تازه چند ماهی بود که با تبلیغات و شانتاژهای مجاهدین خلق از اردوگاههای صدام به سازمان پیوسته بودیم و نمی دانستیم در چه چاه بزرگی افتاده ایم. در خیال خود فکر می کردیم چند وقت دیگر به کشور برگشته و دوران اسارت و جدایی تمام شده و در کنار خانواده خواهیم بود . اندک اندک از سور و مهمانی و خوش و بش های مصنوعی کم شده و کارهای بیگاری و رزمی و غیره ما را به خود مشغول و تا به خود جنبیدیم خود را در لباس خاکی و کار های نظامی یافتیم و این بر خلاف آن صحبت ها و تبلیغاتی بود که به ما گفته شده بود! و تازه فهمیدیم در چه چاه ویلی گرفتار شدیم .
در یکی از مانورها که خارج از پادگان اشرف برگزار گردید ماشین نفر بر ما بر اثر سهل انگاری راننده از پرتگاهی لغزید و من که در پشت نشسته بودم به بیرون پرتاب شدم و تا به خود آمدم زیر ماشین گیر کرده و کلی از استخوان های دست و پا و سینه ام شکسته شدند بطوریکه مرا به بیمارستانی در بغداد بردند. دکترها و متخصصین در ابتدا گفتند وی زنده نخواهد ماند ولی چون دعای پدر و مادر پیرم همواره پشتیبانم بوده به لطف خدا بعد از حدود دو سال که در بیمارستان بغداد و درمانگاه اشرف بستری بودم، از مرگ نجات یافته و سلامتی خود را بدست آوردم .
ماجرایی که برای شما میخواهم بازگو کنم مربوط به زمانی است که در بیمارستان بغداد بستری بودم و فرشته یگانه که از مسئولین سازمان و همشهری خودم بود به ملاقاتم آمد. آن زمان تبادل اسرا شروع شده بود و من در خیال بازگشت به ایران و دیدار با خانواده بودم. خانم مسئول بعد از کلی آسمان ریسمان بافتن به من گفت: تلگرامی از طرف پسر عمویت رسیده و نوشته متاسفانه همگی خانواده ات در ایران در بمباران کشته شدند.از طرفی در حال حاضر که اسرا به ایران بر میگردند، ما هم تعدادی از افراد را به مرز برده و آزاد گذاشتیم که بروند. اما اطلاع داریم که آنان در مرز توسط فالانژ های نظام کشته و آن تعداد که توانسته اند به شهرشان برسند با تصادف های ساختگی کشته می شوند و اصلا صلاح نیست که به فکر برگشت باشید.
من در آن حالت بستری و فشار های ناشی از چندین عمل جراحی با شنیدن خبر فوت پدر و مادر و برادرهایم انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد و خود را بی کس و بی پشتیبان احساس کردم و از طرفی خبر کشته شدن دوستانم در مرز ذهنم را به خود مشغول کرد و پیش خودم گفتم اولا که در حال حاضر لت و پار شده ام و در اینجا بستری می باشم و این جابجایی بنفع من نیست و ثانیا دیگر در ایران خانه و کاشانه و کس و کاری برایم نمانده و بهترین کسان خود را از دست داده ام پس بمانم تا ببینم چه می شود . و این چنین شد که با دروغ های همشهری ام فرشته یگانه زندگی و جوانیم را از دست دادم و عمری را به بطالت و گمراهی بسر بردم، اما باز با دعای پدر و مادر پیرم توانستم در سال 82 از این فرقه رها و به آغوش گرم خانواده برگردم. خانواده ای که همگی در سلامت و سالم بوده و پیگیر وضعیت من بودند و تلاش کردند تا من از چنگال فرقه منحوس رجوی آزاد و به وطن عزیز خود برگردم.
محمد کرمی