روایت زندان مخوف ابوغریب زخم وخیانت دیگر رجوی بر پیکر اعضا – قسمت دوم

در قسمت اول توضیح دادم که بعد از شش ماه حبس همراه با فشار در زندان انفرادی فرقه وقتی مسئولین در تسلیم کردن من برای ماندن در مجاهدین ناکام ماندند، مرا به همراه تعدادی دیگر ، در کمال ناباوری به زندان ابوغریب منتقل کردند.

وارد محوطه یا همان حیاط زندان شدم. فرهاد که اهل خرم آباد بود، آمد پیش من. بعد از احوالپرسی کمی با هم قدم زدیم. من از او سئوال کردم تو کی جداشدی؟ او جواب داد اول بیا تا تو را به محیط زندان و قوانین آن آشنا کنم بعد برایت توضیح می دهم.
با هم به نقاط مختلف زندان سر زدیم. او گفت اینجا مواظب باش خیلی کنجکاوی نکنی چون پر از جاسوسه که موظف هستند هرگونه خبر یا حرفی که می شنوند به مسئولین زندان گزارش دهند. در همین حین چند نفر از آنها را که در محوطه بودند به من نشان داد. بعد گفت با کسی درگیر نشو و دعوا نکن سعی کن به همه جا سرک نکشی. راستی من دیشب به تو گفتم به کسی اعتماد نکن و هر کس از تو وسیله ای خواست بگو ندارم و یا اینکه اگر سئوال کرد کجا و در سازمان چکاره بودی، جواب نده چون بعضی ها فضول هستند و می خواهند به مسئول زندان گزارش کنند. گفتم اتفاقا دیشب یکی به نام بهمن آمد پیشم و بعد از احوالپرسی گفت پسرخاله من هم الان توی سازمانه و یک سری سئوالات کرد بعد گفت لباس اضافه داری به من بدهی؟ من برای مصری ها کار می کنم و آخر هفته بهت برمی گردانم، که من به او گفتم می بینی که وقتی به این زندان آمدم یعنی که از سازمان جدا شدم به همین خاطر از آنها متنفرم. در ضمن لباس اضافی هم ندارم بلند شو برو.

همینطور که با فرهاد قدم می زدیم به محوطه کوچک پشت دیوار بند رسیدیم که در آنجا تعدادی داشتند لباس می شستند و یا غذا درست می کردند. اتفاقا بهمن هم همانجا بود و داشت لباس می شست به فرهاد گفتم بهمن که درموردش بهت گفتم همین بود فرهاد خندید وگفت این به همه بدهکاره اصلا در سازمان نبوده. نمی دانم چطور اینجا آمده! هر تازه واردی که آمده زندان ازش چیزی گرفته و گفته من برای مصری ها کار می کنم وآخر هفته بهت برمی گردانم. می بینی که کارش شستن لباس های مصری هاست. فقط آخرهفته شاید یک پاکت سیگار به او بدهند.

فرهاد ادامه داد زندانیان غیر ایرانی که وضع خوبی دارند خانواده های آنها برای شان مواد غذایی و یا پول می آورند. برخی از آنها کپسول گازی خریده اند و اینجا گذاشته اند و نفراتی را هم از بین زندانیان به عنوان آشپز خودشان گذاشته اند و در مقابل مقداری غذا و یا یک پاکت سیگار به عنوان حقوقشان به آنها می دهند.

همینطور که قدم می زدیم صدای فریاد پیرمرد قد کوتاهی که یک پتوی کهنه دورخودش پیچانده بود توجه مرا به خودش جلب کرد. فرهاد گفت اسمش علیداد است. کسی نمی داند او چگونه سرازاین زندان درآورده ، کاملا روانی است وساعت ها درگوشه ای می ایستد وداد می زند ویا به این وآن فحش می دهد، مسئولین زندان می دانند که او کاملا روانی است اما حاضر نیستند او را آزاد کنند. موضوع جالبی که از علیداد دیدم این بود که وی به مهدی ابریشمچی فحش داد. به فرهاد گفتم او از کجا ابریشمچی را می شناسد؟ جواب داد خبر ندارم برخی از بچه ها می گویند شاید قبلا تو سازمان بوده اما خودش هیچی نمی گوید. متاسفانه زندانیان برای سرگرمی گاها سر به سرش می گذارند. معاون زندان بعضا لباس نو به او می دهد اما او اول لباس ها را پاره می کند بعد می پوشد.

اعلام توزیع ناهار کردند و فرهاد که در بند دیگری بود گفت من می روم بعد از ظهر دوباره همدیگر را می بینیم و قصه جدایی خودم را برایت تعریف می کنم. نهارکه یک لیوان برنج ویک لیوان عدس زرد بود را گرفته و به بند رفتم. بعد از صرف غذا خواستم کمی استراحت کنم. روی زمین دراز کشیدم و به سقف سلول زل زدم. یکباره غرق در افکارم شدم وبه سرنوشت وآینده نامعلوم خودم ، به نامردی وخیانت رجوی واینکه آیا می توانم درادامه شرایط زندان را تحمل کنم فکر کردم.
در همین فکر بودم که مصطفی وارد سلول شد. وقتی دید من در خودم هستم نشست پیش من و گفت تو فکری؟ ببین حمید اگر واقعا تحمل شرایط زندان برایت سخت است می توانی درخواست بازگشت به سازمان را بدهی ! فردی به نام ابوسیف رابط استخبارات وسازمان است. او دوهفته ای یکبار به زندان سر می زند و درخواست های کسانی که می خواهند به سازمان برگردند را پیگیری می کند. او می تواند نفر را به سازمان برگرداند.

راستش اول گفتم بد ایده ای نیست بهتراست بروم سازمان و ازآنجا به طریقی فرار کنم بهترازاین است که در زندان بپوسم. بعد از مصطفی سئوال کردم الان چند ساله اینجایی وآیا خودت هم درخواست بازگشت داده ای؟ او توضیح داد الان قریب به سه سال است که من در زندان ابوغریب هستم تا حالا چند بار درخواست بازگشت داده ام اما هربار که ابوسیف می آید وبه او مراجعه می کنم می گوید به مسئولین سازمان گفتم اما هنوز جوابی به من نداده اند.

به مصطفی گفتم تو که دوست داری برگردی پس چرا جدا شدی ؟ مصطفی جواب داد داستانش مفصله که درآخر می گویم راستش درسررشته داری که بودم وقتی می دیدم با افرادی که مشکل ویا مسئله دار هستند در نشست ها برخوردهای تند می شود اعتراض کردم وبه مسئولین گفتم چرا اینطور برخورد می کنید وسر همین مسئله کم کم با مسئولین زاویه پیدا کردم تا جائیکه وقتی گفتم نمی توانم این شرایط را تحمل کنم اول مرا در زندان خودشان زندانی کردند بعد از مدتی مرا تحویل استخبارات (اطلاعات ) عراق در بغداد دادند وآنها مرا دریک سلول انفرادی که عرض وطول آن 2 مترو دستشویی هم درآن بود زندانی کردند دو روزبعد دو نفر زندانی دیگر به سلول من آوردند. مصطفی درادامه گفت حدود 20 روزبدون تعیین تکلیف در سلول انفرادی بودم. به همین خاطر عصبانی شدم و صورتم را به درب آهنی سلول کوبیدم بطوریکه صورتم پر از خون شد و مسئولین زندان رسیدند وگفتند چرا اینکار را کردی ؟ جواب دادم چرا مرا اینجا نگاه داشتید؟! بعد از آن چشم بند به من زدند وبه جایی که ظاهرا زیر زمین بود بردند. فقط صدای افسر عراقی را شنیدم که گفت سازمان به ما نامه زده که تو جاسوس هستی!

گفتم این حرف واقعیت نداره چشم بند از روی چشمم برداشتند وگفتند خودت نامه را ببین مهدی ابریشمچی زیرآن را امضا کرده که تو جاسوس هستی وقتی نامه را دیدم عصبانی شدم و به آنها گفتم اگر من جاسوس هستم مرا برگردانید به همان اشرف که آنجا جاسوس خانه است. به هرحال چند روز که گذشت مرا به زندان ابوغریب منتقل کردند و الان هم حدود سه سال است که اینجا هستم. حالا می خواهم برگردم مناسبات تا به آنها ثابت کنم که اشتباه می کنند. من به او گفتم مصطفی مگر دیوانه شدی تمامی خط وخطوط کار ، خط برخورد ها و مسائل درونی فرقه را رجوی مشخص می کند. مگر مسئولین می توانند بدون اجازه رجوی آب بخورند. پس مطمئن باش برخور های تند وخشن با اعضای مسئله دار بنا به دستور رجوی صورت می گیرد. این را یک نفر هم که تازه وارد تشکیلات فرقه شده باشد متوجه می شود مگر رجوی کسی را بغیر از خودش قبول دارد، اصلا مگر انتقاد پذیر است؟ اگر بود که شکست عملیات فروغ را به گردن می گرفت نه اینکه به اعضا بگوید شما مقصرید . در ضمن تعجب می کنم چرا می خواهی به مناسباتی برگردی که به تو اتهام جاسوسی زده؟! و در این سه سال تلاش کردی که برگردی اگر تو را می خواستند به ابوسیف می گفتند او برگردان اشرف .

خلاصه چندین روز بحث من با مصطفی ادامه داشت ولی متاسفانه او هنوز روی اشتباه فکری خودش پافشاری می کرد. اما صحبت های مصطفی ذهن مرا روشن کرد که اگر در زندان ابوغریب بپوسم اما هرگز تسلیم رجوی خیانتکار نشوم و به تشکیلات نفرت انگیزش برنگردم . متاسفانه مصطفی با این تفکرش باعث شده بود تا بقیه از او دوری کنند.

بعد از اینکه دیدم صحبت با مصطفی فایده ندارد از بند خارج شدم تا قدم بزنم. یکی از نفرات که شاهد بحث من و مصطفی بود آمد دنبالم و مرا کنار کشید و گفت خیلی با این مصطفی دمخور نشو او روی مخ نفرات برای بازگشت به مجاهدین کار می کند به همین خاطر همه از او فاصله می گیرند. من به وی گفتم دوری کردن درست نیست باید ذهنیت اورا اصلاح کرد او خندید و گفت درست بشو نیست خود دانی، امتحان کن ببین حرفم درست است یا نه.

من چند روز دیگر با مصطفی بحث کردم اما درست می گفتند فایده ای نداشت. به همین خاطر سعی کردم رابطه ام با مصطفی فقط درحد احوالپرسی باشد. درضمن بعدا متوجه شدم اصلا خط دولت عراق برای بازگرداندن نفرات خواهان بازگشت به فرقه عوض شده وآمدن اوبوسیف به زندان هم ردگم کنی بوده. چون یکبار نقیب محمد به یکی از نفرات که درخواست بازگشت به فرقه داده بود گفته بود ما مدتی دیگر مسعود ومریم را می آوریم اینجا بنابراین برو که که کسی را بر نمی گردانیم .

ادامه دارد…

حمید دهدار حسنی

منبع

یک دیدگاه

  1. خیلی زیبا ولی تاریخها مفقود است باتشکر از دست اندر کاران سایت و اقای حسنی که قلم خوبش مخاطب وخواننده را مجاب به خواندن ادامه خاطراتش می کند . البته از دست اند کاران سایت هم که تلاش زیادی برای ویرایش این خاطرا ت دارند تشکر می کنم .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا