سلام بابا
بابا جان همین اول می خواهم بگویم که خیلی دوستت دارم. من و علی اصغر هر دو کوچک بودیم که تو از پیشمان رفتی. آن زمان از چیزی سر در نمی آوردم. الان که بزرگ شده ام اما متوجه جریانات شده ام.
بابا. وقتی فهمیدم در عراق هستی، چند بار برای دیدنت به دم در کمپ اشرف آمدم. لابد خودت هم می دانی که مسئولین سازمان اجازه ندادند تو را ببینیم. یعنی به هیچ کدام از خانواده ها اجازه ندادند. حتی یک بار در ضلع شرق تو را صدا زدم اما جوابم را ندادی.
بابا جان، من بی اعتنایی تو را اصلاً به دل نگرفتم چون متوجه هستم که مشکل اصلی تو نیستی بلکه سران سازمان هستند که مانع این کار می شوند و تو به خاطر ترس از آنها مجبور شدی این گونه برخورد کنی.
بابا باور می کنی سالهاست آرزوی در آغوش کشیدنت را دارم. من از دولت آلبانی هم خواستم تا
شرایطی به وجود بیاورند تا من به همراه سایر خانواده ها بتوانیم با عزیزانمان دیدار داشته باشیم.
در ضمن عکسی از خودم و علی اصغر می گذارم تا ببینی چقدر بزرگ شدیم و بدانی هنوز دوستت داریم و هنوز بی صبرانه منتظرت هستیم.
خیلی دوستت دارم
قربانت بابای نازنینم – دخترت نسیبه – مازندران – ساری