کسانیکه تجربه حضور در فرقه خائن رجوی را دارند و زمانی گروگان رجوی ها بودند، بخوبی می دانند که هر وقت وضعیت تشکیلاتی نیرویی به مرز درخواست خروج برسد، یک حربه بیشتر برایش متصور نیست و آن وادار کردن آن فرد برای موضع گیری در جمع و یا زدن مقاله ای از زبان او در سایت ها و … می باشد، به زبان ساده سعی می کنند فرد را رودرو با حکومت ایران قرار داده و به او چنین القاء کنند که با توجه به موضع گیری های اخیر تو ، اگر ایران بروی حتما اعدام خواهی شد. همین چندی قبل بچه های اقبال را روی سایت آورده بودند که معلوم بود وضع شان خراب شده است که آنها را وادار به موضع گیری کردند تا در تشکیلات چند صباحی بیشتر آنان را نگه دارند.
یا به عنوان مثال کسانی که محمد گلزار را می شناسند اگر نوشته بیرونی شده اخیر او را در سایت های کذاب مجاهدین بخوانند به روشنی و وضوح تمام مشخص می شود که این نوشته هرگز نمی تواند از زبان او باشد، سالها پیش که با او هم قرارگاه بودیم، محمد گلزار وضعیت تشکیلاتی خوبی نداشت و بنوعی قلوس بود، اکنون هم که دیگر وضعیت همه نیروها بدتر شده است که بهتر نشده است، پس از گنجاندن سه عنوان در یک تیتر گرفته تا زدن یک عکس قدیمی از او ، همه و همه حکایت از وضعیت نزار تشکیلاتی او داشته و این حربه سران فرقه هم جوابگو نخواهد بود و به نظر میرسد او در ریل درخواست خروج افتاده است.
این موضوع باعث شد که خاطره ای از وضعیت خودم در فرقه را بیان کنم. سال 1382 بود و خانواده من چند هفته ای بود که از ملاقات با من در اشرف به ایران برگشته بودند. در آن ایام من هر روز و هر لحظه در فکر فرار و جدائی بودم، دلم به کار نمی رفت، حتی ورزش هم نمی رفتم و با کارهای فردی خودم را مشغول می کردم، مسئولم هم آن موقع محسن صدیقی بود، کار اصلی من تولید محتواهای هنری بود، اما مدتی بود که هیچ کار جدیدی هم آماده نکرده بودم، یک روز که برای همین مورد و بازخواست به اتاق کار فرمانده قرارگاه فراخوانده شدم، در اثنای این احضار، پرده جلوی تابلوی ولدای اتاق فرمانده ی قرارگاه ( ولدا تابلوئی بود که در نشست با فرمانده دسته ها برنامه های آنها با ماژیک روی آن نوشته می شد و در بعد از جلسات یک پرده جلوی تابلو را می بست) بسته نشده بود، با کمال تعجب اسم خودم را دیدم که نوشته شده بود، برای روحی رفاهی به پارک مریم برده شود!
بعد از خروج از اتاق فرمانده اف جی ، با خودم گفتم از کسی در این مورد سئوال نمی کنم تا ببینم قضیه چیست و به کجا می انجامد؟
خلیل کعبی در یگان ما بود و من هم مدتی تن واحد او بودم، خلیل کعبی یک کمرشکن هم داشت که هر از گاهی با آن بیرون می رفت، فردا در زمان ورزش بود که خلیل خیلی ناشیانه سراغم آمد و گفت محمدرضا چه خبر ؟ گفتم هیچ . باز سر صحبت را باز کرد و گفت امروز که از ماموریت بیرون قرارگاه خودمان بر می گشتم، یکی از دوستان دو تا فیش ساندویچ سوسیس به من داده که در پارک مریم کیوسکی هست که می توانیم با هم برویم و آنجا ساندویچ بخوریم! که اگر قبول کنی من هماهنگی هایش را انجام می دهم، من فهمیدم که همان قضیه روحی رفاهی است و تخلیه اطلاعاتی و تشکیلاتی.
راستش را بخواهید سالها بود که ساندویچ نخورده بودم، از طرفی هم ماهها بود که از فضای چند صدمتری قرارگاه 6 خارج نشده بودم، برای همین با اینکه می دانستم همه چیز نقشه است ، ولی پیشنهادش را قبول کردم و او رفت تا ویزای خروج از قرارگاه را برایمان بگیرد که کاری بسیار غیرمعمول بود ، اما در چند دقیقه حل شد! ( چرا که خود تشکیلات این برنامه ریزی دستوری را انجام داده بود)، حدود ساعت 4 بعدازظهر بود که من و خلیل از قرارگاه 6 خودمان خارج شده و به سمت پارک اشرف که پارک مریم نامیده می شد رفتیم، مدتها بود که آنجا را ندیده بودم، خیلی عوض شده بود، سنگ چینی شده بود، محوطه سازی شده بود، یک دریاچه کوچک ساخته شده بود که نزدیک به 20 اردک و مرغابی هم داخل آن بودند، پلی کوچک روی آن زده شده بود برای تردد پیاده ها و کلی گل کاری و تزئینات مختلف دراین پارک کوچک تعبیه شده بود، چندین نیمکت هم جای جای پارک وجود داشت، یک کیوسک هم آنطرف ساخته شده بود که با دادن ژتون می توانستی ساندویچ بگیری. از لحظه خروج از قرارگاه خلیل مثل یک فرد عادی جامعه از همه چیز صحبت می کرد که کاملا غیرعادی بود، من هم سعی می کردم زیاد دستش اطلاعات ندهم. از تنها چیزی که خلیل صحبت نمی کرد تشکیلات و رهبری و مناسبات بود. شرایط طوری چیده شده بود که من خودم بعضا احساس می کردم آزاد شدم و در خیابان قدم می زنم. ساندویچ ها را که تحویل گرفتیم، برایم خیلی تازگی داشت، مدتها بود که در این شکل ساندویچ ندیده بودم، نخورده بودم و اصلا احساس ساندویچ خوردن از یادم رفته بود.
جالب هم اینکه نتوانسته بودند یک چیز را مخفی کنند، آنجا مثل ما اکیپ های دو نفره زیاد بود، گویا تشکیلات مقرر کرده بود که روزانه افراد با وضعیت تشکیلاتی به قول آنها “خراب” را به این پارک آورده و سعی کنند آن نیرو را از افسردگی و خمودگی و آماده بودن برای درخواست خروج دادن ، خارج و منصرف کنند.
خلاصه ساندویچ را که خوردیم ، آن بغل چای هم بود، چایی را هم خوردیم و سیگاری روشن کردیم، اما بیچاره خلیل کعبی که بعدها در درگیری های اشرف کشته شد، خودش هم یادش رفته بود که مرا آورده تا حالم را خوب کند، خودش هم رفته بود در ریل عادی گری و چیزهائی را مطرح می کرد که در واقع باید من بعد از برگشت برایش یک گزارش می نوشتم تا حالش را خوب کنند! وضع تشکیلاتی من به قول آنها خراب بود ، اما من دیدم وضعیت خلیل از من هم خرابتر است و به قول معروف در خانه ماندن فاطی از بی چادری بوده است.
خلاصه برگشتیم و اما باز هم حال من خوب نشد که نشد. چون خانه از پای بست ویران بود.
تشکیلات مجاهدین با همین ترفند هاست که سالهاست سرپا مانده است، همه را با اهرم های گوناگون، در تشکیلات سرپا نگه داشتند. یکی را با یک مقاله ، دیگری را با یک ساندویچ سوسیس، یکی دیگر را با یک عکس و یا مصاحبه و …
اما بیچاره ها نمی دانند که اگر قرار بر این بود، الان همه ی ما در تشکیلات ماندگار شده بودیم، در یک روز نزدیک به 600 نفر در اشرف جدا شدیم، در آلبانی هم نزدیک به 500 نفر تا کنون جدا شدند، پس این ترفند ها دیگر کارساز نیست، نابودی فرقه در دسترس است و انشاا… با فعالیت خانواده ها ، تلاش های بچه های جداشده در انجمن نجات آلبانی و خواست خداوند، بزودی زود طومار منحوس رجوی ها را در هم خواهیم پیچید.
محمدرضا مبین