خاطرات حسن زنگنه برادر رضا در کنار پادگان اشرف و لیبرتی در عراق

من حسن زنگنه هستم. برادر من رضا زنگنه زمانی که در ایران بود تصمیم می گیرد برای کار و در آمد عالی به ترکیه سفر کند و زمانی که در ترکیه مشغول کار بود با خانواده خود در تماس بود. مدتی تماس برادرم قطع شد و ما هر چه با او تماس می گرفتیم جواب نمی داد. در آن زمان خیلی پیگیری کردیم ولی متاسفانه جوابی نگرفتیم. بعد از مدت طولانی به ما خبر رسید برادر شما از ترکیه به عراق سفر کرده و در پادگان اشرف است. برای ما این سوال پیش آمد که برادر ما در پادگان اشرف چکار می کند؟ همه ما نگران برادرمان شده بودیم، بعضی مواقع کل خانواده دور هم جمع می شدیم و می گفتیم رضا در ترکیه بود چگونه به عراق رفته است و در عراق چکار می کند؟

زمانی که راه سفر به عراق باز شد من چند بار به عراق سفر کردم. اولین بار که به عراق سفر کردم خیلی خوشحال بودم و می گفتم بعد از چند سال برادرم را می بینم. وقتی به عراق رسیدم و مرا سوار خودرو دیگری کردند و به طرف پادگان اشرف حرکت کردیم دیدم که پادگان اشرف در بیابانی برهوت بود! اطراف پادگان به جز خاک ریز و سیم خاردار چیز دیگری نمی دیدم. تعجب کرده بودم! مگر می شود در این مکان زندگی کرد؟ وقتی کنار پادگان اشرف به سیم خاردار نزدیک شدم چند نفر از نفرات پادگان به من گفتند برای چی آمدی اینجا؟ من هم در جواب گفتم آمدم برادرم را ببینم. نام و نام خانوادگی برادرم را از من گرفتند و به من گفتند چند لحظه منتظر باش. یک نفر از آنها به طرف کیوسک نگهبانی رفت. زمان زیادی طول نکشید که آن نفر از کیوسک نگهبانی خارج شد و به طرف من آمد و گفت ما شخصی به این اسم در اینجا نداریم. من هم در جواب گفتم غیر ممکن است. من مطمئن هستم برادرم اینجاست. در آن لحظه خیلی ناراحت و ناامید شدم.

برگشتم به محل استراحت که کمی استراحت کنم و آرام بگیرم. یک نفر از شمال ایران آمده بود که برادر او هم در پادگان اشرف بود و وضعیت هر دوی ما مشابه بود. داستان را برای او تعریف کردم و او در جواب گفت: هر چه به شما گفتند به من هم گفتند اینها می خواهند ما را ناامید کنند. تمام حرفهایی که به ما گفتند دروغ است برادر من و شما در پادگان اشرف هستند. کار من هر روز شده بود از محل استقرار به کنار سیم خاردارهای پادگان اشرف بروم و سراغ برادرم را بگیرم اما فقط جواب منفی می دادند و مهلت ماندن من در عراق رو به پایان بود. وقتی به ایران باز گشتم جوابی نداشتم به خانواده ام بدهم و مدادم در فکر بودم.

دو سه ماهی گذشت که مجددا به عراق سفر کردم و در کنار پادگان اشرف مستقر شدم. چند روزی گذشته بود که خوشبختانه یک نفر از پادگان اشرف اقدام به فرار کرد و من توانستم چند دقیقه ای با او صحبت کنم. برادرم رضا زنگنه را کاملا می شناخت و گفت برادر شما در پادگان اشرف است و تلاش کنید با برادرتان دیداری داشته باشید . من امیدوار شدم و ایمان آوردم که برادرم در همین پادگان است. شروع کردم به داد و بیداد در کنار سیم خاردار و با بلندگو برادرم را صدا می زدم. چند تا نگهبان در کنار سیم خاردار بودند که شروع کردند به فحاشی با من! وقتی از طرف ما خانواده ها به آنها فشار می آمد سنگ و اشیاء فلزی به سمت ما پرتاب می کردند. می خواستند ما را از سیم خاردار پادگان اشرف دور کنند و خوب می دانستند اگر من با برادرم دیداری داشته باشم او اقدام به فرار می کند.

من تا آن زمان نسبت به سازمان مجاهدین شناختی نداشتم و در سفرهایم به عراق به این سازمان اشراف پیدا کردم. آنها مدعی هستند که افرادی آگاه و خواهان آزادی هستند اما برخوردی که من از آنها دیدم عکس آن را ثابت می کرد. در پادگان اشرف افرادی بودند نا آگاه و فریب خورده و خودشان هم نمی دانستند برای چه هدفی در پادگان اشرف جمع شده اند . حضور ما خانواده ها در عراق و درکنار پادگان اشرف و لیبرتی باعث شد آنها از عراق اخراج شوند. سازمان مجاهدین خلق نمی تواند از دست خانواده ها خلاصی یابد. ما تا آخر ایستاده ایم.

حسن زنگنه

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا