سلام حمید رضا. خوبی؟ امروز تصمیم گرفتم برایت نامه ای بنویسم.
نمی دانم در چه شرایطی هستی؟ کاش راه تماسی بود تا از وضع و حالت باخبر می شدم. دلتنگت هستم. فیلم هایی که بعد از ورود پلیس آلبانی به کمپ تان را چندین بار مرور کردم فقط به امید آنکه تو را در میان جمعیت ببینم. اما متاسفانه شما را در فیلم ندیدم. آنقدر دلتنگ بودم که گفتم برایت نامه بنویسم و با تو درد دل کنم. طی این سالهای دوری و بی خبری یک بار در پادگان اشرف در عراق توانستم از نزدیک ببینمت. از آن زمان تا به حال نتوانستم با شما دیداری داشته باشم و تماسی از طرف شما هم نبوده است.
حمید رضا جان خانواده دلتنگت هستند. بخصوص پدر که دلش می خواهد حتی شده یک بار دیگر تو را در آغوش بگیرد. وقتی با او صحبت می کنم می گوید پس این حمید رضا کی می آید؟ حداقل دلت به حال پدر بسوزد. ماندن در آن کمپ بسته کافیست. خودت را نجات بده. دخترت سمانه و نوه هایت سراغ شما را می گیرند. هنوز هم دیر نشده، همه ما انتظار آمدنت را می کشیم، هر چه زودتر خودت را نجات بده و به آغوش خانواده برگرد .
به امید آن روز
برادرت – مجتبی نوری