در قسمت قبل از مشکلات مقر موزرمی گفتم که معضل تشکیلاتی روی میز فرمانده مقر بود. افراد به دستورات فرماندهان گوش نمی دادند بین نفرات کنتاکت پیش می آمد.
تشکیلات در مقر موزرمی بهم ریخته بود. یک سری نشستها را شبانه برگزار می کردند؛ نشست های لایه ای. مسئول نشست ها فرزانه میدان شاهی بود، نشست های تیغ و تیغ کشی. نگهبانی اطراف مقر را اضافه کردند. شبها با خودرو در مقر گشت می زدند. مجددا با خبر شدیم یک نفر دیگر اقدام به فرار کرده و او را دستگیر و به اشرف منتقل کرده اند. نگهبانی ها را به لایه های پایین نمی دادند. به m قدیمها و یا به mo ها می دادند. بعضی وقتها احساس می کردم حکومت نظامی در مقر حاکم است.
یک روز که در سالن غذا خوری بودیم فرزانه میدان شاهی به سالن آمد. اخبار را قطع کردند. میکروفن را بدست گرفت و به همه گفت شما آدمهای کثیفی هستید. همه ما در سالن خشکمان زد. او در ادامه گفت دفتردار ما رفته بود امداد دارو بگیرد که یک نفر از شماها که در امداد بود با دفتردار ما کارهایی کرده بود، آن را گرفتیم و با او برخورد شدیدی کردیم. با اشرف تماس گرفتیم به ما گفتند او را به اشرف منتقل کنیم. اوضاع بهم ریخته بود و فقط مقر ما این مشکل را نداشت. تمامی مقرها وضعیت مقر ما را داشتند.
فرزانه میدان شاهی یک روز کل نفرات مقر را در سالن غذا خوری جمع کرد. پرویز کریمیان (جهانگیر) مسئول تشکیلات برادران در مقر بود . فرزانه جهانگیر را صدا زد و به او گفت جهانگیر بیا پشت میکروفن. هر چه از دهنش در آمد به جهانگیر گفت و در ادامه گفت همه شما که در سالن نشستید روی جهانگیر تیغ بکشید. همه تعجب کرده بودیم. جهانگیر از سران بالای فرقه بود. یک سری شروع کردند تیغ کشیدن به جهانگیر. فرزانه در نشست بلایی بر سر جهانگیر آورد که جهانگیر به گریه افتاد. به او گفت تو مسئول تشکیلات برادران هستی. چند فقره فرار داشتیم، موارد اخلاقی داشتیم، پس تو در مقر چه غلطی می کنی؟ نشست چهار ساعتی طول کشید.
فردای آن روز در محوطه مقر نزدیک اتاق کار فرزانه مشغول کار بودم. سر و صدای زیادی می آمد. نزدیک اتاق کار فرزانه شدم . فرزانه با نفرات نشست لایه ای گذاشته بود این بار با mo ها بود. یک روز پس از آن با m قدیم ها نشست گذاشت و باز هم فحش و فحش کاری. و نوبت به ما رسید. فرزانه در نشست به ما می گفت چرا شما در مقر خراب کاری می کنید؟ مناسبات ما را شخم می زنید؟ دومین نفر مرا سوژه کرد و می گفت نفراتی که با آنها محفل می زنی را بگو. من هم در جواب به او گفتم من با کسی محفل ندارم حرف مرا قطع کرد و گفت تو محفل نداری؟ تو مناسبات ما را شخم می زنی بعد می گویی با کسی محفل نداری! نفرات حاضر در نشست را بر علیه من شوراند و شروع کردند به بد و بیراه گفتن به من. من هم از این گوش می گرفتم و از آن گوش بیرون می کردم. فرزانه همه را ساکت کرد و به من گفت از حرفهای جمع چی گرفتی . گفتم هیچی همه شان در رابطه با من دروغ می گویند. بهش بر خورد و مجددا همه نفرات را بر علیه من شوراند. مجددا همه را ساکت کرد و در ادامه به من گفت برو گزارش محفل هایت را برای من بنویس و اسامی نفراتی را که با آنها محفل داری در گزارشت قید کُن . در دلم به او گفتم باشد طلبت.
نشست های لایه ای هر روز ادامه داشت، یک روز فرزانه مرا در محوطه مقر دید و گفت تکلیفی که بهت گفته بودم انجام دادی؟ منظورم گزارش محفل هایی که داشتی. من هم در جواب گفتم خیر هر چه فکر می کنم موردی ندارم بنویسم. در جواب گفت چند روز دیگر معلوم می شود تو گزارشی داری یا خیر . نگرفتم چی گفت و چه بلایی می خواهد بر سرم بیاورد . یک هفته ای گذشت مجددا کل نفرات مقر را در سالن غذا خوری جمع کردند طولی نکشید فرزانه وارد سالن شد و بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب و گفت می خواهیم به ماموریت برویم برای دو الی سه ماه کل وسایل فردی خودتان را جمع کنید و آماده باشید . نشست را سریع تمام کرد و گفت از همین الان بروید وسایل خودتان را جمع کنید. درخواست اتوبوس کردیم به محض اینکه اتوبوسهای عراقی به مقر بیایند بایستی حرکت کنیم.
بعد از ظهر چند اتوبوس عراقی به مقر آمدند و شبانه بایستی حرکت می کردیم. وسایل خودمان را بار اتوبوس کردیم و آماده حرکت شدیم. البته بدون سلاح. سوار اتوبوس شدیم پشت راننده پرده کشیده بودند که مسیر مشخص نشود و در اتوبوس گفتند هیچ کس حق ندارد پرده های اتوبوس را کنار بزند. اتوبوس ها حرکت کردند دقیقا یادم نیست چند ساعت در حرکت بودیم چون شب بود و در اتوبوس خواب بودم اتوبوس ما ترمز کرد و یکی از کادرهای فرقه گفت آماده پیاده شدن باشید به مقصد رسیدیم. از خواب بیدار شدم خودم را در مقر مخوف باقرزاده دیدم. از اتوبوس پیاده شدم تمام نفرات مقرها را به مقر باقرزاده منتقل کرده بودند. در صف بازرسی ایستاده بودیم بازرسی خیلی سفت و سختی انجام می شد. تمام وسایل فردی در کوله ها را می ریختند بیرون. دو سه ساعتی در صف بازرسی بودیم. بعد از اتمام بازرسی ما را به سوله های استراحت راهنمایی کردند، بهتر است بگویم سوله های محل زندگی کبوتران. وارد سوله که شدیم از بوی کبوترها داشتیم خفه می شدیم. کنار سوله ها واحدهای بهداشتی صحرایی نصب کرده بودند و همین طور حمام های صحرایی، دستشویی و حمام قابل استفاده نبودند و به لحاظ بهداشتی صفر بودند. کبوترها هنگام استراحت روی سر ما رژه می رفتند. جهانگیر را در محوطه دیدم به او گفتم سرویس های بهداشتی و حمام های ما را دیده اید برای حیوانات هم مناسب نیست. در جواب گفت من خودم چک کردم من هم متناقضم. می گویی چکار کنم؟ ندیدی فرزانه در موزرمی با من چکار کرد بایستی تحمل کرد . کار با ما تمام شود به موزرمی بر می گردیم.
به هر حال بایستی تحمل می کردیم و می دیدیم با ما چکار دارند. داشتم به سمت سالن غذا خوری می رفتم در محوطه مقر باقرزاده چندین چادر توسط نفرات مقرهای مختلف در حال بر پا شدن بودند. برای من سئوال شده بود که این همه نصب چادر برای چیست؟ در سالن چند تا از دوستانم را دیدم از آنها سئوال کردم در جواب گفتند ذهن ما هم درگیر این چادرها شده است . دو سه روزی گذشت به من ابلاغ کردند فلان ساعت در چادر m باش، حرف اول موزرمی. من هم سر ساعت رفتم به چادر. در چادر جواد برومند، جهانگیر، مجید مهدویه بودند و یک سری از نفرات ارکان هم نشسته بودند. من هم روی صندلی نشستم ولی نمی دانستم چه اتفاقی می خواهد رُخ دهد .
طولی نکشید فرزانه وارد چادر شد و رفت پشت میز و صندلی خودش نشست. بعد از سلام و علیک در ادامه گفت این چادر مخصوص نفرات ارکان و نفرات اسکورت و نفرات حفاظت مقر موزرمی و …. است. ما بقی نفرات (نفرات یگانها) در چادرهای مختلف هستند. نام این چادرها دیگچه است. اول نفرات در دیگچه خیس می خورند و بعد از خیس خوردن به نشست خواهر و برادر می روند. هر کسی با این نشست هایی که در پیش داریم صادق نباشد و تقابل داشته باشد، ضد سازمان و از نظر ما ضد انقلاب است.
از شانس بد من، اولین نفر مرا سوژه کرد و صدا زد. گفت بلند شو بایست و به نفرات حاضر گفت هر کسی انتقادی به فواد دارد بگوید. مرا به بد و بیراه بستند. یکی می گفت این نفوذیه، یکی می گفت محفل های فواد حد و مرز ندارد بعید نیست رهبری ما را در محفل ها بالا و پایین کند. ( این را راست می گفتند ) جهانگیر به من انتقاد خیلی نرم کرد، فرزانه در نشست به جهانگیر پرید و به او گفت این چه انتقادیه تو هم مثل فواد هستی، کار شما در سازمان فقط خرابکاریه، بهتر است خفه خون بگیری و بنشینی سرجایت .
دو ساعتی ریخته بودند روی سرم که در نهایت فرزانه همه را ساکت کرد و گفت ما خبر داریم نفراتی که در موزرمی اقدام به فرار کردند با آنها محفل داشتی از جان سازمان چه می خواهی؟ تو را می فرستم خروجی و بعد از خروجی تو را به زندان ابوغریب منتقل می کنیم. من به او گفتم دست شما درد نکند. این را که گفتم جواد برومند شروع کرد به پرخاشگری به من، و به فرزانه می گفت: خواهر فرزانه این مزدور است، این بریده است، بی خود نیست که این همه خرابکاری در سازمان دارد. این همه روی او تیغ کشیدیم یکی دیگر به جایش بود می رفت و خودش را می خواند و گزارش برای جمع می آورد. این را نباید به خروجی فرستاد بایستی همین جا دفنش کنیم. بعد از صحبتهای جواد برومند، فرزانه به من گفت چی می گی من هم در جواب گفتم، چیزی ندارم بگویم فقط می خواهم بروم بیرون از چادر هوایی بخورم. مجددا یک سری کاسه داغ تر از آش ریختند روی سرم فرزانه آنها را ساکت کرد و به من گفت برو بیرون هوایی بخور و برگرد.
ادامه دارد…
آقا فواد عزیز عجب سرگذشتی داشتیم و چه بلاهای توسط فرقه رجوی سرمان آمد و این فقط بخش کوچکی از جنایاتی است که شما اشاره کردید. ممنون از افشاگری بی امان شما