من صدیقه نجفی هستم. روزها و شب های زیادی است که چشم به در دوخته ام به این امید که فرزندم از راه برسد. سالهاست روز و شب گوشم به زنگ تلفن است شاید صدای پسرم، محمد جعرفم، جگرگوشه ام را از آن سوی خط بشنوم. همیشه دعا می کنم هیچ مادری در هیچ کجای دنیا سرنوشتی شبیه من و فرزندم نداشته باشد. هجرانی اجباری که نمی دانم چه زمانی به پایان می رسد.
محمدجعفر من سرباز بود که ناگهان مفقود شد. هیچ اطلاعی از او نداشتیم. این بی خبری و دل نگرانی چند سالی ادامه داشت تا این که با پیگیری های زیاد متوجه شدیم که اسیر سازمان مجاهدین خلق شده است. به ما گفتند که او در پادگان مجاهدین در عراق به نام کمپ اشرف به سر می برد.
تا آن موقع اسمی از کمپ و پادگان اشرف نشنیده بودم. خشکم زده بود. پسر من آنجا چکار می کرد؟ از یک طرف خوشحال بودم که پسرم زنده است و بالاخره ردی از او پیدا کرده ام و از طرف دیگر دل نگران سرنوشتش بودم. نمی دانستم چگونه باید خودم را به کمپ اشرف برسانم تا بتوانم او را ببینم. کم کم با خانواده های دیگری آشنا شدم که هرکدام سرنوشتی همچون من داشتند.
بالاخره شرایطی فراهم شد تا ما خانواده ها به عراق و کمپ اشرف سفر کنیم و از عزیزانمان خبر بگیریم. زمانی که مطلع شدم به همراه دیگر خانواده ها می توانم به عراق سفر کنم خیلی خوشحال شدم و از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم.
امیدوار بودم در عراق بعد از چندین سال پسرم را از نزدیک ببینم. با تعدادی از مادران و پدران که فرزندانشان در پادگان اشرف بودند راهی عراق شدیم. دردها یکی بود. زخم ها یکی بود. همه با هم هم دل بودیم و حال همدیگر را درک می کردیم. وقتی به عراق رسیدیم سوار یک خودرو شدیم و به طرف پادگان اشرف حرکت کردیم. دو ساعتی در مسیر بودیم تا به درب پادگان اشرف رسیدیم. کمی استراحت کردیم و بعد به طرف سیم خاردارها و حصار پادگان اشرف حرکت کردیم. نزدیک فنس های پادگان اشرف که شدیم چند نفری از داخل پادگان اشرف به ما گفتند با چه کسی کار دارید؟ ما هم نام فرزندانمان را گفتیم. در جواب به ما گفتند ما چنین نفراتی و با این اسامی در اینجا نداریم. بهتر است که بروید. من به یکی از آنها گفتم من مطمئنم پسرم اینجاست. چرا می گویید اینجا نیست؟ جوابی که به من دادند این بود که اگر از اینجا نروید با شما برخورد می کنیم!
یکی از مادران که قبلا یک بار آمده بود به من گفت اینها دروغ می گویند. سری قبل همین حرف ها را به من زدند. فرزندان ما در اینجا هستند. می خواهند با این حرف های کذب ما را دل سرد کنند ولی ما کوتاه نمی آییم. بعد از ساعتها حضور در کنار فنس های پادگان اشرف مجبور شدیم به محل استراحت برگردیم و کمی استراحت کنیم و مجددا کنار فنس های پادگان برگشتیم. در کنار پادگان اشرف با خیلی از مادران آشنا شدم مادرانی که در فراق فرزندانشان غم و غصه ها خورده بودند. مجاهدین به ما بد و بیراه می گفتند و با چوب به ما حمله می کردند و ما را تهدید می کردند که اگر از فنس ها دور نشویم ما را با چوب می زنند. حرمتی را نگه نمی داشتند و یک سری از آنها سنگ به سمت ما پرتاب می کردند. گویی از انسانیت بویی نبرده بودند. من از حرکاتی که می کردند تعجب کرده بودم. یک انسان چقدر می تواند وقاحت داشته باشد! داستان بر عکس شده بود، فرزندان ما را به اسارت گرفته بودند و حال طلبکار بودند.
به چهره های پدران و مادران در کنار خودم نگاه می کردم. قبل از اینکه دلم به حال خودم بسوزد دلم به حال آنها می سوخت. چه کسی بایستی جوابگوی ما باشد؟ حقوق بشر؟ کدام حقوق بشر؟ زمانی که فرزندم در عراق بود با سازمانهای حقوق بشری نامه نگاری زیادی کردم اما جوابی به من ندادند! ظاهرا مدافع حقوق بشرند اما در باطن کاری با بشریت ندارند. نزدیک به 20 روز در کنار پادگان اشرف بودم و موفق نشدم با پسرم محمد جعفر دیداری داشته باشم . بعد از 20 روز با دلی شکسته و پرغصه به ایران برگشتم.
من همچنان پیگیر وضعیت پسرم هستم. به هر طریق ممکن در راه رهایی او از زندان مجاهدین تلاش می کنم. همچنان چشم به راهش هستم. مطمئن هستم که روزی نور بر ظلمت و دل سیاه سران مجاهدین پیروز می شود و ما خانواده ها عزیزانمان را در آغوس می گیریم.
صدیقه نجفی – مادر چشم به راه محمد جعفر نجفی اسیر در کمپ آلبانی مجاهدین خلق