خاطرات اسداله علیپور

Cultمن در سال 1368 در سن 18 سالگی، از طریق رادیو مجاهد با سازمان آشنا شده و فریب حرفهای به ظاهر جذاب ولی دروغین سازمان را خوردم و تصمیم به خروج از کشور گرفتم.

من در مرداد سال 1368 از طریق مرز پاکستان بصورت غیر قانونی از کشور خارج شده و در پاکستان با افراد سازمان آشنا شدم. بعد از یک ماه که در پایگاه مخفی سازمان در کراچی پاکستان بودم،آنها مرا به همراه 3 نفر دیگر، بوسیله مدارک جعلی، طی پروازی به کویت و از آنجا به بغداد منتقل کردند.

بعد از مدت کوتاهی که شروع جنگ کویت بود، سازمان نیز از ترس بمباران هوایی همه نیروهایش را به منطقه نژول (کفری) منتقل کرد و خلاصه تا مدتی برنامه نیروها، برنامه عادی نبود.

بعد از اینکه چند سالی در سازمان بودم، متوجه اشتباهم شدم و پی بردم که حرفها و تعریف هایی که سازمان در رادیو از خودش پخش می کرد، دروغی بیش نبوده و من نیز مثل خیلی های دیگر فریب خورد و دیگر راه برگشتی برایم متصور نیست.

از طرفی سازمان هر راهی را بجز ماندن در عراق برای همه بسته بود. از یک طرف ما را نسبت به خانواده خود و جامعه در حالت بی اطلاعی نگه میداشت و از طرفی با تبلیغات و خبرهای دروغین، مثل زندانی شدن اعضای خانواده ما در ایران، سعی می کرد فکر برگشت را از ذهن همه بیرون کند. بعنوان مثال: سازمان به افراد می گفت شما ها با آمدن به اینجا حکم اعدامتان توسط ایران صادر شده است و هرکسی برگردد سر از زندان اوین و شکنجه های وحشتناک و اعدام در می آورد. حتی ممکن است توسط نیروهای مرزی کشته شود.

از طرفی سازمان به افرادی که در فکر جدایی از سازمان می افتادند، میگفت یا بایستی به ایران برگردید و با شکنجه و اعدام مواجه شوید و یا شما را تحویل مقامات عراقی میدهیم و بعنوان ورود غیر قانونی به عراق زندانی می شوید و خلاصه دو راه بیشتر برای این افراد نیست.

از طرفی برای این افراد جلسه های مختلف و نشستهای گوناگون می گذاشت و فردی که به فکر جدایی افتاده را بعنوان خائن و مزدور خطاب کرده و بقیه نیروها را به جان او می انداختند. طوری که معمولاً از همان جلسات، فرد از ترس جانش مجبور می شد بگوید اشتباه کردم.

مواردی هم بود که افرادی که کوتاه نمی آمدند زیر دست و پای بقیه غرق خون میشدند. اگر در این مرحله نیز برنمی گشتند به سرنوشت نامعلومی دچار میشدند. به همین دلایل هیچکس جرأت نمیکرد حرف از مخالفت و جدایی بزند و یا حتی در ذهن خود به فکر آن باشد. همه مجبور بودیم بمانیم و با سازمان باشیم.

طی سالهایی که با سازمان بودم، فشارهای روحی زیادی متحمل شدم، با بحث هایی مثل عملیات جاری، غسل هفتگی که بر اساس آن هر فرد مجبور بود بارها در حضور جمع به لغزشهای دوران کودکی خود اعتراف کرده و روزانه وحتی لحظه به لحظه می بایست هر آنچه در ذهنش می گذشت را در حضور جمع بیان کند. چنین مواردی خیلی وقتها سخت تر از مرگ بود. شکنجه لحظه به لحظه بود.

سازمان به این عمل جنگ با فردیت و جنسیت و روسیاه کردن خود، نام گذاشته بود. در حالی که این عمل باعث خورد شدن شخصیت هر فرد و فاصله گرفتن فرد از ویژگیها و خصوصیات افراد جامعه امروزی بود. به این ترتیب سازمان در پی آن بود که افراد را طوری مغز شویی کند که جز بودن در مناسبات سازمان، قادر به زندگی نباشند. در همین رابطه هرکس اگر مطالعه ای از مناسبات فرقه ها داشته باشد به درستی درمی یابد که مناسبات سازمان، مناسبات نادرست فرقه ای است.

به همین نحو روزها میگذشت و من و امثال من همیشه به امید اتفاقی بودیم که باعث از هم پاشیدن وضعیت ما در سازمان شود، تا اینکه بتوانیم زنده یا مرده از آن وضعیت نجات پیدا کنیم.

تا اینکه عراق توسط نیروهای خارجی سقوط کرد و شریط برای آمدن خانواده ها فراهم شد. سازمان که دیگر قدرت قبلی را نداشت و توسط نیروهای خارجی محدود شده بود، مجبور شد به آمدن خانواده ها به قرارگاه اشرف و ملاقات با عزیزانشان تن دهد.

از آنجا که سازمان همه ما را از خانواده و جامعه بی اطلاع نگه داشته بود و در این سالیان تبلیغات و خبرهای دروغین ساخته و پرداخته خودش را به خورد ما داده بود به همین دلیل از آمدن خانواده و افشاء شدن دستگاه دروغ پردازی خودش به وحشت افتاده بود. گویا از هم پاشیدگی خودش را در آمدن خانواده ها می دید. از طرفی سازمان سالیان تلاش کرده بود عواطف خانوادگی را در قلب افراد از بین ببرد و به گفته خودش سمت و سوی تمام عواطف را به رهبری (مسعود و مریم رجوی) سمت بدهد. با آمدن خانواده ها نیز سازمان تلاش کرد ابتدا افراد را نسبت به خانواده خود متنفر کند به همین منظور جلسات مختلفی گذاشت و قبل از ملاقات به همه می گفت که «اینها را خانواده نبینید. اینها کاروان وزارت اطلاعات هستند. با برخورد خود به آنها بد و بیراه بگویید که چرا با کاروان وزارت اطلاعات آمده اند » و خلاصه به افراد می گفت که هرکسی شدیدترین برخورد را با خانواده خود بکند، این نشانه مجاهد تمام عیار بودن او هست و توسط سازمان تشویق خواهد شد. افرادی بودند که تحت تأثیر همین حرفها در ملاقات اولیه یا حاضر نشده بودند خانواده خودشان را ملاقات کنند و یا در مواجه با خانواده اقدام به ناسزا و انداختن آب دهان به روی خانواده خود کرده بودند.

خانواده من در تاریخ 8/7/82 به کمک انجمن نجات به دیدنم آمدند. قبل از اینکه من به ملاقات با خانواده ام بروم، مسئولم، به اصطلاح خواهر سمیرا، من را صدا کرد و گفت «خانواده ات برای دیدنت آمده آیا می خواهی آنها را ببینی؟» طوری به من این خبر را گفتند که من حاضر نشوم برای دیدن خانواده ام بروم. ولی من جواب دادم «چرا که نه. میخواهم آنها را ببینم.»

سپس من را به سالنی که بقیه افراد را برای توجیه قبل از ملاقات جمع کرده بودند، بردند. آنجا مسئولین سازمان از جمله فرشته یگانه، بار دیگر به افرادی که خانواده آنها آمده و منتظر دیدن عزیزانشان بودند می گفتند «مجاهد کسی است که در مقابل خانواده که با کاروان وزارت اطلاعات آمده مرز بندی داشته باشد و آنها را دشمن خود و سازمان بداند.»

همچنین گفته می شد خانواده ها بخصوص پدر و مادران پیر توسط اطلاعات آموزش دیده و توجیه شده اند که در مواجه با شما اقدام به از حال رفتن و افتادن به زمین بکنند. چیزی که برای هر پدر و مادری که سالیان طولانی هیچ خبری از فرزندش نداشته باشد عادی و قابل پیش بینی است. ولی سازمان آنرا بعنوان نمایش برای شکستن افراد و تحت تأثیر قرار دادن آنها مطرح می کرد.

خلاصه بعد از توجیه، به سالن ملاقات رفتم. سازمان به تعداد هر خانواده 3 تا 5 نفر از مسئولین را اختصاص داده بود. در مورد خانواده من نیز همین طور بود. طوری که حین ملاقات از ابتدا رشته صحبت را بدست گرفته بودند و اجازه نمی دادند که من بتوانم لحظه ای با خانواده ام تنها باشم و یا حرفی بزنم.

در صورت سوالی از طرف خانواده ام، قبل از اینکه من پاسخ بدهم آنها شروع به تعریف و تمجید از من کرده و بحث را عوض می کردند. من هم از ترس برخورد سازمان بعد از ملاقات، سعی می کردم خودم را سرد و ناراحت به خانواده نشان بدهم. در صورتی که درونم غوغایی بود و سر از پا نمی شناختم.

مدت دو ساعتی زمان ملاقات بود. در حالی که خانواده بیشتر از زمان ملاقات، در انتظار دیدن ما بودند. ولی سازمان برای اینکه زمان کمتری بتوانیم در کنار خانواده باشیم چند ساعت دیرتر ما را به سالن ملاقات برده بود. خلاصه در این ملاقات هیچ فرصتی پیدا نکردم که حرفی از حرفهای درونم را به خانواده ام بزنم. طوری که آنها بعد از برگشت در جواب خانواده و فامیل با نا امیدی تمام گفته بودند «اسد بر نمیگردد.»

ولی بعد از دیدار با خانواده من دیگر حال و روز عادی نداشتم هرچند که سازمان با جلسات مختلف سعی می کرد تأثیرات دیدار با خانواد را در درون ما از بین ببرد ولی من مرتب در خلوت خودم به فکر می رفتم. به خانواده ام فکر می کردم به اینکه چرا نباید من بتوانم برای زندگی خودم تصمیم گیری کنم، چرا نباید بتوانم آزادنه فکر کنم، تا کی بایستی از زندگی محروم باشم و…

خلاصه آمدن خانواده، مرا به نقطه ای رساند که بتوانم و جرأت کنم به چیزهایی که هیچ وقت نمی توانستم، فکر کنم. یعنی کلمه «جدایی از سازمان، زندگی و… » فکر کنم، و منتظر شرایطی باشم تا بتوانم آنرا مطرح کنم. این شرایط طولی نکشید که با فرار چند نفر از سازمان و رفتن به نزد نیروهای آمریکایی و اعتراف به اینکه سازمان همه افراد را به اجبار نگهداشته و افراد اکثراً ناراضی هستند، فراهم شد. به نحوی که سازمان تحت فشار آمریکا ناچار شد جلسه ای عمومی بگذارد و به افراد بگوید «ما هیچکس را به زور نگه نداشته ایم هرکسی نمیخواهد بماند، بیاید بگوید. چرا از پشت به ما خنجر می زند.»

بعد از این جلسه من و افراد دیگر دریافتیم که سازمان دیگر قدرت و توان سابق را ندارد که بتواند در برابر افرادی که اعلام جدایی می کنند، مقابله کرده و افراد را وادار به «غلط کردم گویی» بکند. از همین رو اقدام به نوشتن گزارش به مسئولین بالا کردم، تحت عنوان اینکه دیگر حاضر به ماندن در سازمان نیستم و می خواهم دنبال زندگی عادی خودم بروم.

تا مدتی سازمان به روی من نمی آورد و تلاش می کردند بلکه از کارم پشیمان شوم. ولی با پیگیری مستمر خودم، سازمان وادار شد که جلسه ای برایم با فرمانده قرارگاه، بنام رقیه عباسی و فرماندهان دیگر بگذارد. در این جلسه که چند ساعت به طول انجامید آنها تلاش کردند من را از تصیم خودم منصرف کنند. ولی من کوتاه نیامدم. نهایتاً مرا به قسمت خروجی سازمان واقع در مجموعه اسکان سابق بردند.

چند روزی آنجا بودم که هر روز افراد دیگری را، سازمان به آنجا منتقل می کرد. طوریکه در عرض چند روز تعداد ما به 100 نفر رسید. ناگفته نماند در مدتی که آنجا بودم سازمان چند بار مسئولین بالا از جمله حسین مدنی و… را برای صحبت با ما می فرستاد تا بلکه بتوانند ما را از تصمیم خود منصرف کنند که من از صحبت با آنها امتناع میکردم.

بالاخره بعد از مدتی حدوداً یک ماه، افراد جدا شده برای روشن شدن وضعیت خود اقدام به اعتصاب و سر و صدا کردند. در نتیجه نیروهای امریکایی به آنجا ریختند و افراد از آمریکایی ها خواستند که آنها را به محل تحت حفاظت خودشان ببرند. طی چند روز آمریکایی ها همه افراد جدا شده را به کمپ تحت حفاظت خود منتقل کردند.

حدود دو ماه در محل جدید کمپ بودیم. هرچه سوال میکردیم «بالاخره تکلیف ما چه هست. ما از سازمان جدا شدیم که به کشور خودمان برگردیم» و یا افرادی که قصد رفتن به کشورهای دیگر داشتند همین مسئله را عنوان میکردند. در نهایت دریافتیم که نیروهای ا»ریکایی با مسئولین سازمان بند و بست هایی دارند که اجازه ندهند ما از آنجا خارج شویم.

چند روزی اقدام به اعتصاب غذا کردیم. مواردی بود که افراد اعدام به خود زنی کردند ولی با تهدید نیروهای آمریکایی مواجه شدیم. همچنین مواردی از سربازان آمریکایی به گوش ما رساندند که سرنوشت شما نامعلوم است. به همین منظور امریکا اجازه نمی دهد خبر جدا شده ها از سازمان، جایی درز کند.

در همانجا بودیم که خانواده ام برای دومین بار به دیدنم آمدند و در این ملاقات به دور از چشم سربازان آمریکایی، مقداری پول به من دادند و اطمینان دادند که ایران اعلام کرده افراد میتوانند برگردند و در امان باشند و از حقوق شهروندی عادی برخوردار شوند. خانواده به من گفتند سعی کن فرار کنی.

بعد از بازگشتِ خانواده ام، من با دوست دیگرم بنام غلامرضا موسوی تصمیم به فرار گرفتیم. ما در تاریخ 12/10/82 شب ساعت حدوداً 12، اقدام به فرار از کمپ آمریکاییها نموده و با سختی بسیار خودمان را به نیروهای مرزی ایران معرفی کردیم. ما توسط مسئولین به خانواده های خودمان تحویل داده شدیم.

با ورود به ایران و دیدن وضعیت جامعه، برایمان باور نکردنی بود. چرا که طبق گفته های سازمان ما فکر می کردیم در جامعه بگیر و ببند و کشت و کشتار است. ولی دریافتیم که همه گفته ها و خبرهای سازمان از جامعه، ساخته خودش بوده.

خدا را شکر بعد از برگشت به ایران، ازدواج کردم و الان مشغول زندگی ام هستم. تاکنون هیچگونه مزاحمتی از طرف دولت برایم نبوده. با برخورداری از حقوق شهروندی توانستم کارت معافیت خودم را گرفته و با گرفتن وام بانکی به زندگی ام سر و سامان دادم. اکنون نیز تلاش میکنم برای نجات دوستان دیگرم که هنوز در قلعه الموت رجوی در اسارت هستند از هیچ کمکی دریغ نکنم.

پیامم به دوستانم در قرارگاه اشرف این است که فریب خبرهای ساخته و پرداخته سازمان را نخورند و برای زندگی شخصی شان خودشان آزادانه تصمیم بگیرند و به اسارت روحی و جسمی، خودشان پایان بدهند.

به امید آنروز که همه دوستانم را در ایران ببینم.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا