در قسمت قبل گفتم که صدایی رویاهای شیرینی را که داشتم با خودم مرور می کردم، قطع کرد. حسن بود قاچاقچی سازمان که برای بردن من به کرمان آمده بود. من را نسبت به مسیر توجیه کرد و قرار شد شب با اتوبوس به سمت زاهدان حرکت کنیم.
عصر روز ششم به شهر زاهدان رسیدیم. قاچاقچی ما را به یک خانه متروکه گلی که سقف آن فرو ریخته بود و فقط چهاردیواری های آن باقی مانده بود، برد. سکوت عجیبی آنجا حاکم بود. مرد قاچاقچی چند نان ساندویچی و یک کنسرو لوبیا به من داد و با گفتن اینکه “از جایت تکان نخور تا صبح که بیام” محل را ترک کرد. در طول شب و تاریکی هوا صدا و نور چراغ موتورهایی که در نزدیکی آن محل جولان می دادند توجهم را به خود جلب کرده بود. تردد موتورها تا صبح ادامه داشت. غروب روز بعد سر و کله قاچاقچی پیدا شد و ساعت حدود 10 شب در تاریکی هوا پیاده بسمت مرز حرکت کردیم.
به نوار مرزی که رسیدیم دسته های دیگری که قصد خروج از ایران را داشتند را دیدم. از شکل و قیافه ظاهری آنها مشخص بود که از هواداران سازمان هستند که بدنبال فرار و پیوستن به پایگاههای مجاهدین خلق در پاکستان هستند. به هریک از ما یکدست لباس محلی بلوچی داده شد تا با عادی سازی بیشتری بتوانیم در آن منطقه تردد داشته باشیم. ساعت یک بامداد و در یک شب زیبای مهتابی به همراه کاروانی از شترهای باری آرام آرام از مرز به سمت مرز پاکستان حرکت کردیم.
احساس دوگانه ای داشتم از یک طرف یاد و خاطرات خانواده و ناراحتی دوری و ترک آنها و از طرف دیگر خوشحالی بابت خروج از حلقه محاصره و پیوستن به سازمانی که بیش از هر زمان خودم را به آن نزدیک می دیدم، در درونم احساس شادی عجیبی می کردم که بعد از چهار سال سختی های زندگی مخفی و آوارگی و دربدری یکبار دیگر به سازمان محبوب و رویایی ام ملحق میشوم. در مسیر چندین بار مجبور شدیم بخاطر حضور گشت های نیروهای نظامی مرزی از شتر پیاده و در دل شیارهای کوه پنهان شویم.
بهنگام عبور از زیر پاسگاههای مرزی که بربلندی ارتفاعات ساخته شده بودند نور پروژکتورها بر کاروان ما برای لحظه ای می تابید، در یک نقطه ای قاچاقچی به ما گفت بدلیل حضور گشت های مرزی باقی مانده راه را باید بصورت پیاده بروید. از شترها که پیاده شدیم رمقی برایمان نمانده بود و پاهایمان قدرت تحمل بدن هایمان را نداشت. مدتی روی زمین نشستیم تا پاهایمان قدرت حرکت پیدا کنند. بعد از دو روز پیاده روی به مرز پاکستان رسیدیم، در حالیکه از شدت زخم پاها خون از انگشتان مان جاری و کف پاهایمان تاول زده بود. به شهر کوچک کویته رسیدیم. در مقابل یک خانه کوچک گلی توقف کردیم تا شب را در آنجا استراحت و صبح بسمت کراچی حرکت کنیم. این خانه سرپل مرزی قاچاقچیان بود که سازمان برای آنها اجاره کرده بود. صبح زود روز بعد بسمت کراچی حرکت کردیم.
در طول مسیر جیپ تویوتای ما چندین بار توسط پلیس متوقف شد ولی هربار بعد از دادن رشوه آزاد و به مسیر خود ادامه دادیم. قاچاقچی بعد از هر بار توقف ما می گفت نگران نباشید دراین کشور حتی رئیس جمهورش توسط مجاهدین خلق با پول خریداری شده است، آن روز از قدرت لابی و امکانات مالی سازمان تعجب کردم. شب به پایگاه الهی رسیدیم، تعدادی از مسئولین پایگاه در مقابل درب ورودی در انتظار ما بودند. نیم ساعت بعد ما را به دفتر مسئول پایگاه اصغر زمان وزیری با نام مستعار رحیم که بعدها فهمیدم عضو هییت اجرایی است راهنمایی کردند. رحیم که به او برادر رحیم گفته میشد از ما خواست گزارشی از وضعیت ایران و میزان حمایت مردم از مجاهدین خلق بنویسیم. من نسبت به سبک گزارش نویسی آنها اطلاع نداشتم خیلی خلاصه و مختصر نوشتم که مبارزه مسلحانه باعث ترس و وحشت مردم شده و آنها از این اقدام سازمان حمایت نمی کنند. و حتی خانواده هایی که در فاز سیاسی از سازمان حمایت می کردند الان حاضر به کمک و حمایت نیستند، دیگر هیچگونه مقاومتی وجود ندارد و رژیم ایران در جایگاه خود تثبیت و محکم تر شده است. هواداران سازمان فراری و در بدر شده و خیلی از آنها دستگیر و به زندان افتاده اند و حتی خانواده هایشان بخاطر ترس از دستگیری حاضر نیستند به آنها مکان و پناه بدهند.
بعداز ظهر رحیم من را به اتاقش صدا زد و گفت این چه گزارشی است که نوشته ای؟ من این گزارش را پاره می کنم باید از اول بنویسی. و بعد من را به اتاق فریدون سلیمی که اسم مستعارش بهمن بود و از فاز سیاسی و در دفتر مجاهدین خلق در اهواز او را می شناختم فرستاد تا من را نسبت به نحوه گزارش نویسی توجیه کند، هر چه فکر کردم متوجه منظورش نشدم که چرا گزارش من بدرد بخور نیست و آن را باید پاره می کرد. من واقعیت ها را نوشته بودم و احساس می کردم باید صادقانه سازمان را در جریان واقعیت ها بگذارم. لحظاتی بعد فریدون سلیمی من را توجیه کرد و به من گفت این گزارش ها بدست برادر مسعود می رسد. باید یک فضای مثبت و امیدوار کننده ای به برادر منتقل کنیم .این گزارشات شما همچنین بصورت یک بولتن در می آید و بدست رزمندگان می رسد. گزارشات شما که بتازگی از ایران آمده اید باید طوری باشد که مردم از مبارزه مسلحانه مجاهدین حمایت می کنند و آنها را به سرنگونی کوتاه مدت رژیم تشویق و امیدوار کنید. و بعد چند برگ گزارش به من داد و گفت مجددا بنویس.
ادامه دارد…
اکرامی