در قسمت قبل تا آنجا گفتم که به دلیل حمله امریکا به عراق، همه نیروها را از قرارگاه های مختلف به قرارگاه اشرف منتقل کردند.
مقر را آماده کردیم و در مقر 900 مستقر شدیم، برای من اتفاق خوبی بود و می توانستم دوستانم را ببینم. بعد از اینکه تمام مقرها در پادگان اشرف مستقر شدند، دور تا دور مقرها را خاک ریز زدند و بخشی را سیم خاردار کشیدند. ضابطه گذاشتند که هیچ فردی حق خروج از مقر را ندارد مگر با هماهنگی فرمانده مقر. زهره قائمی تمام کارها را سپرده بود به معاونش فرزانه میدان شاهی. محلی بنام تخصصی در پادگان اشرف بود که تمام شورای زنان رجوی در آن محل مستقر بودند. بعضی وقت ها چند مقر را به مقر ما دعوت می کردند و شام جمعی می گذاشتند. بیرون از سالن با دوستانم صحبت می کردم دوستانی که خیلی وقت پیش آنها را ندیده بودم. آنها هم از وضعیت خراب تشکیلاتی افراد در مقر خودشان می گفتند.
در مقر ما مجددا ادامه نشست های طعمه را می خواستند شروع کنند، یکی دو بار نشست را برگزار کردند وقتی دیدند افراد بهم می ریزند، نشست ها را جمع کردند. یک روز در سالن غذا خوری نشسته بودم و دوستی که در مقر ما بود و ناگهان غیبش زد را دیدم، در زمان غیبت او چند بار پیگیری کردم در جواب به من گفتند رفته ماموریت! حال که او را دیدم تعجب کردم. بعد از احوال پرسی گرم به او گفتم کجا غیبت زد؟ کجا بودی؟ در جواب به من گفت: در یک فرصت مناسب برایت تعریف می کنم که این ها چه بلایی بر سر من آوردند. از من تعهد گرفتند با کسی صحبتی نداشته باشم. با صحبت هایش ذهن مرا هم درگیر کرد. دنبال فرصتی بودم حرفهای او را بشنوم.
چند روز گذشت و مسئول ارکان مرا در محوطه دید و گفت در رابطه با آن کار که کمک می خواستی فردا فلانی تحت امر توست و کار را تا شب به اتمام برسان. فردای آن روز دوست من که در کارهای تاسیساتی هم مهارت داشت به پیش من آمد و با هم سر کار رفتیم. فرصت خوبی برای صحبت کردن بود. به او گفتم تعریف کن کجا بودی در جواب گفت اگر مواردی را برایت تعریف کنم و تو برای کسی تعریف کنی و به گوش این ظالمان برسد کارم را تمام می کنند. من هم در جواب گفتم خیالت راحت باشد به من اعتماد کن.
در ادامه گفت یادت می آید من با شما در این مقر بودم یک شب بعد از شام سراغم آمدند و به من گفتند وسایلت را جمع کن می خواهی به ماموریت بروی. من هم همین کار را کردم. مرا سوار خودرو کردند. اولین کاری که کردند دستهایم را از پشت بستند و چشم بند به چشمهایم بستند و شبانه مرا جابجا کردند که کسی مرا نبیند هر چه به آنها می گفتم چرا با من اینکار را می کنید در جواب می گفتند خفه شو حرف نزن. به او گفتم آنها را از صدایشان نشناختی گفت خیر بعد از یک ساعتی چرخاندن در اشرف خودرو متوقف شد و یک درب آهنی باز شد. خودرو وارد یک محوطه شد و مرا از خودرو پیاده کردند و با مشت و لگد از من استقبال کردند و به من می گفتند نفوذی معلوم هست در سازمان چکار می کنی؟ بلایی بر سرت می آوریم که همه را بالا بیاوری. من خودم هم تعجب کرده بودم. من با عشق به سازمان آمده بودم چی شد که الان نفوذی از آب در آمدم. چهار الی پنج ماه من در یک اتاق تنگ و تاریک زندانی بودم نه فقط من خیلی ها را تحت نفوذی زندانی و شکنجه می کردند. کسانی که با رجوی مخالف بودند همه را جمع کرده بودند و با آنها تصفیه حساب می کردند.
به او گفتم چرا ما را جمع نکردند. در جواب گفت برای اسیران پیوسته که در مقرها خراب کاری می کنند برنامه دارند. خدا به همه شما رحم کند و در ادامه گفت مرا خیلی شکنجه کردند هر چه می گفتم من نفوذی نیستم می گفتند رژیم به تو ماموریت داده در سازمان نفوذ کنی! به او گفتم شکنجه گران را شناختی در جواب گفت شاید باور نکنی همین حمید یوسفی که در مقر با همه می خندد و شوخی می کند یکی از شکنجه گران بود و مهدی عابد که اصلا بهش نمی آید شکنجه گر باشد و قیافه مظلومی را به خودش می گیرد . حجت بنی عامری مسئول تشکیلات برادران در مقر، مجید عالمیان، سید هادی دربندی (عادل) اینها پدر مرا در آوردند اینها خیلی ها را شکنجه دادند و احتمالا چند نفر را زیر شکنجه کشتند. بعد از چند ماه شکنجه تمام نفرات زندانی را جمع کردند لباسهای تمیز به ما دادند. رجوی در ستاد باصطلاح ارتش با ما نشست گذاشت و گفت ما درباره شما از ایران پرس و جو کردیم شما نفوذی نیستید و می توانید به مقرهای خود باز گردید. دروغ می گفت او فقط با زندان سازی می خواست با ما که مخالف او بودیم تصفیه حساب کند و دیگر مخالفت با رجوی را از ذهنمان پاک کنیم .
به او گفتم زندان کجا بود؟ گفت کتیبه زنان مقر. محمود قائمشهر سابق راست می گفت من در آن کتیبه کار کرده بودم اتاق های زیادی داشت . در ادامه گفت فقط از خدا بخواه نوبت شما نرسد. از استراحت ظهر زدیم و کار را با هم هر جور که شد تا غروب به اتمام رساندیم چون اگر کار را به اتمام نمی رساندیم می گفتند شما سرگرم محفل بودید و کار انجام نشد . بعد از تعریف های دوستم بهم ریخته بودم و هر روز منتظر بودم مرا صدا بزنند و بگویند وسایلت را جمع کن به ماموریت می روی . فرزانه میدان شاهی یک بار در نشست به من گفت در مقر باقرزاده از دستم در رفتی من ول کن تو نیستم. اگر تو را آدم نکردم می کشمت. با من ضدیت داشت به من می گفت وای به حالت اگر به من گزارش برسد که در مقر محفل می زنی . فقط می خواست جمع را بر علیه من در نشست ها بشوراند. آنقدر با من ضدیت داشت که همیشه اولین نفر مرا سوژه می کرد. در نشستی گفت به من گزارش دادند در خیابان اصلی با خودرو فلان ساعت کنار مقر خواهران چکار می کردی؟ منتظر کی بودی که خشکم زده بود! چون من اینکار را نکردم یکی از نفرات ارکان بلند شد و گفت کسی که این گزارش را به شما داده کذب گفته فواد آن روز در کنار ما بود که به فرزانه برخورد . و به نفر گفت خفه شو مگر تو زبان فواد هستی تو هم مثل او .
فقط می خواست مرا بکوبد یکی دو روز بعد مسئول ارکان با ما نشست داشت بعد از نشست مرا صدا زد و گفت محلی هست بنام پذیرش که کارهای تاسیساتی دارند فردا برو و کارهای آنجا را انجام بده تو را با خودرو به محل پذیرش می برند و بعد از اتمام کار دنبالت می آیند. ابزار به اندازه کافی با خودت ببر . فردای آن روز آماده شدم که بروم پذیرش مرا با خودرو به پذیرش بردند دقیقا یادم نیست فکر کنم مسئول پذیرش زنی بنام فرشته یگانه بود. اهل خرم آباد بود. وقتی وارد پذیرش شدم رفتم خودم را به فرشته معرفی کردم و بعد از معرفی کارهای آنجا را به من گفت و رفتم سر کارم. نفرات جدید زیادی در پذیرش بودند. آدمهای عجیب و غریب با لباس فُرمهای نو به تن کرده یک نفرشان را دیدم گردنش و دستهایش خال کوبی شده بود یک نفر گوشواره به گوشش زده بود یک لحظه به خودم گفتم اینها دیگر از کجا آمده اند.
ادامه دارد …
خیلی زیبا مثل قبلیها
ممنون اقای فواد
نفرین بر رجوی و عوامل سرسپرده فرقه