خاطرات فواد بصری از لحظه اسارت تا رهایی از مجاهدین خلق – قسمت دهم

در قسمت قبل تا آنجا گفتم که به نشست میله ای وارد شدم و افراد حاضر را دیدم. مهوش سپهری شروع کرد به صحبت کردن و گفت می دانید چرا شما را در سالن میله ای احضار کردیم، سالن میله ای محلی است که با نفرات مسئله دار نشست برگزار می شود. با آنها برخورد می شود تا از وضعیت خراب تشکیلاتی بیرون بیایند.

به عنوان نفر دوم مرا سوژه کرد و گفت: اول بگو تو از جان سازمان چه می خواهی؟ پرونده ات را با خودم آورده ام. گزارش هایی که در پرونده ات از طرف مسئولین نوشته شده را خواندم. حالت تهوع گرفتم با محفل هایی که می گذاری مناسبات ما را به گند کشیده ای! اسامی نفراتی که با آنها محفل می گذاری را نام نمی بری، با عینک جنسیت به خواهران ما نگاه می کنی، معلومه تو در سازمان چکار می کنی؟ برای چی آمدی سازمان؟ من هم در جواب گفتم شما مرا آوردید. من سرباز بودم، مرا اسیر گرفتید. فریبم دادید و به سازمان آوردید. احمد واقف شروع کرد به صحبت کردن و در ادامه گفت خواهر نسرین این را بسپارید به من تا حالش را جا بیاورم. بعد هم او را می دهم دست استخبارات عراق تا حالش را اساسی جا بیاورند که چرند نگوید.

بعد مهدی ابریشمچی گفت: خواهر نسرین شما اجازه نمی دهید این را زیر لگد له و لورده کنم. مسئولین از دست این جانی بالا آورده اند. عباس داوری شروع کرد و در ادامه گفت: خواهر نسرین درد این فقط جمع بزرگ است، یک نشست جمعی بزرگ برای او تشکیل بدهیم حالش را جا می آورند. و نسرین شروع کرد فحش دادن به من. در ادامه گفت: بگو ببینم با کدام خواهر ارتباط داشتی؟ من می دانم حتما داشتی . نزدیک به دو ساعت زیر تیغ آنها بودم. احساس می کردم تمام استخوانهایم خرد شده است. نسرین ادامه داد تو فکر می کنی روی پرونده ات نوشته ایم مجاهد خلق؟! مجاهد لیاقت می خواهد. به شریف گفت شریف بهش بگو چی نوشته ایم. شریف گفت نوشته ایم ضد انقلاب.

نسرین ادامه داد تو محکوم به اعدام هستی! اصلا می دانی داستان به اسارت گرفتن شما سربازها چیست؟ این طرح برادر بود. شما را به اسارت گرفتیم که بار و کار یدی از دوش کادرهای ما برداشته شود. ما خوب می دانستیم از اسیران پیوسته جنگی مجاهد خلق در نمی آید. سرباز خمینی آفت است. تو هم یک آفتی هستی. من هم به او گفتم اگر من آفت هستم بگذارید من بروم مجددا شروع کرد به فحش دادن و گفت بریده ها را به زندان ابوغریب می فرستیم. می خواهی بروی ابوغریب با عراقی ها محفل بگذاری و بگویی در سازمان چه خبر است؟! اما کور خواندی به جای ابوغریب در سازمان دفنت می کنیم. همان موقع یکی از زنها که پادوی نسرین بود داخل سالن آمد و یادداشتی به نسرین داد. نسرین گفت با من کار دارند ادامه نشست برای بعد . وقتی از سالن بیرون آمدم دلم می خواست نسرین و نفراتی که با او آمده بودند را تکه پاره کنم .

شب در زمان استراحت یک mo سراغم آمد و گفت گزارش نشست با خواهر نسرین را بنویس من هم به او گفتم حال و حوصله ندارم فعلا برو . صبح که شد به ما ابلاغ کردند سالن اجتماعات نشست است. بعد از خوردن صبحانه به سالن اجتماعات رفتیم و منتظر رجوی و زنش مریم شدیم. یک ساعتی طول کشید که آمدند و رجوی ادامه بحث را شروع کرد و گفت: ما نباید اسیران جبهه خمینی را وارد مناسبات می کردیم، غیر از خراب کاری هیچی برای ما نداشتند. آن اوایل اگر یادتان باشد با بچه های اشرف درباره انتقال اسیران به اشرف صحبت کردیم همه مخالف بودند . ای کاش همان زمان به حرف بچه های اشرف گوش می کردم.

محدثین رفت پشت میکروفن و گفت برادر، اسیران پیوسته مناسبات ما را خراب کردند. اینها را بایستی در اشرف از جمع مجاهدین جدا کرد.

بعد از 18 سال فهمیدیم چه رکبی از رجوی و سرانش خوردیم. بعد از اتمام نشست رجوی در محوطه بودم که زهره قائمی مرا دید و گفت چرا گزارش خواهر نسرین را ننوشتی؟ گفتم حال و حوصله نداشتم. در جواب گفت یکی دو روز دیگر همه به موزرمی بر می گردیم. گزارشت را آنجا بنویس و به من بده . از این بابت خوشحال شدم . فردای آن روز مجددا رجوی نشست گذاشت و در نشست گفت همه شما به مقرهای خودتان باز می گردید و نشست ها را در مقر ادامه دهید. مسئولین شما به من گزارش دادند که شما تمام تناقضات خود را زمین گذاشتید و آب بندی شدید و من هم دنبال همین بودم. بعد از اتمام نشست به محل استراحت رفتیم و وسایلمان را جمع کردیم و منتظر حرکت شدیم.

از مقر باقرزاده به سمت موزرمی حرکت کردیم. وقتی به موزرمی رسیدیم یک روز در اختیار خود بودیم. در مقر اکثرا نسبت به شورای زنان رجوی کینه داشتند. مجددا می خواستند استارت تیغ و تیغ کشی را در مقر راه بیندازند و نفرات را به جان یکدیگر بیندازند. دو بار نشست گذاشتند. در نشست سوم یکی از نفرات بلند شد و گفت تا کی می خواهید این نشست ها را ادامه بدهید؟ در مقر باقرزاده بس نبود؟ از جان ما چه می خواهید. فرزانه معاون زهره قائمی معدوم مسئول نشست بود. گفت کیا با این حرف موافقند چند نفری دست خودشان را بالا بردند از جمله من فرزانه دید دست من بالاست گفت فواد تو نیاز نیست دستت را بالا ببری تو سر دسته اینها هستی. وقتی دید اوضاع به نفعش نیست نشست را تعطیل کرد.

ادامه دارد …

منبع

یک دیدگاه

  1. لعنت بر رجوی و پدر جد رجوی و دار و دسته رجوی ، امیدوارم روزی فرا رسد که این جانیان پاسخگوی جنایات خود باشند .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا