در قسمت قبلی خاطرات خود تا آنجا گفتم که به تیف رفته بودم و دوستانی که با هم در یک چادر بودیم خیلی با من صحبت می کردند تا من را قانع کنند که با خانواده ام تماس بگیرم. مسئولین تشکیلات سالیان در توجیه ممنوعیت تماس با خانواده ها، بحث امنیت جانی خانواده های ما را بهانه کرده بودند. که اگر تماس بگیریم آنها توسط وزارت اطلاعات دستگیر و شکنجه و حتی اعدام خواهند شد. تحت تاثیر همین دروغ ها ما برای حفظ جان و سلامتی آنها اصراری به گرفتن تماس از خود نشان نمی دادیم …
***
تماس ها ادامه داشت. یکی از دوستان نزدیکم که با خانواده اش تماس گرفته بود به من گفت به خانواده ام گفتم که با مخابرات ماهشهر تماس بگیرند شاید بتوانند شماره ای از خانواده ات بدست بیاورند. از آن روز بصورت ناخواسته یک حالت انتظار عجیبی در من ایجاد شده بود. در درونم تلاطم و شور عجیبی موج میزد. گویی منتظر رسیدن گمشده ای بودم.
بعد از ظهر یکی از روزها که برای ورزش به زمین فوتبال تیف رفته بودم بر خلاف همیشه ذوقی برای ورزش و بازی فوتبال نداشتم. دور زمین قدم میزدم و به خاطرات گذشته با خانواده فکر می کردم. چهره یکایک آنها در ذهنم نقش می بست. خاطرات دوران بچگی و شیطنت های بچگانه، میهمانی ها و مسافرت های خانوادگی، دلم برای دیدن تک تک آنها و بخصوص مادرم لک زده بود. مادری که در بدترین شرایط و در اوج بیماری و در شرایطی که بشدت به من نیاز داشت برای اهداف سازمان و عشق به رجوی ترکش کرده بودم. مادرم بعداز فوت پدرم تنها تکیه گاه و مونس ما بود که با تمام وجودش تلاش می کرد کمبود پدر را برای ما جبران کند. مادرم از سال 58 که با مجاهدین خلق آشنا شده بودم یک حس تنفر شدیدی به رجوی داشت. مثل سایه همه جا من را دنبال میکرد تا مانع از فعالیت من شود. روزی که می خواستم ایران را ترک کنم در بستر بیماری بود. من بدلیل ملاحظات امنیتی که سازمان سفارش کرده بود، نتوانستم او را ببینم و خداحافظی کنم.
بعد از اتمام ساعت هواخوری به اتفاق دیگر دوستانم به محل استراحت رفتم تا خودم را برای شروع کار فردا آماده کنم. ساعت 5 بعد از ظهر در چادر نشسته و مشغول خوردن چای بودم که سر و صدایی اطراف چادر پیچید. چند نفر از بچه ها بداخل چادر وارد شدند و با خوشحالی به من گفتند از ایران تلفن داری! زودتر لباس هایت را بپوش و آماده شو. از شدت هیجان و اضطراب توان بلند شدن نداشتم. دست و پایم می لرزید. دلشوره عجیبی داشتم. حالتی فوق تناقض! شور و شادی آمیخته با دلواپسی و نگرانی. به زحمت از جای خود بلند شدم و با گام هایی لرزان به سمت چادر تلفن حرکت کردم. در مسیر تعدادی از بچه ها را می دیدم که از چادر تلفن بیرون می آمدند. گویی شوق پرواز داشتند. آنها گمشده سالیان خود را پیدا کرده بودند و عده ای دیگر در شوق وصال عزیزان بداخل چادر می رفتند. سوالات و اما و اگرها با سرعت در مقابل چشمانم عبور می کردند. با خود فکر می کردم که تا چند لحظه دیگر مخاطبینم چه کسانی هستند؟ با کدامیک از عزیزان در لحظه اول صحبت خواهم کرد؟ آیا مادرم؟! تمایل درونی ام می خواست اولین مخاطبم مادرم باشد تا بابت آن سال هایی که در اوج بیماری تنهایش گذاشته بودم از او حلالیت بطلبم.
صدای خانم فاطمه مترجم فارسی زبان و مسئول برقراری تماس ها رشته افکارم را قطع کرد. بیا گوشی را بگیر. بداخل چادر نگاهی انداختم همه هاج و واج من را نگاه می کردند. گوشی را به زحمت در دست گرفتم. صدایی هیجان آلود توام با استرس در گوشم پیچید. سلام علی تویی؟ کاکای عزیزم… کجا بودی تو این سالیان؟ بغضش ترکید و صدایش برای لحظاتی قطع شد. هق هق گریه امانش نمی داد. در یک لحظه بغض سالیان من هم ترکید. اشک پهنای صورتم را فرا گرفته بود. خانم مترجم که این وضعیت را دید از دیگر بچه ها خواست که چادر را خلوت کنند. برای چند دقیقه فقط اشک و گریه بین ما حاکم بود. لحظاتی بعد به خودم آمدم. آن طرف خط کوچک ترین خواهرم بود که در اصطلاح فرهنگ رایج جامعه ته تغاری خانواده ما بود. وقتی خانواده را ترک میکردم 10 سال داشت. هنوز همان چهره با همان سن و سال در نظرم تداعی میشد.
ادامه دارد…
علی اکرامی – عضو سابق فرقه رجوی