فرزندان مجاهدین خلق قربانی آسیبهای روانی و جسمی شدیدی بودهاند. محمدرضا ترابی از اعضای جدا شده از مجاهدین خلق و فرزند قربانعلی ترابی و زهرا سراج از اعضای مجاهدین خلق، شش سال پس از جدایی از تشکیلات به مناسبت روز پدر از پدر مجاهدش مینویسد که خود قربانی مجاهدین خلق شد.
قربانعلی ترابی از اعضای مجاهدین خلق بود که به محض آنکه بنای مخالفت با حکمرانی مسعود رجوی را گذاشت، تحت بازجویی و شکنجه فرماندهان تشکیلات قرار گرفت و جان خود را بر سر این مخالفت گذاشت. محمدرضا ترابی در مطلبی که در مورخ هجدهم ماه می به مناسبت روز پدر در کشور محل اقامتش در آلمان در حساب کاربری فیس بوک خود منتشر کرده است، خاطرات دردناک کودکی و نوجوانی در سایه عضویت والدینش در تشکیلات مجاهدین خلق را مرور کرده است.
محمدرضا هرگز نتوانست پدرخود را در زمان حیاتش بشناسد. او مینویسد: “وقتی خیلی بچه بودم، سرنوشت مرا از او جدا کرد. وقتی که یک ماهه بودم پدر و مادرم به دلیل مخالفت با جمهوری اسلامی و تلاش برای فرار از ایران دستگیر و زندانی شدند.”
او در هفت سال آغازین زندگی خویش پدرش را ندید اما پس از آزادی از زندان نیز دوران جدایی طولانیتری آغاز شد. این بار همان سازمانی که پدر و مادرش برای هدف آن میجنگیدند موجبات جدایی پسر از پدر را فراهم کرد. او مینویسد: “پدر و مادرم تصمیم گرفتند که ایران را برای پیوستن به مجاهدین خلق (فرقه ای مذهبی که خود را به عنوان اپوزیسیون در حال مبارزه با حکومت ایران جا میزد)، ترک کنند.”
هرچند که محمدرضا به نحوی قابل درک احساساتی شدید علیه حکومت ایران دارد، تاکید میکند که خود و خانوادهاش قربانی فرقه مخرب رجوی بودند، چرا که در درون این فرقه از کودکی زندگی نظامی، تحت خشونت فرقهای و فروپاشی خانوادهاش را تجربه کرد.
او در ادامه خاطراتش مینویسد:
“پس از شش ماه حضور در کمپهای مجاهدین در عراق، جایی که تنها آخر هفتهها والدینم را میدیدم، رهبر فرقه دستور دارد که همه زوجها طلاق بگیرند. از آن زمان من دیگر هرگز والدینم را با هم ندیدم. هر از چند هفتهای با پدرم در واحد نظامیاش دیداری داشتم و او تانکها و زرهیهای اطراف را نشانم میداد.”
ادامه سفر زندگی تلخ محمدرضا ترابی تحت حکمرانی جنایتکارانه مسعود رجوی را در زیر بخوانید:
“وقتی که اولین جنگ خلیج در 1991 آغاز شد، رجوی، رهبر فرقه به همه والدین دستور داد که فرزندان خود را بفرستند بروند. آخرین خاطرهای که از بابا دارم مربوط به آخرین شبی است که با هم گذراندیم، بدون برق و زیر نور شمع .(من تا امروز، عاشق نور شمع هستم . میتوانم ساعتها به آن زل بزنم و در خاطرات و افکارم غرق شوم.) هیچ کدام از ما نمیدانستیم که آن شب آخرین شب با هم بودنمان بود. شاید او حدس میزد. اما من فکر میکردم با بچههای دیگر به سفری میروم و برمیگردم.
“آخرین تصویری که از بابا در ذهن دارم با لبخندی مصنوعی بر لب با چشمهایی که اشک از آن به پهنای صورتش جاری ست به سوی اتوبوسی که من در آن نشستهام دست خداحافظی تکان میدهد. امروز میدانم که آن لبخند مصنوعی بود زیرا در طول سالیان یادگرفتم که خود نیز همان لبخند مصنوعی را بر چهره نقش بزنم.
“برای دو سال اول به کانادا فرستاده شدم، بابا هر سال یک نامه برای من مینوشت. اما سپس نامهها دیگر نرسید. در اعماق وجودم میدانستم که او دیگر نیست. حسش میکردم. از خانوادهای که مرا به فرزندخواندگی گرفته بودند، بارها پرسیدم که خبری از او ندارند اما هر بار پاسخهای متفاوتی گرفتم. مثلا به من میگفتند که بابا برای ماموریتی مخفی به ایران رفته است و نمیتواند برایت نامه بنویسد.
“اما واقعیت این است که در 1995، مجاهدین خلق بابا، مامان و حدود 200 نقر دیگر از اعضای فرقه خود را دستگیر و به جاسوسی برای رژیم متهم کردند. آنها را بازجویی و مجبور کردند که اعتراف نامههایی را امضا کنند. بابا هرگز تسلیم نشد. برای یک هفته کامل هر شب او را برای بازجویی میبردند و تا صبح ساعتها شکنجهاش میکردند. هم سلولیهایش میگویند آخرین صبحی که او را به سلول برگرداندند، چهرهاش از شدت کبودی و ورم قابل تشخیص نبود و بدنش غرق خون بود. آن روز پدر خود را با یک پتو از دوش حمام آویزان کرد تا دیگر مجبور به تحمل شکنجه نباشد. آخر او در کمپ مجاهدین در عمق صحراهای عراق گیر افتاده بود و کسی صدای او را نمیشنید. مجاهدین نامرد جسدش را بردند و در نقطهای نا معلوم زیر سنگ قبری دفن کردند. او 39 سال داشت. دو سال جوانتر از امروز من.
“بابا در طول عمر کوتاهش رنج و سختی زیادی کشید. اما او چیزی پشت سر باقی گذاشت که نام و میراث او را در خود دارد. من را. افرادی که او را میشناختند به من میگویند که چقدر شبیه به او هستم. و هرچه او را بیشتر میشناسم، بیشتر درمییابم که چقدر از لحاظ شخصیتی نیز شبیه به او هستم.
“تا روزی که زندهام، میراث بابا نیز در من زنده است. من هم مانند بابا برای آزادی کشورم ایران مبارزه خواهم کرد. اما من برای عدالت نیز خواهم جنگید. آنهایی که در مجاهدین خلق مسئول مرگ پدرم هستند روزی در یک دادگاه جنایی با عدالت روبرو خواهند شد. من نه میبخشم و نه فراموش میکنم.
هنوز چیزهای بسیاری است که درباره پدرم نمیدانم اما درباره یک چیز اطمینان دارم که او مرد بزرگی بود با قلبی زیبا که من بشدت به آن افتخار میکنم.”
محمدرضا ترابی تنها یکی از صدها کودکی است که تحت سلطه فرقه جنایتکار رجوی، والدین، زندگی خانوادگی و حمایت کانون خانواده را از دست دادند. شمار زیادی از کودک سربازان سابق مجاهدین خلق جوانان یتیمی هستند که والدینشان هنوز در کمپ مجاهدین خلق در آلبانی زنده اما منزوی از جهان بیرون هستند. رهبران فرقه به آنها اجازه نمیدهند که با والدینشان تماس بگیرند. همچنین، والدین اگر تلاشی برای تماس با فرزندان بکنند مورد تنبیه و توبیخ قرار میگیرند. همچنین دهها تن از فرزندان مجاهدین خلق هستند که فرقه رجوی آن ها را گروگان گرفته است. آنها هنوز موفق نشدهاند که همانند محمدرضا ذهن و جسم خود را از چنگ فرقه خلاص کنند.
سازمانها و نهادهای حقوق بشری باید به داستانهای کودک سربازان سابق مجاهدین خلق توجه نشان دهند. آنها قربانیان زنده خشونت و نقض حقوق بشر در فرقه رجوی هستند. نقض حقوق بشری که در قرارگاه مجاهدین خلق در روستای مانز در شمال تیرانا، کماکان ادامه دارد.
مزدا پارسی