زمانی که سازمان مجاهدین خلق هنوز تبدیل به یک فرقه مخرب تمام عیار نشده بود، روابط درونی آن به گونه ای بود که بسیاری از خانواده ها احساس می کردند که به تدریج از بچه های کم سن و سال خود به دلیل هواداری از مجاهدین خلق جدا می شوند و به نوعی آن ها را از دست می دهند. این مشکل آنچنان فراگیر بود که در آن سال ها که سازمان هنوز به دنبال جذب توده های مردم بود، مجبور شد پاسخی برای این پدران و مادران تولید کند.
در نشریه مجاهد شماره 26 به تاریخ 14/12/1358 در ستون مردم و مجاهدین این نشریه می خوانیم: “اخیرا تعدادی نامه از پدران و مادرانی رسیده که از وضع مبارزاتی یا اخلاق مبارزاتی و اجتماعی فرزندان خود که هوادار سازمان می باشند گله کرده اند… اول این که پدران و مادران عزیز توجه داشته باشند که با چه فرزندانی سر و کار دارند. این فرزندان به حق نسل انقلاب هستند و نسل انقلاب بودن یعنی تفاوت کیفی داشتن در تمام مراحل و مقاطع و ابعاد زندگی با یک زندگی معمولی؛ بنابراین باید در برخورد با این عزیزان با معیارها و ارزشهای جدید و انقلابی برخورد کرد.”
در مورد شستشوی مغزی اعضا نیز، بعضی از متحدین سابق مجاهدین مثل دکتر پیمان که روابط داخلی آن ها را از نزدیک مشاهده کرده بودند، در همان دوران، یعنی حتی قبل از تکمیل پروسه فرقه ای شدن مجاهدین، سازمان را متهم به شستشوی مغزی اعضای نوجوان خود میکردند. رجوی نیز در همان سال ها (بین 1357 تا 1360 که به اصطلاح سازمان در فاز سیاسی بود) در مصاحبه ای مجبور شد نسبت به چنین اتهاماتی واکنش نشان بدهد. او در مصاحبه ای با نشریه مجاهد در این مورد به جای پاسخ، انتقاد منتقدین را به خود آن ها بازگردانده و آن ها را لیبرال خواند و…
فرقه ها چه خودشان و چه اعضایشان اغلب به خوبی می دانند که مخالفین شان آن ها را فرقه خوانده و معتقدند که اعضا شستشوی مغزی شده اند، اما واقعیت این است که کارکرد فرقه های مخرب و سیستم مخدوش سازی ذهن آن ها به گونه ای عمل می کند که داشتن چنین پروسه ای در درون گروه نه تنها پنهان نیست، بلکه کاملاً توجیه شده و حتی مقدس است.
اعضا در درون فرقه ها فکر می کنند که حضور آن ها در فرقه «انتخاب شخصی» خودشان بوده و آن ها با اختیار کامل و آزادی رأی این راه را انتخاب کرده اند. آن ها خود را ساده، احمق یا چشم و گوش بسته ندانسته و پذیرفته اند که شستشوی مغزی تحت عناوین مختلف مثل انقلاب ایدئولوژیک یا اصلاح فکری بهایی است که گروه و رهبری آن می پردازد تا از آن ها انسان های عالی تر و موفق تر چه برای زندگی شخصی (در مورد فرقه های کمک روانی) و چه در کمک به دیگران (مثل فرقه های مارکسیستی و مذهبی) بسازد. در نتیجه آن ها با شنیدن چنین اتهاماتی از جانب مخالفین نه تنها به خودآگاهی نمی رسند، بلکه بدتر کینه شان نسبت به دنیای بیرون بیشتر شده و با سرعت و شدت بیشتری در دنیای فرقه غرق می گردند.
ابریشمچی در سخنرانی خود به مناسبت انقلاب ایدئولوژیک این احساس افراد درون فرقه را به این صورت ابراز داشت: “به چه حقی و بر اساس کدام منطق {آن ها} به خودشان حق می دهند که به این سادگی به آگاه ترین نسل، مارک ناآگاهی بزنند. این چه جنایت تاریخی است که مرتکب می شوند و این چه کمک خیانتباری است که به خمینی می کنند؟ مگر من چه گزمه ای دارم، چه قدرتی دارم که چیزی را تحمیل کنم؟ حالا اگر نام مجاهد و نام مسعود بر موج خون حرکت می کند و قلب ها را تسخیر می کند، گناهی برای ما نیست.”
اما همین ابریشمچی در توجیه شستشوی مغزی و تغییر شخصیت و هویت افراد در درون سازمان می گوید: “وقتی روشنفکر وارد انقلاب می شود، باید این را توجه کند که باید خصوصیت ها و طرز تفکرهای خودش را در جریان مبارزه و انقلاب خالص کند. به عبارت دیگر وقتی ایدئولوژی و فکرش در خدمت مستضعفین قرار گرفت، پشت سرش باید تلاش بکند که خودش را از تمام آلودگی هایی که جامعه کهنه و غلط و طبقاتی و شرک به او تحمیل کرده پاک کند….”
رهبران فرقه های مخرب اغلب سعی می کنند که شستشوی مغزی خود را با آموزش های پیامبران و یا معلمین اخلاق مقایسه کنند. اما تفاوت اصلی در اینجاست که پیامبران و معلمین اخلاق تعلیم دهنده هستند و تصحیح کننده. آن ها نافی تمام اخلاقیات، فرهنگ، احساسات و روابط عاطفی فرد با ملا پیرامونش نیستند، بلکه سعی می کنند مفاهیم جدید را به او آموخته و کمک کنند تا افکار، اخلاقیات، و فرهنگ نادرست خود را شناخته و آن ها را از شخصیت خود بزدایند. به عبارت دیگر آن ها نافی شخصیت و هویت فردی شخص نیستند بلکه ارتقا دهنده و تصحیح کننده آن هستند. در حالی که هدف اصلی رهبران فرقه ها تصحیح یا تعلیم نیست، بلکه نابودی شخصیت فردی افراد است (چه خوب و انسانی باشد و چه بد و حیوانی). این که آن ها تا چه حد در تحقق هدف نهایی خود موفق هستند، بسته به شرایط بیرون، توانایی خود آن ها و ضعف شخصیتی پيروان دارد، اما به هر صورت، هدف آن ها این است که شخصیت و هویت نفرات خود را نابود و محو کرده و به جای آن ها شخصیت دیگری بنا نهند که می توان آن را یک هویت فرقه ای یا شخصیت جمعی فرقه ای نامید. در نتیجه آموزش های آن ها نیز هدف تعلیم و تصحیح نداشته بلکه خواهان محو و نابودی هویت و شخصیت فرد به همراه نابودی مجموعه احساسات و عواطف فردی او و حتی احساس مسئولیت او نسبت به جامعه ای است که در آن زندگی می کند. درست به همین دلیل است که یک فرد مذهبی به معنی واقعی (نه در تظاهر و به دغل) فردی درستکارتر، مهربان تر، پدر و یا مادری دلسوزتر، فرزندی محبوب تر، شهروندی مسئول تر می شود، در حالی که یک فرد فرقه ای، شخصیتی منافقانه و اغواگرانه پیدا می کند، احساسات و عواطف خود نسبت به خانواده، من جمله فرزندان و اولیای خود را از دست می دهد، نه تنها فردی مفید برای جامعه نیست بلکه بالعکس در تخریب جامعه ای که در آن زیست می کند، نقش برجسته ای هم دارد. فرقه ها فرد را از شخص به ناشخص تبدیل می کنند و یا آن طور که مجاهدین می گفتند، سعی می کنند او را به موریانه ای یا دست و پایی بیرونی برای رهبری مبدل کنند. به عبارت دیگر آموزش های پیامبران و معلمین اخلاق در جهت ارتقای فرد و ساختن جامعه ای عالی تر است و منافع جامعه، انسانیت و خود فرد را مدّ نظر دارد، در حالی که شستشوی مغزی فرقه ای تنها در جهت حفظ و ارتقای منافع فرقه و رهبری آن است.
کتاب فرقه های تروریستی و مخرب نوعی برده داری نوین
دکتر مسعود بنی صدر
صفحه های 387 الی 391
تنظیم از عاطفه نادعلیان