در قسمت قبل از هم صحبتی با علی گروهبان گفتم. به نوعی با هم دوست شدیم و گاهی اوقات مرا برای بازی تخت نرد صدا می زد. او همیشه برنده بازی بود چون تجربه زیادی داشت. شب قبل از خاموشی بعد از صحبت با علی گروهبان به سلول خودم برگشتم ، مصطفی دیگر با من سر سنگین شده بود. روی تختش دراز کشیده بود. به او سلام کردم اما پاسخ نداد و من سر جای خودم خوابیدم. به سقف زل زده بودم و به فکر رفته بودم، نمی دانم کی خوابم برد.
صبح بیدار باش زدند و همه دست و صورت نشسته برای آمارگیری در جلوی بند رفتیم، آمارگیری به اینصورت بود که نفرات هربند جلوی بند خودشان به ردیف می نشستند و منتظر می ماندند تا افسر عراقی بیاید و آمارگیری کند. اون روز افسری بنام استاد قاضی برای سرشماری آمد. استاد قاضی افسری لاغر اندام، کچل و تقریبا جوان بود و بسیار چهره جدی و خشنی داشت. بعضا یکباره به نفرات گیر می داد و کتک می زد. در حین سرشماری وقتی ردیف دوم را رد کرد به یکباره به یکی از زندانیان ایرانی گیر داد و سر فحش را به او کشید و کتک زد و رفت.
بعد از آمارگیری طبق معمول برای گرفتن نان و چای صبحانه به صف شدیم و بعد ازآن کار نظافت و بیگاری جمعی شروع شد . و بعد ازآن طبق معمول همه برای قدم زدن به محوطه رفتیم . من در جلوی بند قدم می زدم که علی گروهبان مرا صدا زد و گفت می خواهم تخته نرد بیاورم بازی کنیم. هستی؟ لحظه ای به او نگاه کردم، خواستم بگویم می خواهم فعلا قدم بزنم اما احساس کردم که او هم می خواهد به این طریق به نوعی سرگرم باشد. گفتم باشه یک ساعت هم تخته نرد بازی کنیم . علی درحین بازی معلوم بود که فکرش از بابت سرنوشت آینده اش بعد از بازگشت به ایران مشغول است به من گفت برایم دعا کن که اگر برگشتم ایران خانواده فرمانده ام رضایت بدهند و مرا ببخشند. من گفتم علی خدا بزرگ است انشالله که بخشیده می شوی .
بعد از یک ساعت بازی تخته نرد به او گفتم خسته شدم می روم بیرون قدم بزنم و ببینم نفرات جدیدی می بینم. همینطور که قدم می زدم به نزدیک بند یک رسیدم که به یکباره یکی از بچه ها بنام اشرف را دیدم که به تنهایی قدم می زند. او اهل استان های غربی کشور بود. چندین سال با او در یک مقر بودیم و آخرین بار با هم در مرکز 16 از قرارگاه 4 در شهر کوت مقر سعید محسن بودیم . اشرف در مناسبات فردی ساکت اما معلوم بود حسابی متناقض و مسئله دار است. اما کاری نمی کرد که مسئولین ازاو آتو داشته باشند . وی توپچی نفربر “بی ام پی وان” بود ولی در کارهای تعمیرات وسایل صوتی و تصویری هم وارد بود و چون دوست داشت تنها کار کند اول صبح موقع شروع کار جمعی به بهانه تعمیر وسایل صوتی به اتاق تعمیرات می رفت. دوست نداشت کسی به او امر و نهی کند، با هرکس جوش نمی خورد. اهل تملق گویی هم نبود . اما رابطه اش در یگان با من خوب و صمیمی بود . تا اینکه سال 78 وقتی در شهر کوت و در محور 4 بودیم به یکباره دیدم اشرف در مقر نیست ، ما فکر می کردیم که او را به مقر دیگری منتقل کردند.
دیدن او در زندان ابوغریب بسیار برایم تعجب برانگیز بود تا دقایقی فکر می کردم اشتباه می بینم تا اینکه وقتی جلوتر رفتم یقین پیدا کردم که خودش است او را صدا زدم. وقتی صدایم را شنیدم برگشت نگاه کرد و او هم چند لحظه مکث کرد. بعد سریع به طرف من آمد و با هم احوالپرسی و دیده بوسی کردیم. او گفت تو اینجا چه می کنی؟ من هم گفتم خودت اینجا چکار می کنی؟ وکلی ازاین اتفاق با هم خندیدیم .
من به او گفتم سال 78 به یکباره غیبت زد فکر کردم به مقر دیگری منتقل شدی. واقعا چی شد که از اینجا سر درآوردی ؟ اشرف گفت خوشحال نیستم که تو هم آمدی این زندان ولی از طرف دیگر همین که می بینم تو هم از اسارتگاه رجوی نجات پیدا کردی خوشحالم . خلاصه تا ظهر با اشرف در محوطه قدم زدیم و باهم یادی از گذشته ها کردیم. موقع ناهار شد و قرار شد بعد از ناهار دوباره همدیگر را ببینیم و با هم صحبت کنیم . عصر بعد از صرف ناهار و کمی استراحت اشرف تا جلو بند ما آمد و مرا صدا زد تا با هم در محوطه قدم بزنیم . درحین قدم زدن من به اشرف گفتم برایم تعریف کن چطور سر از اینجا در آوردی؟ او که همواره چهره خندانی داشت گفت داستانش مفصله، حالا برایت توضیح می دهم.
گفت حمید شاید صحبتی که می کنم تو باورنکنی اما عین حقیقته و خودت هم می دانی اهل دروغ نیستم. راست می گفت واقعا هم در مناسبات فرقه هم که بودیم یکبار هم از او دروغ نشنیدم، اشرف ادامه داد. چند سال بود که واقعا از مناسبات سازمان متنفر شده بودم وهمیشه دنبال راهی برای نجات خودم بودم اما همانطور که خودت هم می دانی اعلام جدایی به همین سادگی نبود ، دروغ چرا از نشست های وحشتناک تعیین تکلیف که برای نفرات خواهان جدایی می گذاشتند وحشت داشتم. چون دیده بودی حتما چه بلایی سر فرد می آورند. به هرحال خودت میدانی که مسئولین ازمن هیچگونه آتویی نداشتند چون نه محفل می زدم و نه زیر کار در می رفتم. چون اعتقاد داشتم باید کارم را انجام دهم اما سال 78 واقعا دیگر خسته شده بودم و گفتم هرطور شده باید از مجاهدین جدا شوم و بدنبال زندگی خودم بروم. به ذهنم زد که بهتر است به مسئولم نامه بنویسم و بگویم اگر به من زن می دهید می مانم وگرنه بگذارید بروم! دراین لحظه من خندیدم و گفتم واقعا عجب بهانه ای ، اشرف ادامه داد: وقتی مسئول مقر صدیقه حسینی نامه را دید مرا صدا زد و با عصبانیت به من گفت احمق این چه درخواستی است که کردی مگر تا حالا متوجه بحث های انقلاب نشدی ؟ نمی دانی درخواست ازدواج مرز سرخ سازمان است ؟
من هم گفتم پس اگر اینطور است واقعا نمی توانم بمانم می خواهم بروم ایران زن بگیرم ، خلاصه چندین روز مسئولین مختلف با من صحبت کردند که از درخواست خودم صرفنظر کنم اما وقتی دیدند فایده ندارد گفتند باشه تورا می فرستیم ایران برو آنجا زن بگیر. خوشبختانه چون از من آتویی برای سوژه کردن نداشتند نشست تعیین تکلیف برایم تشکیل ندادند.
چند روز مرا در مقر حبس کردند بعد مرا به کمپ اشرف بردند و قرارشد مرا با قاچاقچی به ایران بفرستند. دو روز گذشت. یک شب مرا صدا زدند و تحویل دو نفر قاچاقچی عراقی دادند. آنها هم مرا به شهر مرزی بردند و قرار شد تا از طریق شط با بلم به لب مرز ایران ببرند من هم خوشحال شدم. اما آنطور که بعد متوجه شدم دراصل بنا به دستور سازمان نقشه داشتند تا مرا به کشتن دهند . بهرحال شب با دو بلم به آب زدیم یک بلم من تنها و بلم دیگر هم دو نفر قاچاقچی بودند. وسط شط که رسیدیم دونفر قاچاقچی گفتند ازاینجا به بعد خودت برو و آنها به سمت عراق برگشتند همینطور که پارو می زدم چند دقیقه بعد از پشت سر من همان دو قاچاقچی به سمت مرز ایران شلیک کردند. ظاهرا پاسگاه ایران هم روبروی من بود و من خبر نداشتم. به یکباره کورکورانه به طرف آب شلیک کردند من هم که شنا بلد بودم از ترس به داخل آب پریدم و شنا کنان تا مرز عراق برگشتم. چیزی حدود 400 متر شنا کردم. وقتی به خشکی سمت عراق رسیدم لباس هایم خیس بود.
دنبال پاسگاه عراقی گشتم. هوا روشن شده بود که پاسگاه عراقی را دیده و به سمت آن رفتم و خودم را به آنها معرفی کردم. واقعا هم چاره ای جز این نداشتم نمی توانستم که در عراق سرگردان باشم. سربازان عراقی هم اول مرا کتک زدند و به مقر خودشان اطلاع دادند و ساعتی بعد خودرویی آمد و مرا به بغداد و زندان مخابرات ( اطلاعات عراق) برد. در آنجا هم اول کمی مرا کتک زدند و بعد سئوال و جواب کردند که چرا آمدم عراق! من هم حقیقت ماجرا را به آنها گفتم. شانس آوردم که باور کردند که من جاسوس نیستم .
روز بعد مرا به دادگاه بردند و آنجا قاضی بدون اینکه صحبت های مرا بشنود حکم دو سال زندان به جرم تجاوز حدود برایم برید و بعد به زندان ابوغریب منتقل شدم و الان هم تقریبا دوسال است که اینجا هستم. واقعا سختی زیادی کشیدم. البته مسئولین زندان می گویند ما ایرانی ها را آزاد نمی کنیم. حتی اگر دوران محکومیت شما تمام شود. اشرف ادامه داد می بینی رجوی چقدر پست و نامرده، آخر من که برای او تهدیدی نبودم. می توانست مرا به اروپا بفرستد و یا اینکه بطور رسمی لب مرز مرا تحویل ایران بدهد. اما او می خواست مرا در همان شط به کشتن دهد همان کاری که بر سر نوح مجدمی آوردند!
نمی دانم خبر داری یا نه من خودم از یکی از نفراتی که خودش شاهد کشته شدن نوح بود شنیدم؛ او می گفت ما نوح را بعد از درخواست جدایی به لب مرز بردیم تا مثلا خودش به ایران برود. فرمانده به او گفت از اینجا به بعد خودت برو مقداری که رفت پایش به مین برخورد کرد و افتاد. داد و فریاد کرد و کمک طلبید. من به فرمانده ام گفتم برویم او را برگردانیم عقب. جواب داد ولش کن و چند دقیقه بعد او را رها کرده و به مقر برگشتیم و مدت ها بعد سر همین موضوع مسئله دار شدم و تصمیم به جدایی گرفتم .
این کل داستان من بود. واقعا یک کلمه هم بهت دروغ نگفتم و اصلا غلو نکردم. عین واقعیت را گفتم .
من به اشرف گفتم پس ما شانس آوردیم ، اشرف گفت چون شما زیاد بودید که جدا شدید به همین دلیل رجوی نمی توانست بلایی که سر نوح و من آورد بر سر شما هم بیآورد . اشرف آهی کشید و گفت ای بابا همیشه گفتند چوب خدا بدون صداست. بهت قول می دهم سر رجوی بخاطر این همه نامردی و خیانتش به ما بدجوری به سنگ خواهد خورد. واقعا ما چه گناهی داشتیم جز اینکه می خواستیم بدنبال زندگی خودمان برویم. داشتیم؟ آن روز با اشرف تا شب قبل از بسته شدن درب بند قدم زدیم و خاطرات را با هم مرور کردیم.
ادامه دارد …
حمید دهدار حسنی