در قسمت دهم نوشتم که احمد حنیف نژاد که برخلاف منش و مردانگی برادر خود محمد که بنیانگذار سازمان مجاهدین اولیه بود، اکنون به شکنجه گر و بازجو و قاضی القضات دادگاههای مسعود رجوی مبدل شده بود و نقش اصلی در سرکوب اعضای نگون بخت فرقه ی رجوی را داشت، او مرا به خروجی ارتش کذایی رجوی رهنمون شد.
و اما ادامه :
در خروجی تمام وسائلی را که مربوط به سازمان می شد از من گرفتند، در حالیکه هیچ یک از وسائلی را که وسائل شخصی من در روز اول بود و از من گرفته بودند، تحویلم ندادند! مثل همیشه سازمان فقط می گرفت و نم پس نمی داد. من مقداری لباس شخصی و کفش و وسائل متفرقه با خود به همراه داشتم. اما بدون هیچ مقاومتی تمام آن وسائل را تحویل آنها دادم و خلاص شدم. من آنجا با تعداد دیگری که در خروجی منتظر انتقال به کمپ آمریکایی ها بودند آشنا شدم، مانند مهدی گرمارودی، سیاوش سعید نیا که از بچه های اردوگاه بود و الان اطلاع ندارم که کجاست؟ مجید شعبانی و محمد جواد سهرابی از دیگر بچه هایی بودند که در آنجا دیدم.
بر خلاف جهت تفکرات اولیه ام، امروز دیگر سازمان مجاهدین رجوی، پشیزی برایم ارزش نداشت و در ذهن خودم تمام بلاهایی که سازمان در این چند ساله بر سرم آورده بود را مرور می کردم. وجودم آکنده از نفرت و کین علیه سازمان شده بود، فردای همان روز رضا مرادی با کاک عادل که هر دو از مهره های سرکوب اصلی بودند به سراغمان آمدند، آنها از ما خواهش کردند که مرزبندی خود را با دولت ایران حفظ کنیم. ما بدون هیچ توجهی سوار ماشین شدیم، من فقط مثال حنای بعد از عروسی را به رضا گفتم که او هم در جواب گفت: مودب باش و در جواب گفتم : در مورد ادب، نزاکت، صداقت و چیزهای دیگر در سازمان شما بسیار آموختم و نیازی به راهنمایی شما نیست، چون در بحبوحه رفتن بودم زیاد نخواستم با او درگیر و دهن به دهن شوم، بهمین دلیل سوار ماشین شدم و یکراست به سمت کمپ آمریکایی ها راه افتادیم، در مسیر کمپ تعدادی از بچه ها که مشغول علف کنی بودند را دیدم و با اشاره دست آنها را متوجه کردم که ما رفتیم و … تعدادی از همان بچه ها روزهای بعد به ما ملحق شدند و آنها هم سازمان را ترک کردند.
بعد از عبور از قبرستان مجاهدین موسوم به مزار مروارید و نزدیک شدن به ایست بازرسی آمریکایی ها که بچه های جداشده را نگهداری می کردند، حس عجیبی به من دست داد، از کجا به کجا رسیدم؟
قرار بود با کمک این سازمان منحوس و تروریستی به اروپا بروم، من سیاسی نبودم و هرگز تمایل هم نداشتم که مجاهد بشوم، بعد شدیم به اصطلاح افسر ارتش آزادیبخش رجوی، بعد که متوجه توخالی بودن این گروه شدیم و از نزدیک همه چیز را با گوشت و پوست خود لمس کردیم، کاملا برایمان روشن شد که اینها به غیر از خیانت به خاک کشور و مردم خود، کار دیگری یاد نگرفته اند. لحظه ای که ما را تحویل آمریکائی ها می دادند واقعا حس عجیبی داشتم.
آمریکائی ها که عراق را اشغال کرده بودند، سازمان مجاهدین را به اسارت گرفته و خلع سلاح کرده بودند و سالها در ایران در مورد دشمنی آنها با مردم و حکومت ایران، چه چیزها که نشنیده بودم. اکنون رجوی، ما را تقدیم آنها کرده بود و اینک قرار بود ما را حفاظت کنند، تا روزی در موقعیت مناسب ما را از عراق خارج کنند.
ما حدود 10 نفر بودیم، در حالی تحویل آمریکایی ها می شدیم که همه زخمهای بسیاری از سازمان کثیف رجوی بر جسم و روح خود داشتیم. مگر رجوی نمی توانست در موقعیت مناسب قبل از جنگ، مثل صدها نفر دیگر، از سوگلی های خود، که راهی اروپا کرد، ما را هم از مرز اردن، از عراق خارج کند و به ساحل امن برساند؟ ما روی میز بازی کثیف رجوی با آمریکایی ها قرار داشتیم و هیچ چیز دست خودمان نبود.
ادامه دارد . . .
جواد اسدی