حمید رضاجان
فرزند عزیزم سلام
چه بنویسم؟! چه بگویم؟ حمید رضا پسرم من دوران پیری را سپری می کنم و همچنان چشم انتظارت هستم. تماسی با من بگیر و دل مرا شاد کن. دلم خیلی برایت تنگ شده است. خاطرات قدیم با تو را به یاد می آورم و خیلی برای من سخت است. هر موقع دور هم جمع می شویم به یاد تو می افتم، فقط جای تو خالی است. حمید رضا چرا با خودت این کار را کردی؟! تو در کمپی زندگی می کنی که به تو اجازه نمی دهند تماسی با خانواده ات بگیری! این چه ظلمی است که در حق خودت کردی؟ برای چه در کمپ مانده ای؟ چرا خودت را نجات نمی دهی؟ آزاد زندگی کردن نعمتی است که تو خود را از آن محروم کرده ای. خیلی ها خودشان را نجات دادند تو هم می توانی خودت را نجات دهی و مثل یک انسان معمولی زندگی کنی. من تا در قید حیات هستم می خواهم تو را در آغوشم بگیرم. به حرفهای پدرت گوش کن و خودت را نجات بده. روزی که خودت را نجات دهی تمام خانواده ات خوشحال خواهند شد و با آغوش باز تو را می پذیرند. امیدوارم هر چه زودتر رهاییت را ببینم.
پدرت شمس ا… نوری