این سلسله مقالات که درحال حاضر با کمک کانون آوا تنظیم و منتشر می گردد در انتها بصورت کتابی در خواهد آمد که تا تجربه ای باشد برای نسل بعد از ما تا دیگر اسیر شیادان دیگری تحت هر عنوان و بخصوص فرقه مجاهدین نشوند.
من لوازمم را جمع و جور کردم.پس از چیزی نزدیک به دو ساعت صالح به دنبالم آمد و با یک خودرو لندکروزر به طرف یگانمان حرکت کردیم. دربین راه تمام تأکید صالح بر این بود که مبادا در مورد اتفاقاتی که در این دوران (دورانی که من در بازداشت ضد اطلاعات فرقه بودم) روی داده است با کسی حرفی بزنی. او میگفت اگر هر کس از تو پرسید در این ایام کجا بوده ای، تو در جواب بگو از طرف سازمان جائی به مأموریت فرستاده شده بودم. فقط همین را بگو و بس. البته در بین حرفهایش چندین بار غیر مستقیم به من فهماند که اگر در مورد این حوادث با کسی حرفی بزنم این بار دیگر مورد خشم و غضب شدیدتر فرقه واقع خواهم شد. من نیز که تازه فهمیده بودم که ته خط و آن روی سکه مسئولین فرقه چیست و کاملاً چهره بی نقاب فرقه را با پوست و گوشت تنم لمس کرده و دیده بودم، حرفهای صالح را تأیید میکردم و به او میگفتم: خیالت جمع باشد به کسی حرفی نخواهم زد. به یگانمان رسیدیم. وقتی که من وارد آسایشگاه یگانمان شدم همه هم یگانی هایم جا خوردند. آخه آنها فکر میکردند که من را نیز مثل بچه های بلوچ و….. سر به نیست کرده اند.آنها از اینکه دوباره من را زنده میدند شوکی شده بودند. این بچه ها خوب میدانستند که در این مدت و در جریان موج عظیم سرکوب ها خیلی ها ناپدید شده بودند و معلوم نبود که چه بلائی به سرشان آمده است. آنان فکر کرده بودند که سر من را نیز زیر آب کرده اند. با تک تک هم یگانیهایم روبوسی کردم.وقتی که با تک تک آنان احوالپرسی میکردم بدون آنکه من حرفی بزنم آنان میگفتند: خدا را شکر که زنده ای، اصلاً باورمان نمیشود، اما معلوم است که حسابی حالت را جا آورده اند.
من در جواب دوستانم میگفتم: نه بابا این حرفها چیه، رفته بودم مأموریت!
هیچ کس با این حرف من موافق نبود و با چشمانشان به من میگفتند که دروغ میگوئی. من این حرف را کاملاً از چشمان تک تک این قربانیان فرقه رجوی میتوانستم بخوانم. همه بچه ها مثل همیشه منزوی و مأیوس بودند. در اثر موج سرکوبها نوعی سکوت مرگبار بر فضا حاکم شده بود و دیگر کسی علناً جرأت نمیکرد مثل چند ماه قبل آشکارا و بی محابا بر علیه فرقه اعتراض کند و موضع بگیرد. من گوشه ای از داستان شکنجه ها و اتفاقاتی را که افتاده بود به چند تن از دوستان نزدیکم و به کسانی که کاملاً به آنها اعتماد داشتم بازگو کردم و به آنان هشدار دادم که بیشتر مراقب رفتار خودشان باشند. من به این افراد میگفتم که از آنچه ما فکر میکردیم مسئولین ارشد فرقه وحشی تر و درنده خوترند بنابراین مصرانه از آنان میخواستم که با احتیاط بیشتری رفتار کنند تا ببینیم در آینده چه پیش خواهد آمد. از آنروزی که من دوباره به یگان برگشتم در دید بچه ها من آن محسن قبلی نبودم. کاملاً منزوی بودم و دیگر مثل گذشته ها علناً به فرقه ایراد نمیگرفتم و حتی در بعضی از نشستها بنا به دستور فرمانده هایم از جا بلند میشدم و به دفاع از فرقه میپرداختم. اما این رفتار من، سایر نفراتی را نیز که دقیقاً از ماجرای شکنجه شدن های من اطلاع نداشتند به این باور مطلق رسانیده بود که حسابی حال منرا گرفته اند و بر خلاف خواسته و انتظار مسئولین فرقه، این تغییر موضع یکباره من به جای اینکه به نفع فرقه باشد، بیشتر داشت به ضرر فرقه تمام میشد به این دلیل که من تنها نفری نبودم که یکباره خاموش شده بودم خیلی از نفرات دیگری نیز که مدتی غیبشان زده بود و دوباره به مناسبات برگردانده شده بودند ساکت و خاموش شده بودند.این نفرات نیز مورد شکنجه و آزار و اذیت شکنجه گران فرقه واقع شده بودند.در نتیجه، این وضعیت همگان را به این باور رسانیده بود که فرقه مجاهدین خلق آن چیزی نیست که مسئولین مدعی آن هستند و چهره سرکوبگرانه مسئولین بر همگان برملا شده بود. اندک افرادی نیز که هنوز در مورد خوب یا بد بودن فرقه تردید داشتند به آگاهی رسیده و به این واقعیت پی برده بودند که فرقه دارای مناسباتی خشن و سرکوبگرانه است. در آن شرایط تنها چیزی که این نیروها را ساکت نگه داشته بود همین جو ارعاب گونه ای بود که مسئولین فرقه بوجود آورده بودند. اما این ظاهر قضیه بود.وقتی که وارد دنیای افکار تک تک قربانیان فرقه رجوی میشدی به راحتی میفهمیدی که رهائی از تارهای عنکبوتی این تشکیلات پلید و ضد انسانی، آرزوی تک تک این نفرات است. همگان منتظر فرصت مناسبی بودند تا خویشتن را از دامی که در آن افتاده بودند رها کنند. در ظاهر امر مسئولین ناپاک فرقه بر اوضاع مسلط شده بودند اما ماها یعنی قربانیان این تشکیلات شیطانی ایمان داشتیم که اوضاع برای همیشه اینگونه باقی نخواهد ماند و روزی آتش خشم ما سرکوب شده گان، ستون های لرزان این جریان ضدبشری را فرو خواهد ریخت و دیری نخواهد پائید که شکنجه گران فرقه و رهبر شیطان صفت این فرقه باید در پیشگاه مردم ایران جوابگوی این همه ظلم، خیانت و بیدادگری خویش باشند. در تحولاتی که در آینده ای نزدیک پس از این دوران رخ داد یعنی آغاز جنگ آمریکا و نیروهای ائتلاف با حکومت پدر خوانده رجوی (صدام حسین) در سال 2003 میلادی، فرقه مجاهدین خلق نیز تحت الشعاع این جنگ قرار گرفت و این حادثه موقعیت خوبی بود برای شعله ور شدن آتش خشم قربانیان فرقه بر علیه گرداننده گان فرقه مجاهدین خلق. بار دیگر سیل انتقادات سرکوب شده گان فرقه بر علیه مسئولین بیرحم و قوانین ضد انسانی تشکیلات مجاهدین خلق طغیان کرد.این سیل شالوده فرقه را درهم ریخت و منجر به شکل گیری انقلاب بزرگ اعضای ناراضی فرقه بر علیه رهبری و گرداننده گان تشکیلات فرقه شد. انقلابی که منجر به رهائی صدها تن از اسیران این فرقه شد و فرقه مجاهدین خلق ایران را در سراشیبی سقوط و نابودی حتمی قرار داد. هر چند که باز هم مسئولین فرقه با به راه انداختن جوخه های سرکوب و با راه اندازی مجدد بساط شکنجه ها و زندان ها سعی در کنترل مجدد اوضاع داشتند اما این بار دیگر نوبت پیروزی مظلومین بود. این دوران منشأ شکل گیری حوادث زیادی شد که در مبحث دیگری بنده به آن خواهم پرداخت. خوانندگان گرامی: مطالبی را که در این سلسله مقالات بیان کردم گوشه ای کوچک و ناچیز از واقعیات درونی فرقه مجاهدین خلق ایران بود.امیدوارم که این گونه تعبیر نشود که بنده خدای ناکرده از سر انتقام گیری اقدام به تحریر این مطالب کردم.این مدتی که من اقدام به نگارش این مطالب میکردم یکی از دوران سخت زنده گی من بود به این دلیل که زمان زیادی از وقوع این حوادث نمی گذرد و آثار شکنجه هائی که من متحمل آن شده ام هنوز بر زنده گی من تأثیر گذار است.از نظر خواسته های شخصی، حکم بر آن بود که بنده سعی کنم آن دوران را به فراموشی بسپارم و به امور زندگی فردی خویش رسیدگی کنم. درست است که یاد آوری دوران سیاهی که من در درون فرقه مجاهدین خلق گذرانده ام آرامش من را برهم میریزد و کابوسهای شبانه را برای من به ارمغان می آورد اما نباید فراموش کرد که هنوز صدها نفر اسیر این فرقه شیطانی هستند. افرادی که خیلی هایشان را من از نزدیک میشناسم و میدانم که کمترین سنخیتی با فرقه مجاهدین خلق ندارند اما هنوز بنا به دلایل مختلف اسیر بیدادگری این فرقه هستندفراموش نکنیم که این افراد فرزندان آب و خاک کشور ما هستند. فرزندانی که نه گناهکار بلکه فریب خورده و نیازمند یاری هستند. از آنجا که اعمال شکنجه های روحی و جسمی جهت کنترل نیروهای فرقه از نظر مسئولین این جریان امری عادی و طبیعی است و متأسفانه با اخباری که از گوشه و کنار به گوش میرسد همچنان اعمال شکنجه ها در فرقه ادامه دارد بنابراین بر هر انسان شریف و آزاده و طرفدار حقوق انسانها واجب است که به هر طریقی که میتواند به یاری اسیران فرقه رجوی بشتابد. نکته مهم تر آن است که هنوز افرادی که اگر بنا به دلایل مختلف با این تشکیلات ضد انسانی و ضد ایرانی رابطه و همکاری دارند به خود آیند و تا دیر نشده حساب خویشتن را از این شیادان جدا کنند. افرادی نیز که در حیطه تبلیغاتی این فرقه قرار دارند امیدوارم که به هوش باشند و به دام این بیدادگران نیفتند و از سرنوشت افرادی مثل من در درون فرقه مجاهدین عبرت بگیرند و زندگی خویش و آینده شان را به تباهی نکشانند چرا که پیشگیری بهتر از درمان است. فراموش نکنیم که این تشکیلات بسته با رفتارهای فرقه گرایانه مذهبی داعیه اپوزیسیون حکومت ناپاک حاکم برایران را نیز دارد. فرقه ای که هنوز در حاکمیت نیست، در آن هیچ انتخابات درون حزبی وجود ندارد،رهبری آن خودخوانده است، اعضای آن از کمترین آزادی عملی برخوردار نیستند، شکنجه،سلول انفرادی،شانتاژ و ترور به طور سیستماتیک جزئی از ساختار آن است. صرفنظر از موقعیت متزلزل کنونی فرقه تروریستی مجاهدین حال سؤال این است آیا این تشکیلات میتواند نوید بخش آزادی،مردم سالاری و حقوق بشر برای مردم ستمدیده ایران باشد؟!
باشد که تاریخ قضاوت کند.
محسن عباسلو 03.10.2007