در قسمت قبل خاطرات رها آمده بود، اولین بار بود که نام مجاهدین خلق را می شنیدم. در ذهنم این سوال تداعی شد که این چه سازمانی است که یک مادر برای پیوستن به آن حاضر شده از تمامی احساس و عشق و عاطفه مادری نسبت به دخترش بگذرد.
دیگر کلافه شده بودم دلم می خواست در همان دنیای نا آگاهی خودم می ماندم. زندگی در کنار عمو و زن عمو که در باورم بعنوان پدر و مادرم پذیرفته بودم برایم جذابیت بیشتری داشت. آنها در تمامی این سالها در حق من بمعنای واقعی کلمه فداکاری کرده بودند و حتی بیشتر از بچه های خودشان به من محبت می کردند. آنها هیچگاه برای لحظه ای من را تنها نگذاشته و ترک نمی کردند. اکنون با این اتفاق جدید و برگشت تو به زندگی ام حالتی متناقض و دوگانه به من دست داده بود.
از یک طرف مادرم را بعد از سالها بدست آورده بودم و از طرف دیگر حضورش را احساس نمی کردم و در ذهن و ضمیرم انبوهی سوال و چالش بود که چطور من را به باورهایش فروخت؟ چگونه طی این سالیان توانست نبودن در کنار من را تحمل کند؟ چگونه با احساس و عواطفش کنار آمد و طی این سالیان حتی برای یکبار برای گرفتن خبر از من تلاش نکرد؟
برغم تمامی این اما و اگرها، عشق و کینه ها و بودن و نبودنها باز مادرم بودی و نمی توانستم باور دیگری حتی آنچه طی این سالها بی مهری هایت تلقی میکردم را جایگزینت کنم. در ادامه تلاش برای داشتنت و در بی تابی برای پیدا کردنت از طریق یکی از دوستانم به فیسبوک دسترسی پیدا کردم و با گذاشتن یک کامنت و عکس از خودم منتظر پیامت ماندم. مدتی بعد فردی که خود را خاله زهره به من معرفی کرد ضمن دادن نشانه هایی از تو قول داد من را به تو وصل کند.
احساس و شور وصل به تو بعد از سالیان بی خبری دیوانه ام کرده بود. و در آرزوی دیدن صورتت و شنیدن صدایت لحظه شماری می کردم. چندین بار بدلیل ضعیف بودن نت ارتباطم قطع شد و کلافه شده بودم. دیگر دنیای من شده بود لب تاب و کنج خلوت اتاق خوابم. زن عمو و عمویم از گوشه گیری و انزوا طلبی من متعجب مانده بودند. هر روز بعد از برگشتن از دبیرستان کارم فقط این بود که با عجله لقمه نانی بخورم و به اتاقم پناه ببرم. به صفحه لب تاپم زل بزنم و منتظر وصل شدن به زهره بمانم.
هر بار و بعد از وصل شدن سراغ تو را می گرفتم می گفت سرت شلوغ است و کارهایت زیاد. وقتی یکبار زیاد اصرار کردم گفت مادرت مشغول حل مسائل انقلاب است او که فقط به تو تعلق ندارد! گویی ضربه سنگینی به سرم خورد. در دنیای بچه گانه ام از ضرورت انقلاب درک و فهمی نداشتم و برایم عجیب بود که موضوعی بنام انقلاب که او ادعایش را داشت بتواند در قلب و عواطف یک مادر جای دخترش را بگیرد. احساس و شور اشتیاق شنیدن صدایت بعد از سالها کلافه ام کرده بود ولی نمی دانم چرا تو این شور و احساس را در مورد من نداشتی؟
بالاخره خواهش و التماس های من نتیجه داد و زهره حاضر شد شرایط تماس من با تو را از طریق فیسبوک فراهم آورد. آن روز از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. شماره ام را برای او فرستادم و قرار شد در اولین فرصت با من تماس بگیرد. جمعه یک روز تابستانی که در اتاق خوابم به تو و رویاهای شیرین تماس و شنیدن صدایت بعد از سالها فکر می کردم گوشی ام زنگ خورد. شماره تماس گیرنده مخفی بود. موبایلم را با عجله برداشتم و منتظرصدای تماس گیرنده ماندم که صدایت در گوشم طنین انداز شد. رها. الو رها.
خشکم زده بود. زبانم قادربه پاسخ دادن نبود. پاهایم سست شده و می لرزید. مادر تویی؟! تویی مادرم؟! صدایت لرزید. سلام خوبی دخترم؟ بغض گلویم را گرفته بود. تمامی تلاشم را بکار گرفتم تا به آرامی پاسخ دهم. سلام مادر و بعد بغضم ترکید و گریه امانم نداد. پژواک صدایت بعد از 24 سال در گوشم پیچید و من را با خود به دورانی برد که از 6 ماهگی ترکم کرده بودی. در سنی که هیچ نمی فهمیدم. طی این سالها منتظر چنین لحظه ای بودم که از تو سوال کنم چرا؟ سکوتت مرا کلافه کرده بود. احساس کردم بدنبال پاسخی برای این چرایی بودی ولی پیدا نمی کردی! خودم را فقط به این پاسخت قانع کردم که گفتی همه چیز را برایم توضیح خواهی داد و بعد گوشی را قطع کردی و رفتی؟ نمی دانم چرا در پاسخ سوال من حرفی برای گفتن نداشتی؟ شاید در دادگاه وجدان خود را محکوم دیدی، شاید دلت خیلی برای سالهای تنهایی ام سوخت.
چند روز بعد زهره مجددا تماس گرفت و گفت مادرت خیلی دوست داشت که با تو صحبت کند ولی خیلی کار داشت و من تماس گرفتم. همان لحظه بذهنم زد که چه کاری واجب تر از صحبت و گوش دادن به درد دل های دخترش؟ و بعد زهره ادامه داد اگر دوست داری دل مادرت را شاد کنی، اگر دوست داری مادرت دوباره با تو تماس بگیرد به حرف های من خوب گوش کن. هدف ما نجات هزاران دختری است که مانند تو مادر ندارند! مادرت هم اگر امروز با تو تماس نگرفت بخاطر این بود که به آینده صدها رهای دیگر فکر می کند. حاضری تو هم به ما کمک کنی تا صدها دختر همسن و سال تو مادران خود را پیدا کنند؟ در یک لحظه دلم بحال آن دخترکان سوخت و احساس کردم من تنها نیستم که مادرم را سالیان ندیده ام؟
ادامه دارد
رها