین آنها را غیرقانونی تصرف کرده بودند. به همین خاطر سازمان دست به فروش آنها از طریق چند کانال عراقی زد. در یک قلم، یک پیمانکار یک خودروی لوکس را تحویل گرفته بود تا بعنوان نمونه به بغداد ببرد و برای سایر خودروها هم مشتری بیاورد، با همان خودرو از قرارگاه رفته بود و دیگر بازنگشته بود و عملاً کلاه بزرگی سر مسئولین سازمان گذاشت. چندی بعد هم سازمان مجبور شد بقیه را به دولت موقت عراق تحویل دهد و در نتیجه جز زیان برای هزینه کار و نقاشی چیزی به همراه نداشت!)
ادامه دارد…
حامد صرافپور