دقیقا 13 سال پیش روزم را با خبر وحشتناکی شروع کردم.
در سالهای اخیر بارها از خود پرسیدم که دوستی که این خبر را داد واقعاً چه فکری میکرد؟ وقتی تصمیم گرفت صبح به من زنگ بزند تا “تسلیت بگوید” بدون اینکه بداند آیا خودم از قبل خبر را میدانم یا نه، چه احساسی داشت؟
البته او یکی از اعضای فرقه بود (و هنوز هم هست). فرقهای که بر احساساتی بازی و پروپاگاندای مبتنی بر شهدا روزگار میگذراند.
برادر بزرگترم چند ساعت قبل “شهید” شده بود. در دست فرقه. شاهدانی که بعداً با آنها صحبت کردم، بدون اینکه بدانند که من از این فاصله دور به چه چیزی مشکوک بودم و چه چیزهایی را تجربه کردهام، دقیقاً چیزی که فکر میکردم را تأیید کردند. این که به برادرم دستور داده شد به سمت تفنگهای ساچمه ای بدود تا بمیرد. آن دیگری کیست که از یک فرد بیحفاظ، غیرمسلح و وحشتزده آخرین ثانیههایش را قبل از کشته شدن وحشیانه فیلم میگیرد و در یوتیوب قرار میدهد؟
در پروپاگاندای فرقه مجاهدین خلق هر کاری برای جلب توجه جهان خارج انجام می شود. هر کاری.
من پیش از همان 13 سال پیش از مجاهدین فاصله گرفته بودم، اما مانند بسیاری دیگر حتی تا به امروز، سکوت را انتخاب کرده بودم. انتخاب کردم که بی سر و صدا کنار بکشم و زندگیام را در آرامش بگذرانم.
امروز، می دانم که آن دوستی که به من زنگ زد، نه به مرگ برادرم و نه به من اهمیتی نمیداد. او فقط به این اهمیت میداد که اولین کسی باشد که تماس میگیرد تا بتواند با خیال راحت در فیسبوک پست بگذارد و قتل برادرم را به گردن رژیم ایران بیاندازد و به مجاهدین به عنوان پاسخ به آزادی و عدالت ببالد.
بدون اینکه فکر کند بعد از قطع کردن تلفن من را در چه بهتی رها کرده بود.
برگرفته از صفحه فیس بوک عاطفه سبدانی