یک هفته از نوروز سال 81 گذشت و ما ایرانیان زندان ابوغریب همچنان دلگیر بودیم و حوصله ای نداشتیم. که یک روز مدیر زندان بدتر حالگیری کرد و یک هفته هواخوری زندانیان را ممنوع کرد و اجازه خروج از بند به کسی نداد. جریان از این قرار بود که حدودا 2 ماه قبل از سال 81 مدیر تازه انتصاب شده زندان که ظاهرا فردی فوتبال دوست بود دستور داد تیم فوتبال زندان ابوغریب درست شود و یکی از نفرات مصری که ظاهرا قبلا بازی فوتبال کرده بوده را مامور کرد تا تیم فوتبال زندان ابوغریب را درست کند و خود او را به عنوان مربی تیم انتخاب کرد. این فرد هم بنا به دستور مدیر از بین زندانیان تعدادی را به عنوان بازیکن انتخاب کرد و دو جلسه هم مثلا تمرین گذاشت تا تیم را آماده انجام مسابقه با دیگر زندان های عراق کند. مدیر هم یک دست لباس فوتبالی البته بدون کفش آورد و به مربی تیم داد. در بین بازیکنان انتخاب شده چند نفر از زندانیان ایرانی هم بودند. تا اینکه چند روز بعد مدیر اعلام کرد تیم زندان امن عراق برای انجام مسابقه به زندان ابوغریب می آیند. روز بازی بازیکنان زندان امن عراق با تجهیزاتی مجهزتر از تیم زندان ما آمدند. بازیکنان زندان ابوغریب اکثرا کفش هم نداشتند و پابرهنه بازی کردند. تیم حریف که در اصل عراقی بودند، هر چند بازیکنان خوبی داشتند اما به لطف کمک داور بازی را بردند. روز بعد یکی از بازیکنان ایرانی تیم که با من دوست بود باخبر شده بود که من وقتی در تشکیلات رجوی بودم فوتبال بازی می کردم به همین خاطر از من خواست تا در تیم زندان بازی کنم، تعریف از خود هم نباشه من زمانی که در مجاهدین خلق بودم در تیم مرکز 16 بعنوان دفاع راست نفر فیکس تیم بودم، من حتی با خود یک جفت کفش فوتبالی هم به زندان آورده بودم اما چون بازی اول را دیده بودم که چقدر تیم مقابل خشن بازی می کنند به او گفتم دوست دارم بازی کنم اما حقیقتا هم روحیه بازی ندارم و هم اینکه زانوهایم خراب است و می ترسم بدتر ناقص شوم.
مسابقه دوم ما با تیم دیگری از زندان های عراق برگزار شد. در این بازی تیم فوتبال ابوغریب خوب بازی کرد اما متاسفانه باز تیم مقابل با ناداوری برنده شد. چند روز از عید سال 81 گذشته بود که مجددا تیم دیگری از زندان های عراق آمدند که باز تیم ابوغریب بازنده شد. مدیر زندان که اینبار از باخت سوم تیم عصبانی شده بود تیم را منحل کرد و بعنوان تنبیه تا یک هفته خروج از بند و رفتن به هواخوری را ممنوع کرد تا اینکه حدودا یک روز قبل از سیزده بدر ممنوعیت هواخوری برداشته شد و گذاشتند همه به هواخوری بروند. دقیقا روز سیزده بدر دوستم اشرف آمد دنبالم تا برای قدم زدن به محوطه برویم که وقتی مرا دید، خندید و گفت: خب سیزده ما بدر شد. تا پایان هواخوری با اشرف در مورد خاطرات خوش روز سیزده بدر درایران صحبت کردیم. اشرف می گفت: فقط عصر سیزده بدر واقعا برای من حالگیری بود چون فردای آن روز می خواستیم به مدرسه برویم که دراین زمینه همنظر بودیم وهر دو خندیدیم.
سیزده فروردین هم با اندوه و حسرت ما تمام شد. یک روز قبل از 8 اردیبهشت 81 مدیر زندان اعلام کرد فردا جشن تولد صدام است و می خواهیم جشن بگیریم وهمه موظف هستند در جشن شرکت کنند. کسی هم جرات نداشت که بگوید آخر ما که عراقی نیستیم و تولد صدام چه ربطی به ما دارد؟! به هر حال یک روز قبل چادری را در محوطه نصب کردند و غروب فردای آن روز تعدادی نوازنده آوردند. قبل از شروع برنامه جشن تولد صدام دیکتاتور آمارگیری کردند و بعد از همانجا ما را به جلوی چادر نوازنده ها بردند. مدیر به ما اعلام کرد که همه باید شادی کنند و دست بزنند وگرنه بشدت تنبیه می شوید و یکی از مامورین زندان بنام استاد علی را هم گذاشته بودند تا بین زندانیان بچرخد تا ببیند چه کسی شادی نمی کند و یا دست نمی زند.
من به همراه تعدادی از بچه ها در آخر صف ایستاده بودیم تا می دیدیم که مامور عراقی زندان به ما نزدیک می شود شروع به دست زدن می کردیم. یکی از بچه ها مخالف دست زدن و شادی بود. وقتی مامور زندان رسید و دید او دست نمی زند چند پس گردنی به او زد و گفت رفتم و برگشتم اگر دیدم دست نمی زنی حسابی تو را تنبیه می کنم . من به همان نفر گفتم برادر، گور پدر صدام مگر ما برای او شادی می کنیم . خودت که می بینی ما حتی به نوازنده ها هم نگاه نمی کنیم ما فقط برای دل خودمان شادی می کنیم و حقیقتا هم همینطور بود. در زندان ابوغریب اگر کسی نمی توانست روحیه خودش را حفظ کند مثل بیت الله و عباس و علیداد و… پاک روانی می شد . تنها سود تولد صدام برای زندانیان این بود که بعد از سالها یک کیک و یک نوشابه خوردند.
برنامه جشن که تمام شد همه به بند خودشان برگشتند. فردای آن روز ظاهرا خبرچینان زندان اسامی تعدادی از نفرات که در شب تولد صدام ابراز شادی نکرده بودند را به مامورین زندان داده بودند که روز بعد معاون زندان به همراه یکی دیگر از مامورین وقتی به زندان آمدند به بهانه الکی برخی از آنها را صدا زده و در محوطه جلوی چشم همه حسابی کتک زدند. درمورد پدیده زشت خبرچینی در زندان ابوغریب باید بگویم که مسئولین زندان ابوغریب خیالشان از بابت امنیت فیزیکی زندان بدلیل داشتن دیوارهای بلند و وجود یگان های حفاظتی در بیرون آن راحت بود. اما برای امنیت داخلی زندان به وجود خبر چین لازم داشتند به همین خاطر مسئول زندان افرادی را که می دانستند فضول هستند و یا با افراد زیادی دوست هستند صدا می زد و رسما به آنها می گفت باید اتفاقات درون زندان را به ما گزارش کنید و گرنه کتک می خورید.
بعنوان نمونه یکی از بچه های ایرانی بنام جعفر در بند ما بود که وقتی من به ابوغریب آمدم او سه سال سابقه زندانی داشت. جعفر کار جوشکاری های زندان را انجام می داد و فردی بسیار زرنگ و از طرف دیگر با خیلی از زندانیان دوست بود. وقتی من وارد زندان ابوغریب شدم در سلول روبروی سلول او بودم. کم کم با هم به نوعی صمیمی شدیم و بعضا با برخی از بچه ها در سلول او برای بازی جمع می شدیم. مدتی بعد جعفر مرا صدا زد و گفت حمید! نقیب محمد (معاون زندان) مرا صدا زده و گفته باید هر اتفاقی در بند و یا محوطه می افتد به ما گزارش کنی که حقیقتا چون نمی توانستم مستقیم به او بگویم که چنین کاری نمی کنم به وی گفتم سیدی شما که حتی رنگ لباس زیرهای ما را هم می دانید چه نیازی به من دارید؟ که نقیب محمد جوابم داد و گفت: ساکت همین که من گفتم وگرنه حسابی کتک می خوری. بنابراین من از سر ترس قبول کردم. به همین خاطر تو مطلع باش که من به زور مجبور به چنین کاری شدم. خدا کند زودتر از این زندان نجات پیدا کنیم.
اما افراد دیگری هم بودند که خودشان مشتاق برای انجام چنین کاری بودند. این افراد از جمله زندانیان ضعیف و از لحاظ شخصیتی پایین بودند و برای گرفتن یک پاکت سیگار و یا اینکه در مواقع لازم مامورین زندان هوای آنها را داشته باشند خود را بعنوان خبرچین می فروختند و بعضا گزارش های الکی می دادند. مثلا اواخر اردیبهشت ماه بود که یک شب چند مامور زندان به یکباره به داخل بند ما آمده و گفتند همه در سلول های خود باشند. آنها سلول به سلول نفرات را بازرسی بدنی کردند و بعد ساک هایمان را به هم ریخته و بازرسی کردند، کسی هم نمی دانست موضوع چیست. بعد که بازرسی تمام شد و مامورین رفتند من از جعفر سئوال کردم خبر داری موضوع چی بوده؟ او جواب داد یکی از این خبرچین های لاشخور الکی گزارش داده که برخی از زندانیان در کیف خود مواد مخدر دارند ! که من به وی گفتم آخر مواد مخدر کجا بود؟ چه کسی جرات دارد مواد به داخل زندان بیآورد!
روزهای سخت زندان ابوغریب در سال 81 به کندی می گذشت. ولی کماکان با توجه به خبرهای تلویزیون عراق و یا خبرهایی که برخی از خانواده های زندانیان غیر ایرانی از اوضاع عراق و بین المللی می دادند، بازار تجزیه و تحلیل های مربوط به انجام تبادل زندانیان تا حدودی داغ بود و عده ای از ما به این نتیجه رسیده بودیم که اتفاقاتی در سطح بین المللی و داخل عراق در شرف وقوع است که شاید بتواند به آزادی ما از زندان منجر شود. هر چند مسئولین زندان سعی می کردند اوضاع را عادی جلوه دهند اما با اولین مورد از جدی بودن اوضاع متوجه شدیم که انگار اوضاع سیاسی متشنج است. موضوع از این قرار بود که اواخر اردیبهشت ماه 81 مدیر زندان اعلام کرد کسانی که کار خیاطی کردند در محوطه جمع شوند. برهمین اساس تعدادی از زندانیان ایرانی از جمله دوست من بنام رسول که با هم به زندان ابوغریب آمده بودیم و تعدادی از زندانیان غیر ایرانی که خیاطی بلد بودند رفتند جلوی دایره زندان، ما هم برای کنجکاوی تا نزدیکی آنها رفتیم. مدیر زندان آمد و به آنها گفت می خواهیم برای ارتش عراق لباس نظامی تهیه کنیم. به همین منظور تعدادی چرخ خیاطی صنعتی در سوله تاهیل (کارگاه ) گذاشتیم و ما برای دوخت پیراهن نظامی 55 و برای دوخت شلوار 35 دینار به عنوان دستمزد به خیاط می دهیم و در آخر به آنها گفت هر کدام از شما می توانید یک نفر را به عنوان کمکی انتخاب کنید و کار از ساعت 8 صبح تا 1 ظهر و عصر هم از ساعت 4 بعد از ظهر تا 11 شب خواهد بود.
وسوسه دریافت دستمزد باعث شد تا برخی از نفرات زندانی به خیاطان التماس کنند تا آنها را به عنوان نفر کمکی خود انتخاب کنند. رسول نزد من آمد و گفت حمید تو را به عنوان نفر کمکی خودم معرفی کردم. به او گفتم من کار خیاطی نکردم در ضمن می دانم اینها یک دینار هم به ما نخواهند داد. رسول جواب داد خودم هم حدس می زنم اما برای اینکه یک مدت سرگرم بشیم بد نیست. درنهایت من قبول کردم و از فردا با رسول به سوله تاهیل برای کار خیاطی رفتیم در این سوله حدودا 30 دستگاه چرخ خیاطی بود. یکی از زندانیان مصری هم به عنوان برش دهنده پارچه ها را روی یک میز بزرگ می گذاشت و با دستگاه الگو پیراهن و شلوار را در می آورد و به خیاطان برای دوخت می داد. روز های اول من به عنوان نفر کمکی رسول کار مرتب کردن لباس ها را انجام می دادم اما کم کم کار ریشه دوزی هم به من یاد داد که یکبار لباس را از وسط برش دادم که خراب شد و از ترس اینکه کسی متوجه نشود و تنبیه شوم لباس را با رسول به گوشه ای انداختیم. حدود یک ماه از کار خیاطی گذشت و تعداد زیادی هم لباس دوخته شد اما حتی یک پاکت سیگار هم به ما ندادند! نمی دانم شاید مسئولین زندان به اسم ما از ارتش پول گرفته بودند اما به ما یک دینار هم ندادند.
حمید دهدار حسنی