بعد از چندین بار که خانواده ها برای ملاقات با فرزندان شان به قرارگاه اشرف آمدند، رجوی ها اطمینان یافتند که نمی توانند نقشه شوم خود درباره آنها را اجرا نمایند. آنها مطمئن شدند که خانواده ها ورای مسائل سیاسی به تنها چیزی که اهمیت می دهند، دیدن فرزندان شان و اطمینان از سلامت آنهاست و وارد بازی های سیاسی نمی شوند. بنابراین رجوی ها طبق روش معمول رهبران فرقه ها که دیگران را مسئول شکست ها دانسته و خود را مبرا از هر اشکالی نشان می دهند، مقصر به نتیجه نرسیدن ترفند شیطانی شان را خانواده ها و فرزندان شان به عنوان اعضای فرقه می دانستند و شروع به کینه کشی از آنها نمودند.
برای کینه کشی، به دستور رجوی ها انجام ملاقات رسما ممنوع شد و دیگر اجازه ملاقات بین اعضا با خانواده های شان داده نشد. رجوی ها با این اقدام سنگدلانه می خواستند بر زخم خانواده ها نمکی پاشیده و به این ترتیب از آنها انتقام بگیرند. این اقدام همچنین انتقام گیری از اعضا نیز بود چرا که سالیان سال بود که ما از تماس و ارتباط با خانواده های مان محروم و از ارتباط با دنیای بیرون از فرقه قطع بودیم و با ممنوع کردن ملاقات، رجوی ها بار دیگر ما را از دنیای بیرون قطع و ارتباط با خانواده های مان را از بین بردند.
با اعضایی که به نوعی خط رجوی ها را اجرا نکرده بودند برخورد شد. نشست های مختلف برگزار شد و کسانی که با خانواده های خود ملاقات داشتند در این نشست ها مجبور شدند از خودشان انتقاد کنند. این اعضاء متهم به این بودند که در مقابل خانواده های خود که رجوی ها آنها را نمایندگان وزارت اطلاعات می خواندند، مقاومت نکرده و مشکل وابستگی دارند. البته شدت این اتهام برای هر فرد متفاوت بود.
اگر چه به دلیل اینکه صدام به عنوان بزرگترین پشتیبان رجوی ها سرنگون شده بود و آنها دیگر نمی توانستند مانند قبل شمشیر را از رو ببندند و برای آن که پرونده شان نزد آمریکایی ها خراب نشود، از برخوردهای شدید خودداری می کردند.
به هر حال، من نیز بدلیل اینکه با وجود تاکید فرمانده مقرمان مبنی بر اینکه خانواده ها با اکیپ وزارت اطلاعات آمده اند و بهتر است با خانواده ام ملاقات نکنم، به این ترفندشان توجه نکرده و با مادر و خواهرم ملاقات نمودم، از نظر آنها متهم محسوب شده و باید مورد برخورد قرار می گرفتم. یک روز فرمانده مقرمان مرا صدا زد و گفت چرا زیرآب ارتش آزادیبخش را پیش تحت مسئولینت زدی؟ من پرسیدم منظور شما چیست؟
وی گفت: “تو به بچه ها گفتی که ارتش آزادیبخش دیگر وجود خارجی ندارد و کاملا جمع شده است.” موضوع این بود که مدتی قبل وقتی در یکی از نشست ها فرمانده مرکزمان بحث ارتش آزادیبخش را کرده بود، من بعد از نشست و در جمع نفرات تحت مسئولم گفته بودم کدام ارتش آزادیبخش را می گویند. مگر به تک تک ما نگفتند طوماری که متعهد به عدم انجام کار مسلحانه می شویم را امضاء کنیم تا به آمریکایی بدهند و آنها مطمئن شوند که سازمان دست به کار مسلحانه نخواهد زد. مگر نگفتند سلاح ها را به آمریکایی ها تحویل بدهیم. پس ارتش آزادیبخشی وجود ندارد.
این حرف های من توسط یکی از تحت مسئولینم گزارش شده بود.
فرمانده مقر ضمن انتقاد از حرف هایی که زدم برای آن که مرا فریب بدهد، درباره خواب های پنبه دانه ای و احمقانه ای که رجوی ها دیده بودند صحبت کرد و گفت: ” تو اشتباه می کنی به زودی آمریکایی ها ما را مسلح خواهند کرد و ما می توانیم با تمام قدرت و با سلاح های جدید با رژیم بجنگیم” در حالی که از میزان فریبکاری و نیرنگ سران فرقه در تعجب بودم، وی ادامه داد: “یک تغییرات سازماندهی داشتیم و تصمیم گرفتیم که تو را به یک مقر دیگر بفرستیم.”
مرا از بخش نیرویی برداشتند و در قسمت ستادی یک مقر دیگر سازماندهی کردند چرا که معلوم بود که آنها از حضور من به عنوان یک فرد قدیمی تشکیلات که به ترفند آنها توجه نکرده و با خانواده اش ملاقات نمود و تاثیری که این تن ندادن به خواسته آنها در دیگر نفرات بخصوص نفرات پایین تر تشکیلاتی خواهد گذاشت نگران بودند و به همین دلیل مرا به یک مقر دیگر فرستادند. زیرا نفرات آنجا از انجام ملاقات توسط من با خانواده ام بی خبر بودند. ضمن آن که مرا از قسمت نیرویی برداشته و در قسمت ستادی سازماندهی کردند تا هم تحت کنترل بیشتری قرار داشته باشم و هم به خیال آنها روی نیروهای دیگر تاثیر گذاری نکنم. غافل از این که خانه از پای بست ویران است و مسئله داری نیروها نه بدلیل حرف و عمل من یا دیگر افراد عضو یا مسئول، بلکه نتیجه سال ها اقدامات ضد انسانی از سوی رجوی ها و فشار سنگین جسمی و روانی آنها بر روی اعضاء، قطع نمودن همه از دنیای بیرون، دروغ های بی پایانی که تحویل ما می دادند، نشست های مستمری که برای تحقیر و تفتیش عقیده ما برگزار می کردند، استرس های مستمر و 24 ساعته ای که به ما وارد می نمودند، بیگاری کشیدن های مدام، تحلیل های غیر واقعی و کشکی که هیچ کدام با واقعیت منطبق نبود و در عمل در گل فرو می رفت اما رجوی ها بجای انتقاد از خود، دیگران را مقصر عدم پیشرفت خطوط معرفی کرده و فشار را بر روی همه بیشتر می کردند و . . . و بالاتر از همه این که رجوی ها به اعتماد ما خیانت کرده بودند و از ما برای رسیدن به اهداف و اوهام شیطانی خود سوء استفاده نموده و نگاه ابزاری به ما داشتند.
ترفند سران فرقه در تغییر سازماندهی من موثر نبود چرا که با سقوط صدام، تشکیلات فرقه دیگر آن اُتریته و امکان ایجاد رعب و وحشت همچون گذشته را نداشت. در مقر جدید هم افراد زیادی بودند که نسبت به رجوی ها و اقدامات ضد انسانی آنها معترض بودند. در نهایت نیز بسیاری از ما مدتی بعد از فرقه جدا شده و به نیروهای آمریکایی پناه بردیم.
یک ماه بعد از جدایی، نیروهای آمریکایی به ما گفتند که می توانیم با خانواده های مان در حد 5 دقیقه تماس تلفنی داشته باشیم. من در آن تماس به خانواده ام خبر جداشدن از فرقه را دادم و تقریبا 14 ماه بعد به خاک کشورم و نزد خانواده ام برگشتم. برگشتی که برای من همچون بسیاری دیگر از دوستانم یک شروع جدید و آغاز یک زندگی دیگر بود. هر چند ما بدلیل وضعیت خاص خودمان و عقب افتادگی هایی که در نتیجه 20 سال اسارت ذهنی و جسمی در فرقه به آن مبتلا شدیم، با مشکلات بیشتری نسبت به افراد عادی دست و پنجه نرم کردیم. اما زندگی مان به یک تعادل رسید.
برای من و امثال من که در جهنم مناسبات فرقه ای زندگی کردیم و از هر چیز قابل تصوری محروم شدیم، همه چیز اعم از خانواده، زندگی، همسر، فرزند، کار، خیابان، طبیعت، دوستان، اقوام و . . . یک موهبت است که آن را دوباره بدست آوردیم. بنابراین خیلی به این فکر نمی کنم که نسبت به هم سن ها و دوستان زمان نوجوانی ام عقب هستم یا نه، بلکه همیشه شکر گذار این هستم که هر چیز که الان دارم نعمتی است که خداوند به دلیل وجود پدر و مادر و خواهرانی مهربان و شاید بخاطر خلوص و صداقتی که در درون مان بود به ما عطاء کرده است و به همین دلیل این نعمت ها برای من بسیار ارزشمند هستند. اغراق نیست اگر بگویم من و دیگر دوستانم که امکان این را یافتیم تا از جهنم دوباره به زندگی برگردیم، بسیار خوشبختیم، چون قدر آن چه داریم را با تمام وجود می دانیم.
صالحی