در قسمت قبل گفتم که پس از وارد شدن به عراق می دیدم آنچه در درون تشکیلات و قرارگاه اشرف که ظرف و خاستگاه عینی محقق کردن آن شعارها می توانست باشد همه چیز در نقطه عکس قرار گرفته است.
در یک وضعیت دوگانه ای قرار گرفته بودم. از یک سو می دیدم تمامی آن آرمانها و آرزوها و رویاهای قشنگی که برای خودم تصور کرده بودم که با ارزش ترین آن رفاه و خوشبختی و آسایش مردمم بود را در یک قمار بزرگ و در عین خوش باوری و ساده لوحی کودکانه و اعتماد به رجوی و مجاهدین خلق باخته بودم و از طرف دیگر احساس دین به دوستانی که جان خود را از دست داده و یا در زندانها بودند، دست و پایم را برای جدایی بسته بود.
در ضمیر ساده و البته صادقانه خودم جدایی از مجاهدین خلق را نوعی خیانت به آنها می دانستم و از همه مهم تر از مارک بریده بشدت گریزان و متنفر بودم. این وضعیت دوگانه که البته بیشتر تحت تاثیر القائات ذهنی اعمال شده توسط رجوی و مغزشویی مستمر سال ها در من شکل گرفته بود بر تارو پود من تنیده و مانع از هرگونه تصمیم گیری درست و اصولی میشد. بهرحال تصمیم به ماندن و امیدوار بودن به ایجاد تغییرات گرفتم. ولی دیگر فقط جسمم در تشکیلات بود که آن را هر روز با هر سختی می کشیدم. همزمان با اعلام آتش بس در جنگ ایران وعراق شکاف دیگری در ذهنم ایجاد شد وفصل دیگری از تحلیل ها و تصمیم گیری های رجوی در ذهنم زیر سوال رفت.
رجوی طی سالها مستمر گفته بود که آتش بس بین ایران وعراق تحت هیچ شرایطی برقرار نخواهد شد و این جنگ تا پیروزی ارتش عراق و سرنگونی جمهوری اسلامی ادامه خواهد یافت. و اصولا علت اصلی آمدن رجوی به عراق استفاده از شکاف جنگ ایران و عراق و بقول خودش برهم زدن تعادل جنگ به سود عراق بود. و ارتش به اصطلاح آزادیبخش ملی هم بر همین اساس و بعنوان یک ارتش کوچک در دل ارتش عراق اعلام موجودیت کرد. با اعلام آتش بس رجوی در بن بست قرار گرفت و سوالی ذهن همه اعضا را بخود مشغول کرد که با توجه به موضوع آتش بس آینده ما در عراق چه میشود؟ رجوی برای فرار از پاسخ به این سوال و نگرانی بحق اعضا در یک اقدام جنون آمیز و بدون در نظر گرفتن تمامی قوانین کلاسیک نظامی و اصل تعادل قوا و توانمندی های رزمی مجاهدین خلق و صرفا برای فرار از مخمصه صدام را قانع به انجام یک عملیات نظامی برعلیه ایران کرد.
عملیاتی که با درنظر گرفتن اصل تعادل قوا و توانمندی های نظامی نتیجه اش حتی برای فرماندهان نظامی عراقی مشخص بود که جز شکست چیزی عاید مجاهدین خلق نمیشود و در نهایت همین پیش بینی به واقعیت پیوست و ارتش آزادیبخش رجوی که قرار بود طی 72 ساعت تهران را فتح و رجوی را بر مسند قدرت بنشاند شکست خورده و بکلی از هم پاشید. نزدیک به 1700 کشته و دو برابر این رقم مجروح، معلول و اسیر شدند.
تلفات سنگین این عملیات و از همه بدتر شکست مفتضحانه نظامی و بازگشت ذلیلانه به خاک عراق تنها نتیجه ای بود که بابت خیره سری و خودخواهی محض رجوی رقم خورد. کمر اعضایی که توانسته بودند با هزار زحمت جان خود را بدست گرفته و از صحنه جنگ بگریزند و خود را به خاک عراق برسانند بکلی شکسته بود. دیگر برای کسی دل و دماغ و حوصله ادامه زندگی نمانده بود. قرارگاه بشدت سوت و کور و جای خالی دوستانی که دیگر زنده نبودند بشدت احساس میشد. هر کس از خود می پرسید پس چه شد فتح 72 ساعته تهران؟! پس کجا بود حمایت شور انگیز خلق قهرمان در مرز و شهرها؟! کجاست رجوی که می گفت ارتش و سپاه بکلی از همه پاشیده و روحیه خودشان را از دست دادند، و رژیم در منزوی ترین شکل خود بلحاظ حمایت های مردمی است؟! پس این همه جمعیت در یک مدت کوتاه سه روزه از کجا و چگونه بسیج و در مقابل ما قرار گرفتند؟! وانبوهی سوالات دیگر که ذهن اعضا را در آن شرایط بخود مشغول کرده بود.
حجم بالای کشته ها و مجروحین، انبوه جسدهای سوخته و جزغاله شده، تعداد بالای انسان هایی که دست و پاهایشان قطع و در حالیکه بشدت خون ریزی داشتند و درخواست آب می کردند و در دشت حسن آباد و تنگه چهار زبر بحال خود رها شده بودند، و باز انبوهی پیکر که در حسرت دیدن خانواده هایشان چشم از جهان فرو بستند! وباز سوالی که در ذهن همه نقش می بست اینکه چگونه در عرض چند روز صدها نفر قربانی عطش قدرت طلبی و توهم احمقانه رجوی برای نشستن خیالی بر مسند حکومت شدند؟! در محوطه یگانها همه وضعیت من را داشتند و در حالیکه در فکر عمیقی فرو رفته بودند طول و عرض محوطه را طی می کردند. بوی تند سیگار سومر فضا را فرا گرفته بود. همه داشتند بخاطر این حماقتی که بخرج داده بودند خود را در دادگاه وجدان به محاکمه می کشیدند. آنها متهم و قاضی دادگاه خود شده بودند. صدای بلندگو سالن اجتماعات برای یک لحظه سکوت مرگبار محوطه را شکست. صدای فرماندهی که از اعضا می خواست بسرعت در سالن غذاخوری جمع شوند!؟
ادامه دارد …
اکرامی