در قسمت قبل به این موضوع اشاره کردم که تحت تاثیر تبلیغات فریبنده مجاهدین ما برای حفظ جان خانواده هایمان تمایلی برای برقراری تماس از خود نشان نمی دادیم تا برای آنها مشکل امنیتی بوجود نیاید. به هر ترتیب در جریان یکی از تماسها، دوستم که با خانواده اش در شمال تماس گرفته بود، از خانواده اش خواست که شماره تلفن خانواده من را پیدا کنند تا امکان تماس فراهم شود.
صبح زود بعد از تماس ها دوستم به چادر ما آمد و گفت به خانواده ام گفتم با مخابرات شهر شما تماس بگیرد و شماره تلفن خانواده شما را بگیرد.، از آن روز یک حالت انتظار عجیبی در من ایجاد شده بود و مثل انسان های عاشق در درونم تلاطم و شور و اضطراب موج می زد. گویی منتظر گمشده ای بودم! بعد از ظهر که در زمین ورزش به اتفاق تعدادی از دوستانم فوتبال بازی می کردیم، بی حوصله شده و از زمین بازی خارج و در کنج خلوت زمین ورزش نشستم . خاطرات گذشته را یکبار دیگر با خودم مرور و به خانواده ام بیش از گذشته فکر کردم. چهره یکایک آنها از مقابل چشمم عبور کرد، خاطرات دوران بچگی و شیطنت های بچگانه و بازی های گل یا پوچ خانوادگی در هوای سرد زمستان زیر پتوی گرم، میهمانی ها و مسافرت های خانوادگی، دلم برای دیدن تک تک آنها بشدت تنگ شده بود، بخصوص مادر و خواهر نازنین کوچکم که همیشه او را بر ترک دوچرخه می نشاندم و به مدرسه می بردم، افکارم لحظه ای از یاد مادرم رها نمیشد، مادری که که در اوج بیماری و بدترین شرایط و در حالیکه به من احساس نیاز داشت، برای اهداف مجاهدین خلق وعشق به رجوی ترکش کرده بودم، خودم را زیر لب وبه آهستگی نفرین می کردم.
با خودم فکر می کردم خدایا اگر فوت کرده باشد چگونه خودم را ببخشم؟ مادرم سالها بعد از فوت زودهنگام پدرم تنها تکیه گاه و مونس و همدم ما بود، که با تمام وجود تلاش می کرد کمبود پدر را برای ما جبران کند. از سال 58 که با مجاهدین خلق آشنا شده بودم یک حس بد و نفرت عجیبی به مجاهدین خلق و شخص رجوی داشت و مثل سایه همه جا من را تعقیب می کرد تا مانع از فعالیت من گردد. روزی که می خواستم به همراه تیم اعزامی مجاهدین خلق ایران را ترک کنم در بستر بیماری بود و من بلحاظ ملاحظات امنیتی نتوانستم او را ببینم و خداحافظی کنم. در حالیکه غرق در این افکار بودم دوستم دستی به شانه ام زد و گفت وقت ورزش تمام شد باید به کمپ برویم.
به کمپ رفتیم و بعد از یک دوش خودم را برای شیفت عصر آشپزخانه آماده کردم. ساعت 5 بعد از ظهر روز بعد به اتفاق دیگر بچه ها در چادر نشسته و مشغول خوردن چای بودیم که سر و صدای چند نفر از بیرون چادر بگوش رسید، یکی از بچه ها سرش را داخل چادر کرد و گفت اسمت را برای تماس با ایران صدا زده اند سریع لباست را بپوش و بیا! از شدت هیجان و استرس تماس قادر به بلند شدن نبودم. دست و پایم می لرزید، دل شوره عجیبی داشتم . حالتی فوق تناقض، شور و شادی آمیخته با دلشوره و نگرانی، به زحمت از جایم بلند شدم و با گام های لرزان به سمت چادر تلفن حرکت کردم. در مسیر تعدادی از بچه ها که با خانواده هایشان تماس گرفته بودند سرحال و قبراق بیرون می آمدند. سوالات زیادی از مقابل چشمانم گذشت. براستی مخاطبینم بعد از سالها چه کسانی خواهند بود؟ صدای دلنشین کدام یک از عزیزانم را در لحظه اول تماس خواهم شنید؟! آیا مادرم؟
صدای خانم فاطمه مترجم فارسی زبان، رشته افکارم را قطع کرد. بیا گوشی را بگیر و صحبت کن و بعد گوشی تلفن را بدستم داد. دست هایم می لرزید و گویی توان در دست گرفتن آن را نداشتم! با زحمت شروع به صحبت کردم . الو.الو.
صدای مضطرب وهیجان زده ای در گوشم پیچید. علی تو هستی؟ برادر عزیزم کجا بودی در این سالها؟ بغض در گلویش بود. صدایش لحظه ای قطع شد. هق هق گریه امانش نمی داد . همزمان بغض سالهای من هم ترکید، اشک پهنای صورتم را گرفته بود. فاطمه مترجم با اشاره سر از بچه ها خواست از چادر بیرون بروند. چند دقیقه فقط گریه بین ما حاکم بود. لحظاتی بعد که بخود آمدم شنیدم که مخاطبم خواهرم کوچک ترین فرزند و به اصطلاح فرهنگ رایج جامعه ته تغاری خانواده بود. وقتی که ایران و خانواده را ترک کردم فقط 15 سال داشت. همان چهره دوران بچگی اش در ذهنم باقی مانده بود در حالیکه صدایش کاملا تغییر کرده و به میانسالی می زد. تمامی خاطرات گذشته ام با او از مقابل چشمانم گذشت، زمانی که با دوچرخه بیصبرانه منتظرش بودم تا با خوردن زنگ آخر مدرسه او را سوار کرده و به خانه بیاورم. خواهرم بخاطر اینکه دوساله بود که پدرمان را از دست داده بودیم خیلی برای من و دیگر اعضای خانواده عزیز بود و به نحوی تلاش داشتیم با محبت هایمان جای خالی پدرمان را برایش پر کنیم، با خوردن زنگ آخر با حالت دویدن بسمت من می آمد و در آغوشم جا می گرفت. گویی ماهها من را ندیده بود.
ادامه دارد…
علی اکرامی