مدتها بود که از کارهای تکراری و پست های تکراری و روزمرگی حاکم بر زندگی ام در کمپ اشرف خسته شده بودم. روزها از شدت کارهای بیهوده ای که مجبور بودم انجام بدهم هم به لحاظ روحی و هم به لحاظ جسمی به شدت خسته و وارفته می شدم. امان از زمان هایی که شبش هم پست نگهبانی به نامم خورده بود. خسته و کوفته باید می رفتم چند ساعتی هم نگهبانی می دادم.
آن شب از شانس بد من، پست نگهبانی 1 تا 3 شب ، نصیب من شده بود. از صبح تمام وقت سر پا بودم و خیلی خسته بودم. به هر زور و زحمتی بود خودم را آماده کردم و رفتم سر پست. توی راه مدام با خودم می گفتم خدایا کی این روزها تمام می شود. خسته شدم از این وضعیت و این شرایط…
سر پست نگهبانی هم به شدت کسل و بی حوصله و خواب آلود بودم. در افکار خودم غرق بودم که هم پستی ام که ظاهراً دلش می خواست با کسی درد و دل کند، سر صحبت را باز کرد. البته توی تشکیلات اغلب افراد به این راحتی به کسی اعتماد نمی کردند که حرف دلشان و احساسات شان را با او در میان بگذارند. چرا که در مناسبات سازمان، با جاسوس پروری و بها دادن به این امر، فضایی سراسر بی اعتمادی حاکم بود.
هم پستی ام که اسمش محمد بود اما، نمی دانم چه از سرش گذشت و یا شاید هم از بس تحت فشار بود، سر صحبت را این گونه باز کرد:
علی آقا راستی چند ساله که خانوادتو ندیدی؟
کمی با خودم فکر کردم و گفتم نزدیک به 30 ساله! – واقعاً 30 سال بود که خانواده ام را ندیده بودم!؟ انگار خودم هم یک دفعه بهتم برد…
– چی 30 ساله ؟! چطوری طاقت آوردی؟ من که 10 ساله اومدم دارم داغون میشم.
– اشکالی نداره، باقیش هم عین همین ده سال می گذره. یه وقت چشمات رو باز میکنی و می بینی که 30 سال گذشته. پیر شدی و دیگه حال و حوصله هیچی نداری. موهات یا ریخته یا سفید شده ، چشمات هم دیگه مثل قبل خوب کار نمیکنه و همه جا رو تار می بینی. دستات هم می لرزه و اعصابت هم بهم ریخته ، کلا دیگه زندگی برات معنا و مفهومی که قبلا داشت را نداره !
محمد در جوابم گفت:
والله راست میگی ، همین حس رو هر روز یه جورایی دارم ، مخصوصا فکر و خیال خانوادم داره داغونم میکنه، واقعا روزی نیست که به پدر و مادرم ، به داداشام و خواهرام فکر نکنم ، چه روزای خوبی با هم داشتیم ، حتی الان که فکرش رو میکنم دعواهامون هم قشنگ بود .پدرم ما رو دعوا میکرد، بعضا عصبانی می شد و چند تا دری وری میگفت تا ساکت بشیم . بیچاره مادرم یه نگاهی به همه میکرد و با چشماش تلاش میکرد که به ما بگه که بیشتر از این پدرتون را عصبانی نکنید !رفیقام، یادشون بخیر، کلی با هم صفا میکردیم، چه روزایی داشتیم . لعنت به این روزا ، کی فکرش رو میکرد که اینجا گرفتار بشم!
او که حرف می زد، خاطراتم با خانواده ام در ذهنم مرور می شد. انگار بعضی تصاویر از پس ذهنم بعد مدتها آمده بودند جلوی چشمم و رژه می رفتند. گفتم: منم مدام به خانوادم فکر می کنم. راستش الان اصلاً نمیدونم زنده هستند یا نه. دلم براشون یه ذره شده. هنوز صداشون توی گوشمه.
یاد روزهایی افتادم که تازه اومده بودم به مقر. روزهایی که هزاران بار مرورشان کرده بودم و آرزو کرده بودم که هیچ گاه در زندگی ام ثبت نمی شدند. پرسیدم: راستی محمد چطور شد که این طرفها پیدات شد؟
– والله چی بگم ، از ایران به امید اینکه برم یه کاری در اروپا پیدا کنم زدم بیرون ، اومدم ترکیه ، چند روزی اونجا علاف بودم تا یه راهی پیدا کنم که خودم رو برسونم اونور آب ، میخواستم به یکی از کشورهای اروپایی برم ، مثلا آلمان یا سوئیس و نروژ. بعدش برم کار خوب و پردرآمدی پیدا کنم و زندگیم رو سر و سامان بدم که مادرم بتونه عروسش را پیدا کنه .
– خب چرا نرفتی؟ چی شد به جای کشورهای اروپایی سر از اینجا در آوردی؟
حرف همینه دیگه علی آقا، سرم کلاه رفت، بابا من کجا و نمیدونم انقلابیگری کجا! اومده بودم ناسلامتی زندگیم رو سر و سامانی بدم. چه امیدهایی که نداشتم چه خواب و خیالایی که تو سرم نبود، ولی همه چی یه دفعه برعکس شد. انگار همه چی تبدیل به یک کابوس شد. یه روز یه بابایی اومد سراغم و کمی با هم درد و دل کردیم ، اولش فکر کردم اونم مثل منه ولی بعد از چند جلسه دیدار فهمیدم که انگاری یه کارایی میکنه و دستش توی یه سری کاراست ، ته ذهنم خیال میکردم که شانس در خونم رو زده و میتونم توسط همین آدم برم اونور آب ، چون رفتن به اونطرف خیلی سخت به نظر میرسید . خلاصه یه روزی همون نفر که حمید صداش میکردیم پیشنهاد داد که باهاش بیام عراق ، گفتم مگه عراق چه خبره ، گفتش اونجا یه کسایی هستن که کمک میکنن که آدم به اروپا بره ، ولی خب ممکنه که دو سه ماهی طول بکشه ! منم یه کم فکر کردم ودیدم که چه عیبی داره ، بالاخره اینطوری که این بابا میگه آب و غذاش مفته ، منم که پول زیادی ندارم و هر روزم پولم داره کمتر میشه ، برم ببینم چی میشه ، انشالله که خیره ! حتی میگفت که هزینه رفتن به اونجا هم پای اوناست و خودم هیچ پولی نباید خرج کنم . خلاصه ظاهر قضیه عالی بود و همه چیز عالی پیش میرفت .
– چه جالب ، بعدش اومدی اینجا و دیدی که جا تره و بچه نیست.
آره والله چه میدونستم با دست خودم دارم به چاه می افتم، اومدم عراق و توی این خراب شده، دیدم بابا اروپا کجاست، غذای مفت چیه، دهن آدم رو سرویس میکنن تا یه لقمه نون به آدم بدن. بهم گفتن باید پروسه نویسی کنم و از زمان تولد تا ورودم به سازمان رو بنویسم ، توی کلیسا هم اینطوری با آدم رفتار نمی کنن ! راستی تو چطور شد که اومدی توی این خراب شده ( اشرف ) ؟!
– والله منم ماجراهای زیادی داشتم، در آلمان درس میخوندم.
– تو آلمان بودی و اومدی اینجا ؟ ببخشیدا، واقعا مغز خر خورده بودی ، مردم خودشون رو میکشن که برن اروپا بعدش تو اومدی توی این خراب شده اشرف ؟!
-خب دیگه ، آدم در زندگیش یه اشتباهاتی که نمیکنه….
آره راست میگی علی آقا ، می فهمم ، اینجا همه یه جورایی سرنوشت هاشون مثل هم هستش .
– خب محمد جان ، الان دیگه باید نگهبانای بعدی برسن، لطفا جایی حرف نزن که امشب بین ما چه حرفهایی زده شد ، ممکنه برامون دردسر بشه.
– نه بابا علی آقا، خیالت راحت .
بخشعلی علیزاده