به خاطر می آورم در پادگان اشرف در عراق یک روز مشغول کار بودم که مسئول ارکان به من گفت: ستاد فرماندهی مقر یک سری کارهای تاسیساتی دارد که باید بروی انجام دهی. کارم را تعطیل کردم و جعبه ابزار را گذاشتم در خودروی آیفای تاسیسات و رفتم کارهای به اصطلاح ستاد فرماندهی را انجام دهم. به ستاد که رسیدم رفتم پیش منشی ستاد و لیست خرابی ها را از او گرفتم و مشغول کار شدم. خرابی های خورده ریز زیاد بود، فکر کنم ساعت حدود 10 رفتم و تا بعد از ظهر کارم طول کشید. کارم در ستاد فرماندهی رو به اتمام بود که منشی ستاد آمد و به من گفت انبار روبرو روشنایی ندارد و روشنایی انبار را هم حل کن. بعد از اتمام کار سراغ روشنایی انبار رفتم. مشکل را که حل کردم، چشمم به گوشه انبار افتاد که کلی روزنامه عراقی روی هم چیده شده بود.
چند تا روزنامه را برداشتم و مواظب بودم که منشی ستاد متوجه نشود و همراه جعبه ابزار در آیفای تاسیسات گذاشتم و به سمت مقر حرکت کردم. وقتی به مقر رسیدم خودرو را کنار انبار تاسیسات مقر پارک کردم. به انبار تاسیسات رفتم و روزنامه ها را روی میز انبار تاسیسات گذاشتم و مشغول چیدن ابزار در قفسه انبار تاسیسات شدم. یکی از کادرهای فرقه به انبار مراجعه کرد و وسیله می خواست، چشمش به روزنامه ها افتاد و گفت این همه روزنامه عراقی از کجا آمده؟! بعد از چندین سال اولین بار است که روزنامه عراقی می بینم. من جوابی به او ندادم و وسیله تاسیساتی را گرفت و رفت.
یک ساعت طول نکشید که دو نفر از کادرهای فرقه آمدند انبار تاسیسات روزنامه ها را جمع کردند و بردند. در حین خارج شدن از انبار به آنها گفتم روزنامه ها را کجا می برید؟ با حالت پرخاشگری جواب دادند بعدا می فهمی. من هم توجهی به حرفهای آنها نکردم. فردای آن روز مسئولم به من ابلاغ کرد برو اتاق عملیات با تو کار دارند. به اتاق عملیات رفتم و فردی بنام فیروز که اطلاعات فرقه بود در اتاق بود به اضافه دو تا از کادرهای فرقه. سلام کردم، فیروز گفت بنشین و در ادامه گفت روزنامه ها را از کجا آوردی؟ نکند با راننده های عراقی ارتباط داری و برای تو روزنامه می آورند؟ ( آن زمان راننده های خودرو های فاضلاب در اشرف عراقی بودند ) چه اطلاعاتی به راننده ها طی این مدت می دادی؟ حرف بزن چرا حرف نمی زنی؟ و در ادامه گفت: من کادر سازمان هستم و چندین سال در سازمان هستم اما روزنامه عراقی را به چشم ندیدم! آن وقت تو راحت روزنامه عراقی می خوانی و معلوم نیست چه گند دیگری زدی و بالا نمی آوری.
آن دو نفر شروع کردند به تهمت زدن و توهین کردن، یکی از آنها می گفت برادر فیروز این در سازمان نفوذیه باید بگوید با چه کسانی در ارتباط است. دیگری می گفت فواد همش در خودش است و در برنامه های جمعی شرکت نمی کند و با سازمان بیگانه است. من مانده بودم به این وحوش چه بگویم؟! مجددا فیروز شروع کرد و گفت چرا حرف نمی زنی؟ این روزنامه ها را از کجا آوردی؟ من هم در جواب گفتم از ستاد فرماندهی. حرف مرا قطع کرد و گفت: ستاد فرماندهی روزنامه اش کجا بوده؟! من هم به او گفتم بلند شوید و با هم برویم ستاد فرماندهی به شما نشان بدهم .
در جواب گفت: به چه اجازه ای روزنامه عراقی را از ستاد فرماندهی به مقر آوردی؟ مگر نمی دانی خواندن روزنامه جرم محسوب می شود؟ ما فقط مجازیم بولتنی که روی تابلو اعلانات در سالن غذا خوری نصب می شود را بخوانیم. غیر از این باشد با فرد برخورد می شود. یک بار دیگر این کار را تکرار کنی به شدت با تو برخورد می شود و در مقر یک نشست جمعی برای تو برگزار می کنیم. این بار نادیده می گیریم بلند شو برو.
کادرهای عقب مانده و بی خاصیت رجوی خبر نداشتند که در ستاد فرماندهی، تلویزیون عراق را شبانه روز تماشا می کردند.
فواد بصری