روایت زندان مخوف ابوغریب زخم وخیانت دیگر رجوی بر پیکر اعضا – قسمت پنجم

در قسمت قبل از برخوردم با یکی از افرادی گفتم که مدتی با هم در کمپ اشرف هم مقر بودیم. اسم او اشرف بود و داستان اسارتش را برایم نقل کرد.

تقریبا حدود 10 روزاز زندانی شدنم در ابوغریب می گذشت. صبح بعد از بیدار باش وقتی برای آمارگیری رفتیم بیرون متوجه شدم کاغذی پشت درب ورودی بند چسبانده شده که اسامی همه نفرات بند با ذکر نوع محکومیت ومیزان حکمی که گرفتند درآن قید شده بود، بعد از آمارگیری برگشتم تا لیست را با دقت بخوانم به اسم خودم که رسیدم دیدم که درردیف نوع محکومیتم نوشته بود “امانات ” . خیلی تعجب کردم. جلوی اسم چند نفرجدا شده دیگر هم همین را نوشته بودند.

از یکی از بچه ها که قدیمی تربود سئوال کردم چرا نوشتن امانات ؟! وی با خنده معنی داری جواب داد این هم سوغاتی رجوی است دیگه، بعد توضیح داد همه نفراتی که رجوی به اینجا منتقل کرده به عنوان امانات محسوب می شوند ومعلوم هم نیست کی آزاد شوند. خودم الان بیش از سه سال است که به عنوان امانات مجاهدین اینجا هستم. اصلا هدف رجوی از فرستادن ما به این زندان گرفتن انتقام از ما بوده .او فکر می کند که ما براثر فشارهای زندان ابوغریب تسلیم می شویم ودرخواست بازگشت به فرقه اش را خواهیم داد ویا اینکه احیانا اگر به ایران منتقل شویم افراد سالمی از لحاظ روحی وروانی نباشیم مثل بیت الله وعباس که واقعا پاک روانی شدند.

ما اینجا زندانیان فراموش شده هستیم. متاسفانه هیچ نهاد حقوق بشری به اینجا نمی آید تا صدای ما را بشنود وبدادمان برسد که چرا ما بدون هیچ جرمی به امانت در زندان هستیم. البته یک ونیم سال پیش نماینده صلیب سرخ آمد اینجا وبرایمان هم مقداری وسایل از جمله حوله و مسواک و یک دست لباس زیر آوردند اما ما جرات حرف زدن با آنها را نداشتیم. اصلا خود آنها هم خیلی روی موضوع صحبت با ما پافشاری نکردند بنابراین باید منتظربود تا خدا برایمان فرجی حاصل کند و ازاین زندان نجات پیدا کنیم . بنابراین سعی کن افکارت را فقط روی کمک خدا متمرکز کنی وگرنه هیچکس صدای ما را نمی شنود.

به دوستم گفتم باید در این رابطه با مدیر زندان صحبت کرد. او خندید وگفت الان 10 الی 15 روز است که شما آمدید ابوغریب ظاهرا هنوز از خیلی چیزها خبر نداری. یکباراوایل که آمده بودم، رفتم نزد مدیرزندان و همین موضوع را از وی پیگیری کردم اما او حسابی مرا کتک زد که چرا چنین سئوالی کردم. پس این هم عامل کسی است که دستش با رجوی برای نابودی ما در یک کاسه است. نه صدام و نه رجوی بویی ازانسانیت نبرده اند، رجوی که ما عمر وجوانی خودمان را برای او هدر دادیم اگرانسانیت داشت چنین رفتاری با ما نمی کرد.

درحین صحبت با دوستم بودم که اشرف رسید و گفت برویم با هم در محوطه قدم بزنیم. او که تا قبل ازورود من به زندان ابوغریب تقریبا تنهایی قدم می زد و خیلی با کسی دوست نمی شد، چون از دوران حضور درفرقه با من خوب بود دوست داشت با من قدم بزند وهم صحبت شود. درحین صحبت با اشرف بودم که چشمم به الیاس از دوستان سابقم که با هم در فرقه دریک مقر و یگان بودیم افتاد. به اشرف گفتم بروم اورا ببینم بعد می آیم. تا قبل از سال 73 من و الیاس با هم در محوریک در کمپ اشرف بودیم و رابطه دوستانه ایی با هم داشتیم. اما درهمین سال به یکباره متوجه شدم او نیست. واقعا هم نمی دانستم که جدا شده و طبق معمول فکر می کردم به مقر دیگری رفته وما هم چون جرات سئوال کردن نداشتیم دیگر پیگیر نشدم که او کجا رفته. بعدا در برنامه های جمعی وقتی کل قرارگاه در یکجا جمع می شدند دنبالش گشتم ولی اثری از او نبود وحدس زدم جدا شده.

البته سال 73 فرقه در نشریه شماره 380 خود اعلام کرد که تعدادی از مزدوران نفوذی را در کمپ اشرف دستگیر کرده واسامی آنها را هم زده بود یادم نیست اسم الیاس هم درآن لیست بود یا نه اما بهرحال از آن زمان من از او خبری نداشتیم. الیاس علیرغم اینکه ظاهرتقریبا زمختی داشت اما بسیار مهربان وخوش قلب وخوش برخورد بود با همه زندانیان شوخی می کرد. مثلا یکی از شوخی هایش انداختن سنگ ریزه به سمت نفرات بود که خیلی هم دقیق پرتاب می کرد. به هرحال الیاس را که دیدم با هم احوالپرسی گرمی کردیم وازاینکه همدیگر را بعد از سالها در ابوغریب می دیدیم تعجب می کردیم. بنابراین بعد از حال واحوال با هم به الیاس گفتم چی شد که تو از سال 73 غیبت زد ؟ الیاس اول با خنده گفت ول کن بابا دل خوشی داری. اما واقعا هروقت یادم میاد که رجوی چه بلایی سرم آورد خیلی عصبانی می شوم که من به اصرارکردم جریانش را برایم تعریف کند الیاس بازخندید وگفت باشه.
الیاس گفت حمید خودت می دانی که من اسیر جنگی بودم که در سال 68 به سازمان پیوستم اما از سال 71 به بعد که رجوی بحث های مسخره انقلاب ایدئولوژیکش را همگانی کرد و فشار آوردند که ما باید انقلاب او را بپذیریم و هرروز هم موضوع جدیدی رجوی مطرح می کرد کم کم احساس کردم که واقعا رجوی دارد ما را بازی می دهد والکی به همه فشارمی آورد تا بحث هایش را قبول کنیم.

واقعا طوری شده بود که حالم از مناسبات سازمان به هم می خورد ودوست داشتم بزنم بیرون. این بود که اوایل سال 73 به مسئولم گفتم می خواهم بدنبال زندگی خودم بروم. اول که کلی با من صحبت کردند که بمانم اما من قبول نمی کردم. تا اینکه چند روز بعد از آن یک شب چند نفر از مسئولین مرا صدا زدند وبردند داخل ماشین به یکباره به زور کیسه ایی برسرم انداختند وخودرو حرکت کرد. بعد ازچند دقیقه خودرو ایستاد که نمی دانستم کجاست و مرا پیاده کردند وبه داخل اتاقی انداختند. اعتراض کردم که این چه رفتاریه با من می کنید؟ که یکی از آنها داد زد خفه شو مزدورخمینی ! من حقیقتا ازاین حرف آنها خیلی تعجب کردم وگفتم مزدور کدومه اشتباهی گرفتی من تا حالا صادقانه برای شما کار کردم فقط گفتم می خواهم بدنبال زندگی خودم بروم اما آنها گوش نمی دادند وحرف خودشان را با فحش دادن به من می زدند.

چند روز در وضعیت بلاتکلیفی در همان اتاق بودم تا اینکه چند نفر از مسئولین ازجمله کاک عادل ( سید محمد سادات دربندی ) آمدند نزد من وبرگه ایی را برایم خواندند و گفتند ما به این نتیجه رسیدیم که تو جاسوس رژیم هستی وبزودی محاکمه خواهی شد! داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم باز اعتراض کردم وگفتم اشتباه می کنید. اما آنها فقط می گفتند خفه شو مزدور! خلاصه بعد از گذشت چندین روز آمدند وگفتند ما اسم تو را در نشریه 380 بعنوان نفوذی اعلام کردیم وبه همین جرم هم می توانیم اعدامت کنیم اما شانس آوردی که حکم زندان برایت بریده شده. بعد از آن مرا به محلی که نمی دانستم کجاست بردند. مدت چند ماه هم درآنجا زندانی شدم باورکن هرنیمه شب می آمدند وعمدا با لگد به درب اتاقی که درآن بودم می زدند ویا پروژکتور بزرگی دراتاقم گذاشته بودند که کلیدش هم بیرون از اتاق بود اکثر شب ها آن را به عمد به مدت بیش از دو ساعت روشن می کردند تا من اذیت شوم ، گاهی اوقات هم چند نفر می ریختند داخل اتاق وحسابی مرا کتک می زدند ، کاک عادل (سیدمحمد سادات دربندی ) از مسئولین زندان وسیستم قضایی سازمان چند بار آمد ومرا تهدید به اعدام کرد. می گفت بیا اعتراف کن جاسوس هستی واینکه چه اقدامات خرابکارانه ای در مناسبات انجام دادی ؟!

با خودم گفتم خدایا اینها همان مجاهدین هستند که دم از اسلام، انقلابیگری، مردم داری و… می زنند؟ نمی دانستم چگونه آنها را به این باور برسانم که من مزدورنیستم وفقط گفتم می خواهم بروم دنبال زندگی خودم. خدا ازرجوی ومسئولین جنایتکار سازمانش نگذرد واقعا دوران سختی در زندان سازمان گذراندم. خلاصه تقریبا یکسال دراین وضعیت بودم تا اینکه یک روزآمدند وگفتند تو را به عنوان نفوذی رژیم تحویل عراق می دهیم وخودشان می دانند با تو چکار کنند.
مامورین مخابرات (اطلاعات ) عراق مرا به زندانی بنام فضیلیه منتقل کردند که وقتی رفتم دیدم تعدادی دیگر از بچه های جدا شده حضور دارند که الان هم اکثرشان اینجا هستند. زندانی که واقعا محیط کثیف وآلوده ای داشت. همه ما دچار بیماری پوستی شدیم. خیلی ها دچار بیماریهای مختلقی شدند. وضعیت غذا هم که افتضاح بود عراق هم که اصلا رسیدگی نمی کرد. خلاصه آنقدراین زندان بد بود که شانس آوردیم صلیب سرخ ازآن بازدید کرد و به دلیل فشار بین المللی صدام مجبور شد زندان فضیلیه را تعطیل وهمه را به ابوغریب منتقل کند.

واقعا رجوی در حق ما خیلی نامردی وظلم کرد.

الیاس که روحیه شوخ طعبی داشت به من گفت خب بسه دیگه اما حمید واقعا جدی می گویم هروقت یاد بلاهایی که رجوی برسرم آورده می افتم، اعصابم خراب میشه. درپایان الیاس ازمن سراغ یکی از بچه ها بنام حسین که در مناسبات خیلی با او دوست بود را گرفت که من گفتم سال 76 درعملیات به اصطلاح راهگشایی ازیک فرصت استفاده وفرارکرد وجریان فرارش را برایش تعریف کردم. الیاس گفت حسین بچه زرنگی بود خیلی کار خوبی کرد. چقدر با هم می گفتیم ومی خندیدیم. بعد ازمن سئوال کرد حالا خودت چطورشد آمدی اینجا ؟ من هم جریان جدایی خودم را برایش تعریف کرده وگفتم الیاس تو اسیر پیوستی بودی ولی من ازاول هوادار وسال 66 با پای خودم آمدم عراق اما گذشت زمان برمن ثابت کرد که رجوی فقط وفقط بدنبال قدرت خودش هست ودم زدن ازخلق وشعارهای دیگرش همه الکی بوده، درضمن الان سازمانی درکار نیست. رجوی از سال 68 بعد از آوردن موضوع انقلاب ایدئولوژیک مسخره اش سازمانش را به یک فرقه تمام عیار تبدیل کرد تا اعتراضات اعضا وتناقضات آنها را راحت تر بتواند سرکوب کند ومانع از فروپاشی تشکیلاتش شود .متاسفانه ما زندگی خودمان را با پیوستن به فرقه رجوی باختیم وحالا اگر هم به ایران برسیم معلوم نیست چه سرنوشتی پیدا می کنیم آیا درآنجا اعدام درانتظارمان است یا زندان اما دیگر برای من فرقی نداره هربلایی برسرم بیآید بهترازاین است که در عراق مردار شوم .الیاس جواب داد واقعا هم برای من هم دیگر مهم نیست که درایران چه بلایی برسرم می آید فقط برویم ایران وازاین زندان لعنتی نجات پیدا کنیم . بعد ازاتمام صحبت با الیاس دیگر فرصت قدم زدن با اشرف نشد چون همه می بایست به بند برمی گشتیم .

ادامه دارد

حمید دهدار حسنی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا