رجوی چگونه کرم و حجت فلاحی را فریب داد

خاطرات محمود آسمان پناه از تشکیلات مجاهدین خلق

محمود آسمان پناه از رهایافتگان مجاهدین خلق است که با تجارب تلخ حضور دو دهه اجباری در تشکیلات مخوف این فرقه تروریستی، آسیب های زیادی متحمل شده است و پس از جدایی از فرقه مجاهدین خلق در ارتباط با خانواده های دردمند و چشم انتظار استان کرمان فعالیت‌های خداپسندانه ارزشمندی در راستای افشای ماهیت سرکوبگرانه فرقه رجوی داشته است.

ایشان در خاطراتش میگوید: فکر می کنم سال 74 یا 75 بود که سه نفر از شهر ایلام خودشان را به عراق و اشرف رسانده بودند دو نفرشان با هم برادر بودند بنامهای کرم و حجت فلاحی. اسم نفر سوم را بخاطر ندارم. در آن مقطع نارضایتی زیاد بود و اعضای زیادی درخواست جدایی و خروج از مناسبات را داده بودند ولی سران سرکوبگر فرقه به طرق مختلف مانع می‌شدند و شخص رجوی هم به دنبال چاره ای بود تا به هر شکل که شده مانع خروج افراد شود.

محمود آسمان پناه
محمود آسمان پناه

یادم هست برای مقابله با ریزش نیرو رجوی جلسه ای گذاشت و گفت بتازگی خیلی از جوانان برای پیوستن به ما به اشرف آمدند و میخواهند در امر سرنگونی مشارکت داشته باشند. وی با این مقدمه آن سه نفر جدید الورود را که در جلسه حاضر شده بودند مورد خطاب قرار داد تا شور و شوقی در جلسه ایجاد کند و وانمود کند امر سرنگونی، نزدیک است.

رجوی در فریب دادن آدمها استاد بود و دجالگرایانه حجت فلاحی که از دو نفر دیگر کوچکتر بود را صدا کرد و به او گفت تو با این سن کم چرا به اشرف آمدی و چطور میخواهی بجنگی؟ حجت که در جمع بزرگ جوگیر شده بود گفت برادر شما سلاح به من بدهید ببینید چکار می کنم و نفرات که از قبل توجیه شده بودند با دست زدن و سوت زدن و هورا کشیدن او را تشویق کردند و جو نشست را آن طوری که رجوی می خواست پیش بردند.

بعد از اتمام نشست از مقر باقرزاده به مقر اشرف برگشتیم و این سه نفر را به محور ما منتقل کردند. چند ماهی که گذشت، دیدیم که این سه نفر مثل روز اول سر حال نیستند و تازه فهمیده بودند کجا آمده اند یا بهتر است بگویم در چه چاهی گیر افتاده اند. ما شاهد درگیر شدنشان با مسئولان بودیم. به شدت گوشه گیر شده بودند تا اینکه دیگر آنها را ندیدیم. انگار که غیبشان زده باشد.

در آن زمان من در محور 6 بودم فرمانده محور رقیه عباسی یک شکنجه گر به تمام معنا بود. روزی همه را در سالن غذا خوری جمع کردند و گفتند که فرمانده محور با شما کار دارد. وقتی همه در سالن جمع شدیم رقیه عباسی با عصبانیت وارد سالن شد و با فحاشی رو کرد به ما و گفت شما گراز وار دارید سازمان و تشکیلات را شخم میزنید. خودتان میدانید من با کی هستم الان هم به فرمانده تان سپردم و باید جوابگو باشید و من الان کار دارم بعدا به حسابتان می رسم.

آن زمان فرمانده من هاشم هاشمی بود. به من گفت لباست را عوض کن بیا سالن. من با لباس کار بودم . نمی دانستم چه اتفاقی افتاده ولی احساس خوبی نداشتم چون بار اولم نبود که این برخوردها را میدیدم. لباسم را عوض کردم و به سالن آمدم و همراه هاشم رفتم. آخر محور 6 یکسری انبار بود که قبلا داخل آنها باطری های خودروها را نگه می داشتند. وقتی به آنجا رسیدیم هاشم جلوی درب ایستاد و به من گفت برو داخل. من رفتم داخل دیدم یک میز و یک صندلی وسط اتاق است. رفتم روی صندلی نشستم . 20دقیقه ای طول کشید درب باز شد و 6 نفر آمدند داخل. اسم 3 نفر از آنها را نمی دانستم ولی 3 نفر دیگر حسین ابریشمچی، قدرت حیدری و فریدون سلیمی بودند.

آن 6 نفر با فحاشی و بکار بردن کلماتی مثل مزدور، پاسدار، ضد انقلاب، نفوذی و… به سمت من حمله ور شدند و شروع به کتک زدن من کردند. هر چی من میگفتم مگر من چکار کردم جوابی نمی دادند و فقط می زدند.

بعد از اینکه حسابی من را کتک زدند، تعدادی برگه سفید به من دادند و گفتند با هر کسی محفل داشتی با اسامی بنویس و رفتند. من هیچی ننوشتم. بعد از سه ساعت آمدند دیدند من چیزی ننوشتم و دوباره شروع به فحاشی و کتک زدن من کردند. من هم گفتم من چیزی ندارم که بنویسم. به مدت سه روز من در این انبار زندانی بودم. غذا نمی دادند و تنها کمی آب به من می دادند. هربار که می آمدند و می دیدند من چیزی ننوشتم دوباره من را می زدند و میرفتند.

بعد از پنج روز آمدند و گفتند با هاشم به آسایشگاه میروی. وسایلت را داخل کوله می گذاری و بر میگردی همین جا و با کسی هم حرف نمی زنی. وقتی رفتم داخل آسایشگاه کسی نبود همه سر کار بودند. وسایلم را برداشتم و به انبار برگشتم. بعد از سه چهار ساعت من را سوار ماشین آیفا کردند و به نشست در باقر زاده رفتیم. در سوله ای استراحت می کردیم که حجت فلاحی را دیدم که صورتش کبود بود و دو نفر از این شکنجه گران را مراقب او گذاشته بودند که کسی از او چیزی نپرسد.

من در نشست مسعود رجوی تازه فهمیدم که آن سه نفر فرار کرده بودند ولی عراقی ها آنها را گرفته بودند و سه روز آنها را کتک می زدند. چند روز هم مجاهدین آنها را کتک زده بودند.

ما چند نفر بودیم که با هم محفل داشتیم. و سران سازمان مجاهدین فکر می کردند نفرات دیگری هم هستند که با اینها طرح فرار ریختند و خیلی اذیتمان کردند اما وقتی چیزی دستگیرشان نشد ما را ول کردند. وقتی بعد از نشست رجوی ما را به قرارگاه اشرف برگرداندند دیگر آن سه نفر را ندیدم.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا