در قسمت قبل توضیح دادم بعد از یک هفته کار فشرده در نهایت در روز سوم مرداد 67 دستور حرکت به سمت مرز داده شد و ساعت سه بعد از ظهر به محل استراحت قبل از عملیات یعنی نزدیک مرز رسیدیم .
بعد از مقداری استراحت و چک وسایل برای حرکت آماده شدیم و بعد از آن مریم قجر دستور شروع عملیات را صادر کرد و همه لشکرها بر اساس ماموریت پشت سر هم به راه افتادیم.
ماموریت لشکر مهین رضایی، شهر تهران بود و به تبع بعد از لشکرهای دیگر به راه افتادیم و نفرات جلودار وقتی وارد گردنه پاتاق شدند با نیروهای ایرانی برخورد کوچکی داشته و راه برای عبور باز شد و به شهر کرند رسیدیم و چون کسی آنجا نبود به راحتی، شهر مورد تصرف قرار گرفت و نیروهای جلودار به سمت اسلام آباد حرکت کردند. در نزدیکی ورودی شهر نیز درگیری شدیدی به وجود آمد ولی این درگیری مانع توقف ستون نشد و شهر اسلام آباد هم توسط نیروهای سازمان مجاهدین خلق به اشغال در آمد.
از آنجایی که باید سریعتر حرکت می کردیم بقیه لشکرهای جلودار به سمت کرمانشاه حرکت کردند و ما نیز به دنبال آنان راه افتادیم. در خروجی شهر اسلام آباد با انبوهی از مردم شهر مواجه شدیم که قصد داشتند به داخل شهر برگردند. چون فکر می کردند ارتش صدام به شهر حمله کرده است و وقتی متوجه شدند نیروهای صدام نیستند می خواستند به شهر برگردند و این کار باعث شد ترافیک زیادی بوجود بیاید و عملا نیروهای سازمان قفل شوند. ساعتها به حرف زدن با مردم گذشت تا اینکه نزدیک صبح خبر رسید مسیر باز شده و ما به راه خود ادامه دادیم. قبل از روشنایی هوا به گردنه حسن آباد رسیدیم و عنوان شد در دشت حسن آباد درگیری بوجود آمده و باید منتظر باشیم. ولی بعد از نیم ساعت پشت بی سیم پیام داده شد که مسیر باز شده و ستون ما نیز به راه افتاد ولی وقتی به نزدیکی گردنه چارزبر رسیدیم دیگر صحنه فرق کرد. انگار جنگ تازه شروع شده بود و از همه طرف به سمت ما تیراندازی می شد .
هر کسی به دنبال جایی می گشت تا خودش را از تیررس دور نگهدارد. من یک قبضه توپ در اختیار داشتم و در همان نقطه یعنی روی جاده اصلی توپ را مستقر کردیم چون امکان بردن آن به شانه خاکی نبود و مجبور شدیم با همه تضادهایی که سر شلیک داشتیم این کار را روی جاده انجام بدهیم و بعد از شلیک چند گلوله من زخمی شدم و توسط یکی از نفرات به زیر پل دشت حسن آباد برده شدم. در آنجا متوجه شدم اوضاع بسیار خرابتر از این حرفهاست و زخمی های زیادی در زیر پل جمع شده بودند و امکانی هم برای بردن نفرات زخمی به عقب نبود. بعد از چندین ساعت خودرویی برای انتقال مجروحین پیدا کردند و من نیز به همراه سایر نفرات زخمی به فرمانداری شهر که دست نیروهای سازمان مجاهدین بود برده شدیم. ولی در آن محل از پزشک و رسیدگی خبری نبود و در هر اتاق تعداد زیادی مجروح حضور داشتند که هر مجروحی درخواستی داشت و وضعیت بسیار خراب بود تا اینکه بعدار ظهر من به همراه تعدادی دیگر از مجروحین به شهر کرند منتقل شدیم. قبل از حرکت به ما گفته بودند در شهر کرند بیمارستان صحرایی دایر شده است و باید به آن شهر انتقال داده شویم. جاده اسلام آباد به کرند امن بود و نیروهای ایرانی هنوز نتوانسته بودند جاده را به کنترل خود در بیاورند به همین خاطر با مشکلی برخورد نکرده و وارد شهر کرند شدیم .
اما خبری از بیمارستان صحرایی نبود و فرمانده آن شهر یعنی عبدالواهاب فرجی معروف به افشین که به قصاب رجوی معروف است به ما گفت که در این شهر خبری از رسیدگی به بیماران نیست و باید به شهر سرپل ذهاب بروید .
مریم قجر به همراه شوهرش در نشست قبل از عملیات گفته بودند همه امکانات برای رسیدگی به زخمی ها ایجاد شده است و این کار توسط دکترهای سازمان انجام می شود و سعی کردیم این کار را در هر شهری که تصرف می شود انجام دهیم و خوشبختانه به لحاظ دارو هم با دولت عراق هماهنگی شده و قرار شده است که موارد مورد نیاز ما را تامین کنند! اما در واقعیت خبری از حرفهای مریم قجر نبود. زخمی ها سرنوشت نامعلومی داشتند.
وقتی در شهر کرند خبری از بیمارستان و رسیدگی به مجروحین مشاهده نکردیم در نهایت من به همراه سایر مجروحین وارد شهر سرپل ذهاب شدیم ولی باز مشاهده کردیم که خبری از بیمارستان صحرایی و رسیدگی به مجروحین نیست و در نهایت با هماهنگی نفرات سازمان با هوانیروز عراق، تعدادی از زخمی ها و از جمله من با هلی کوپتر به بغداد منتقل شدیم.
ادامه دارد
هادی شبانی