سلام مادر
سالهاست که در خلوت افکارم تو را جستجو میکنم. سالهاست بدنبال پاسخ به این سوال هستم که چرا من را رها کردی و تنها گذاشتی؟ مدتها بدنبال این بودم که کجا هستی؟ چه شبها که ناتوان از دریافت هرگونه پاسخ به انبوه سوالات ذهنی ام در خلوت تاریک اتاق خواب سر زیر پتو گذاشته و با تمام وجود گریستم. سوالات در ذهنم تمامی ندارد. اکنون 24 بهار از زندگیم می گذرد بدون حضور تو! از هیچ کس جرات سوال کردن نداشتم چون از پاسخ آن می ترسیدم. علیرغم اینکه احساس تنهایی عمیقی داشتم ولی همواره طی تمامی این سالیان تلاش می کردم عادی برخورد کرده و چیزی بروز ندهم. روزها و سالها ادامه پیدا کرد و هر سال که بزرگ تر میشدم بتدریج متوجه مسائل زیادی میشدم. ولی می بایست عادی رفتار کرده و چیزی بروز ندهم. خیلی شب ها نمی توانستم بخوابم و فقط به تو فکر می کردم.
در مدرسه هر وقت اسم شما را می پرسیدند و یا می بایست در فرم های ثبت نام مادر را وارد کنم گریه امانم نمی داد و از این می ترسیدم که اگر اسم زن عمویم را بنویسم و ببینند که با شناسنامه ام مطابقت ندارد برایم مشکل ایجاد کند. و حتی از اینکه همکلاسی هایم اسمت را بپرسند وحشت داشتم. هر وقت به دفتر مدرسه فراخوانده میشدم لرزه بر اندامم می نشست وعرق سردی صورتم را فرا می گرفت. بعد به آرامی به حیاط مدرسه رفته و اشک هایم را می شستم. خیلی وقت ها که در حسرت دیدارت بغض گلویم را می گرفت دوست داشتم که سنگ صبوری می داشتم تا حرف های ناگفته ام را به او می گفتم و انبوه سوالاتم را از او می پرسیدم ولی افسوس شهامتش را نداشتم. دلم می خواست از شما و خانواده مادری ام سوال کنم، از خاله ها و دایی هایم و اینکه چرا خبری از آنها نیست!
یادم می آید وقتی که کوچک تر بودم چند زن و مرد غریبه به دیدنم آمدند. بارها این سوال به ذهنم زد که نکند از فامیل مادری ام باشند؟ هر روز اسم شناسنامه ای تو را با خودم تکرار می کردم. سوسن! ولی چرا او دلش برای دخترش تنگ نمیشود؟! مگر میشود یک مادر دخترش را رها کند و بی احساس برود؟ نکند مرده باشد؟ گریه امانم نمی داد که به سوالات بیشتر فکر کنم. هر طور که به این معادله فکر می کردم جز بغض و گریه پاسخی نمی گرفتم. به همه دوستان و همکلاسی هایم حسادت می کردم. گاها دلم از خدا هم می گرفت. بزرگ تر و بزرگ تر شدم. جزء شاگردهای زرنگ و باهوش کلاس شدم. خاله ها و دایی واقعی ام با بهانه های دیگری به من سر میزدند و برایم هدیه می گرفتند و فامیل پدری از گل نازک تر به من نمی گفتند. آنها خیلی تلاش می کردند که واقعیت ها را در مورد شما ندانم ولی نمی دانستند من از خیلی وقت پیش تر همه چیز را در خیال بچگی خودم فهمیده بودم. و خود را آماده دیدار با مادرم کرده بود. خیلی اوقات در خواب و بیداری سناریو دیدار را برای خودم ترسیم می کردم و اشک می ریختم. گاهی از شوق و گاهی از دلتنگی و با گلایه. همیشه ته قلبم امید داشتم روزی تو را پیدا خواهم کرد و در آغوش خواهم کشید و رد اشک هایی که در تنهایی بر گونه ام ریخته شده بود را با دستهایت پاک خواهی کرد.
با این انگیزه به سختی درس می خواندم و تلاش می کردم. می خواستم در فردایی که شما را پیدا کردم به وجودم افتخار کنید. تا اینکه یک روز که از مدرسه به منزل برگشتم صدای عمویم را شنیدم که به زن عمویم می گفت برادرم در خارج کشور فوت کرده است! وقتی با گوش خودم این خبر را شنیدم دست و پاهایم شروع به لرزیدن کردند. دیگر صدایی نمی شنیدم. قلبم تندتر از هر بار می زد. بر جایم میخکوب شده بودم. حتی نای رفتن به اتاقم را نداشتم. سرم گیج می رفت و باران اشک از چشمانم سرازیرشد. به زحمت خودم را به اتاق خواب رساندم، چراغ را خاموش و سرم را زیر پتو پنهان کردم. بغض هایم زیر پتو شکست. تمامی امید و آرزو و رویاهایی که برای خود ساخته بودم فرو ریخت. آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. از اینکه نمی توانستم با کسی درد دل کنم بیشتر دلم می گرفت. احساس تهی شدن و شکست می کردم. حتی عزاداری ام را هم در خلوت تنهایی برگزار می کردم. اشک ریختن برای برادری که همانند تو او را هرگز ندیده بودم. مدتی گذشت تا بر اساس اصرار های من گفته شد که در 6 ماهگی من را ترک و به سازمانی موسوم به مجاهدین خلق پیوسته اید. اولین بار بود که نام مجاهدین خلق را می شنیدم. در ذهنم این سوال تداعی شد که این چه سازمانی است که یک مادر برای پیوستن به آن حاضر شده از تمامی احساس و عشق و عاطفه مادری نسبت به دخترش بگذرد.
ادامه دارد…
رها