محمدرضا مبین عضو پیشین مجاهدین خلق در سال 1383 از این تشکیلات جدا شد، مدتی را در کمپ آمریکاییها موسوم به تیف اقامت داشت تا زمانی که در شهریور 1384 موفق شد به ایران باز گردد. او پس از آغاز زندگی تازه خود در ایران فعالیت خود در دفتر انجمن نجات شاخه آذربایجان شرقی را آغاز کرد. مبین در سلسله یادداشتهای گوناگون از خاطراتی که خود آنها را “خاطرات سیاه” مینامد، از 9 سال حضور در کمپ اشرف نوشته است.
او در سال 1375 در ترکیه جذب مجاهدین خلق شد. طولی نکشید که اتهام مزدوری برای جمهوری اسلامی موجب شد سلول انفرادی زندان اسکان را به مدت 6 ماه متحمل شود. این اتهام همه افرادی بود که در پی خروج از تشکیلات یا انتقاد به رهبران تشکیلات بودند. اتهامی که هرگز ثابت نمیشد اما موجب زهر چشم گرفتن از اعضا و سرکوب آنها میشد.
محمدرضا مبین در سال 1376، هنگامیکه دریافت خروج از مجاهدین خلق ممنوع است، دست به اعتصاب غذا زد و پاسخ آن سلول انفرادی در اسکان بود. بنا بر خاطرات مبین، زندان اسکان واقعی در سال 1376 بر ویرانههای ساختمان اسکانی که مامن خانواده های مجاهد بود، احداث شده بود. او در خاطرات خود درباره این مجموعه مخوف مینویسد:
“ظرفیت این زندان با سلولهای آنطرف دیوار و اینطرف دیوار، مجموعا حدود 40 سلول انفرادی بود، هر 4 یا 5 سلول یک دستشویی در راهرو داشت ، در کنار هر دستشویی یک حمام نیز قرار داشت، از دستشویی فقط 3 بار در روز می توانستیم استفاده کنیم، آنهم صبح ، ظهر و شب، هر بار که نیاز داشتیم باید درب سلول را با انگشت می زدیم تا نگهبان صدایمان را بشنود و بیاید، حق صحبت در سلول حتی با خودمان را نیز نداشتیم و حق نداشتیم نگهبان را صدا بزنیم، اگر هم کسی این ضابطه زندان را نقض می کرد، درب سلول اش را باز کرده و با مشت و لگد ساکتش می کردند و از دستشویی و غذا هم خبری نمی شد.
برای همین یاد گرفته بودیم هر بار که در سلول انفرادی را به علامت درخواست دستشویی می زدیم ، باید آنقدر صبر می کردیم که سر و کله نگهبان پیدا شود و اگر لطف می کرد درب را باز کرده و ما به دستشویی می رفتیم.
من که 6 ماه در زندان اسکان در سلول انفرادی بودم، هرگز قیافه دیگر زندانیان را ندیدم ، فقط تنها و تنها آه و ناله های برخی از آنها مثل ناصر را شناختم که بعد از ضرب و شتم فراوان ، تمام روز ناله می کرد و ضجه می زد، ناصر اهل استان کرمانشاه یا خوزستان بود، با او از روز اول در پذیرش آشنا شدم، همیشه سردرد داشت و قرص می خورد، ناصر فریب سازمان را خورده و به عراق آمده بود، اما بیچاره نمیدانست که خروجی متصور نیست و فقط جنازهاش در صورت فوت، اجازه خروج از پادگان مخوف اشرف را خواهد داشت.
من صدای ناصر را در سلول انفرادی خودم، بعد از اعتراض او به وضع موجود و سختیهای سلول انفرادی، بعد از کتکهای مفصلی که از دست نعمت اولیائی و چند نفر دیگر خورد شناختم، ناصر اغلب اوقات روز و شب، سرش را به دیوار سلول می کوبید و ناله می کرد. عاقبت هم ناصر را بردند و هرگز او را ندیدم و تا همین امروز هم خبری از او در دست نیست. ”
مزدا پارسی