در قسمت قبل از صحبت با یکی از افراد جداشده در تیف گفتم که از نحوه پیوستنش به مجاهدین خلق با من صحبت کرد و از آشنایی با دختری گفته بود که او را به عراق و اشرف کشاند. او در ادامه داستان خود گفت:
“روزها بi سرعت می گذشت ولی هیچ خبری از آمدن دوستم نشد، آخرین پاسخی که بعد از پیگیری های مستمر به من دادند این بود که ما اصلا چنین زنی را نمی شناسیم. شما خودتان داوطلبانه برای مبارزه با رژیم به مجاهدین خلق پیوسته و به اشرف آمده اید و تحت هیچ شرایطی هم فعلا اجازه خروج ندارید! از اینکه به این راحتی زیر قول و قرارهایشان می زدند داشتم شاخ در می آوردم؟! آنها حتی در جریان ملاقات هایی که در یک هتل در شهر دوبی با من داشتند می گفتند در شهر اشرف در عراق حتی نوشیدن مشروبات الکلی هم آزاد است و اعضا براحتی تشکیل خانواده می دهند و در کنار مبارزه زندگی زناشویی معمول خود را هم دارند! وقتی به اشرف آمدم هیچ خانواده ای ندیدم و بعدها شنیدم زنان از مردان طلاق گرفته اند و خانواده ای به معنی واقعی کلمه وجود ندارد. ”
من در طی مدت اقامتم در تیف با انسان های مختلفی آشنا شدم و صحبت کردم که هر کدام با وعده های مختلف فریب خورده و سر از پادگان اشرف در آورده بودند. در جریان نشستن پای درد دل های آنها توانستم نیمه پنهان مجاهدین خلق و شخص رجوی را بهتر بشناسم.
زندگی در کمپ روال عادی خود را طی می کرد تا اینکه یک روز فرمانده آمریکایی (جرجیس) چهارده نفر از اعضاییکه در جریان جنگ ایران وعراق اسیر ارتش عراق شده و سپس طی پروسه فریبکارانه و با وعده و وعید به مجاهدین خلق پیوسته بودند را صدا زد و به آنها گفت آماده باشند تا فردا با هلی کوپتر به دیدار نمایندگان صلیب سرخ در بغداد بروند. آنها را با دو هلی کوپتر از کمپ به بغداد بردند. بعد از مصاحبه از طریق فرمانده آمریکایی تیف به اعضا اطلاع داده شده که صلیب سرخ مسئولیت هماهنگی با دولت ایران و انتقالشان را پذیرفته است. مدتی بعد آنها به ایران اعزام شدند.
با انتقال اولین سری از اعضای مستقر در تیف نور امیدی در دل آن دسته از اعضایی که درخواست بازگشت به ایران را داده بودند تابید. مسئولین تدارکات کمپ اعضا را به لباس و کاپشن و کفش مجهز کردند. شب قبل از حرکت در چادرها اعضا برای این افراد جشن مفصلی برگزار کردند که تا نیمه های شب ادامه داشت. و این اعضا بعد از شرکت در جشن خداحافظی با دوستان، صبح زود به سمت ایران حرکت کردند. هر یک از اعضا از طریق این دوستان، نامه هایی برای خانواده هایشان ارسال کردند. در هنگام آخرین وداع با اعضایی که به ایران می رفتند اشک و لبخند در هم آمیخته بود. خیلی ها در درونشان آرزو می کردند ای کاش جای آنها بودند.
اتفاق بازگشت اولین دسته از نفراتی که بیش از دو سال در کمپ بودند خبر خوب و امیدوار کننده ای بود تا دیگر نفرات باقی مانده امیدوار شوند که روزی نوبت خروج آنها هم از کمپ فرا خواهد رسید، بعد از خروج آنها از تیف جای خالی آنها در چادرها احساس می شد و این برای اعضای باقی مانده قدری تلخ و ناگوار بود، چند وقت بعد تحول بزرگ تری در کمپ به وقوع پیوست، تعداد بیشتری را برای بازگشت به ایران و نزد خانواده هایشان آماده کردند. با رفتن این اکیپ بزرگ فضای کمپ خیلی خلوت تر شد. اکنون دیگر نفراتی باقی مانده بودند که بدنبال پیدا کردن راهی برای رفتن به کشورهای اروپایی بودند. این تعداد همچنان تحت تاثیر همان القائات ذهنی رجوی با جمهوری اسلامی به قول خودشان مرزبندی داشتند. استدلال آنها این بود که جدایی و مخالفت با مجاهدین خلق نباید ما را به حاکمان ایران نزدیک کند.
در یکی از روزها که در چادر نشسته بودم و مشغول دیدن مسابقه فوتبال بودم یکی از دوستان بسیار نزدیکم نزد من آمد و مرا به گوشه ای خارج از چادر برد و بعد از مقدمه چینی گفت پدرش با او تماس گرفته و گفته خیلی دست تنهاست. خواهرم هم خیلی دوست دارد تنها برادرش را بعد از سالها در کنارش داشته باشد. احساس می کنم آنها به حضور من در کنارشان نیاز دارند، من هم بعداز ساعت ها فکر کردن به این نتیجه رسیدم که به ایران برگردم. خواستم در جریان باشی و خواهشا فعلا به کسی چیزی نگو. بعد از من جدا شد و رفت…
صحبت های دوستم بدجوری من را متعجب و کلافه کرده بود! اصلا نمی توانستم باور کنم که او به ایران برگردد! ما بارها با یکدیگر در رابطه با ضرورت رعایت مرز سرخ ها که مهم ترین آن نرفتن به ایران بود صحبت کرده بودیم. روی او بعنوان یک دوست خیلی خوب و قابل اعتماد برای رفتن با هم به اروپا خیلی حساب باز کرده بودم. تلاش کردم خودخواه نباشم و احساسات او نسبت به خانواده اش و نیاز خانواده اش به حضور او در کنارشان را درک کنم. تحمل جای خالی او در چادر برایم خیلی سخت بود، چون از بدو ورود به تیف در کنارم بود و در یک چادر زندگی می کردیم و به خلق و خوی یکدیگر کاملا آشنایی پیدا کرده بودیم. زمان چندانی نگذشت که نزدیک ترین دوستم هم به ایران بازگشت. فضای چادر بعداز رفتن او برایم غیرقابل تحمل شده بود. با خود خاطرات مشترک دوسال زندگی در کمپ را مرور می کردم. تماشای مسابقات فوتبال لیگ برتر ایران و کری خوانی همیشگی آبی و قرمز! پای ثابت برنامه های جذاب راز بقا، تیم مشترک کار کشیدن سیم خاردار اطراف تیف، مناسبات سالم و مقید بودن به شعائر و مناسک و اعتقادات مذهبی و…
با رفتن او اینک احساس خلا عجیبی می کردم.
ادامه دارد…
علی اکرامی